روزانه‌نگاری – جمعه دهم تیر ۱۴۰۱

امروز صبح با دل‌پیچه شروع شد. هنوز از دیشب اوضاع خرابه، باز هم می‌گم که هیچوقت در زندگیم چنین تجربه‌ای نداشتم. وقتی فکر می‌کنم می‌بینم نهایتا به اندازه‌ی یه کاسه‌ی کوچیک آلبالو خورده باشم. قبل از تغییر سبک زندگیم به مراتب بیشتر از اینها میوه می‌خوردم. ظاهراً بدنم در وضعیتی نیست که تحمل حجم زیاد میوه‌ها رو داشته باشه. فعلا باید مدارا کنم با شرایط جدید. اما احساس می‌کنم بدنم پاکسازی شده. در ذهنم تصمیم به ۲۴ ساعت روزه‌داری دارم. امیدوارم که شرایط دیروز و امروزم این توان رو بهم بده. کلن جمعه‌ها رو به عنوان روز روزه‌داری تعیین کردم توی ذهنم و امیدوارم که ذهن و بدنم با من همکاری کنن. تمام امروز داشتم به موضوع خیلی مهمی فکر می‌کردم؛ موضوعی که سالهاست ذهن من رو درگیر خودش کرده اما از دو هفته‌ی پیش و پیرو پیش آمدن یه موضوعی، خیلی در ذهنم پررنگ‌تر شده و حالا امروز با شنیدن حرف‌های آدمی که خیلی قبولش دارم تمام روز رو در موردش فکر کردم. موضوعی که بهش فکر می‌کردم مساله‌ی «درستکاریه»؛ من در تمام زندگیم توسط نزدیکترین افراد، شماتت شدم و برچسب‌های خیلی زیادی به من زده شد فقط به این دلیل که من همیشه می‌گفتم فلان کار درست نیست، فلان روش درست...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – پنجشنبه نهم تیر ۱۴۰۱

صبح را با حالت تهوع شروع کردم. قبلا هم این اتفاق برایم افتاده است؛ صبحِ روزِ بعد از روزه‌داری بیست و چهار ساعته انگار که تعادل الکترولیت بدنم به هم میخورد و این مرا دچار سرگیجه و حالت تهوع می‌کند. بعد از یک فستینگ ۱۲ ساعته صبحانه می‌خورم و صبحانه خوردن حالم را بهتر می‌کند. روزم را با خواهر کوچکم و به خرید کردن برای او می‌گذرانم. اوقاتی که با او سپری می‌کنم برایم بسیار لذتبخش است؛ ما ساعت‌ها و ساعت‌ها حرف می‌زنیم؛ از افکارمان، اهداف و رویاهایمان، آگاهی‌های جدیدی که کسب کرده‌ایم،... می‌توانیم روزها درباره‌ی این چیزها حرف بزنیم و اصلا احساس خستگی نکنیم. همواره بر این باور بوده‌ام که برای یک خانم، خواهر داشتن نعمت بسیار بزرگیست و خداوند مرا تمام و کمال از این نعمت بهره‌مند کرده است. خانه‌ی خواهرم آلبالو خوردم و باید اعتراف کنم که زیاد هم خوردم. معده‌ام از خوردن میوه بعد از این همه مدت آن هم با این حجم زیاد، تعجبِ درخوری کرد و به شدت واکنش نشان داد. تا به حال در تمام زندگی‌ام چنین تجربه‌ای از به هم ریختن اوضاع داخلی نداشتم، نمی‌خواهم وارد جزئیات شوم فقط همینقدر بگویم که از بعد از ظهر و شب هیچ چیزی به خاطر ندارم به جز بست نشستن پشت...

ادامه مطلب