وقتی که ۲۴ ساله بودم اتفاقی برای من افتاد که هر چند در نوع خودش بسیار پیش پا افتاده بود اما باعث شد که کم کم اضطراب شروع به تهنشین شدن در عمیقترین لایههای ذهن من بکنه. این اتفاق مصادف شد با یه پایان نامهی عذاب آور که انگار قرار نبود هیچ وقت تموم بشه و یه شغل بسیار پُر تنش. اینها دست به دست هم دادن و باعث شدن که استرس هر روز بیشتر و بیشتر در وجود من رخنه کنه و قوت بگیره. وقتی از خونه بیرون میرفتم فقط دوست داشتم برگردم خونه و و وقتی خونه بودم دوست داشتم نباشم. هیچ کجا آروم و قرار نداشتم. نمیدونستم دقیقا چِمه فقط میدونستم که هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه و از هیچ لحظه ای لذت نمیبردم. کم کم سرگیجههای عصبی شروع شدن و تعداد تارهای سفید ِ مو در بین موهای من هر روز بیشتر میشد. هیچ کدوم از اینها چندان مهم نبودن اما بعد از چهار سال به خودم اومدم و دیدم که چهار ساله که نخوابیدم. شاید این حرف به نظر غیرممکن و خنده دار بیاد، اما کسانی که گرفتار بیخوابی هستن کاملا میدونن من دارم راجع به چی صحبت میکنم. ( فردی رو دیدم که ۱۲ سال نخوابیده بود. )
شبها تا ساعت ۲ خودم رو مشغول به کار نگه میداشتم و وقتی همه خواب بودن و هیچ نور و یا هیچ صدایی نبود و من دیگه واقعا خسته بودم میرفتم که بخوابم البته به این امید که بتونم. دقیقا دو ساعت درگیر بودم تا خوابم ببره. بالاخره خوابم می بُرد اما نیم ساعتِ بعد با یه کابوس از خواب بیدار میشدم و دوباره دو ساعت ِ کامل دیگه درگیرِ خوابیدن بودم. دفعهی بعدی که خوابم میبرد و بعد از نیم ساعت از خواب میپریدم دیگه وقت بیدار شدن و دوباره کار کردن بود. من اما اصلا نخوابیده بودم که بخوام بیدار شم. به جرات میگم که میزان خوابم در یک روز به زحمت به دو ساعت میرسید و اون مدتی که خواب بودم در واقع بدتر از نخوابیدن بود.
یادم میاد که یک شب که باز با یه کابوس از خواب بیدار شدم نشستم گریه کردم و گفتم خدایا چرا من نمیتونم عین آدم بخوابم!!! به هر حال نعمت خواب از من گرفته شده بود و من باید یه راه حلی براش پیدا میکردم.
چند جلسه مشاوره با یک روانشناس داشتم و ایشون تشخیص دادن که شدت بیماری اضطراب در من خیلی زیاده و به دنبال پیدا کردن علتش بودن. من اما خودم میدونستم علتش چیه و دنبال راه چاره بودم. به روانپزشک هم مراجعه کردم که ایشون دارو تجویز کردن. اما من داروها رو نخوردم چون دوست نداشتم که برای برآوردهکردن طبیعیترین نیاز بدنم وابسته به دارو باشم.
یه روانشناس دیگه استفاده از دمنوشها و داروهای گیاهی رو توصیه کردن که البته بی تاثیر نیستن اما نه برای اون شدت از اضطراب و بیخوابی.
دیگه واقعا مستاصل شده بودم تا اینکه یک روز ایمیلم رو باز کردم و دیدم یه ایمیل دارم با این عنوان: “رهایی از استرس و بیخوابی”. استرس و بیخوابی؟؟؟ یعنی دقیقا همون دو تا مشکلی که من داشتم. کائنات انگار به کمکم اومده بودن. فرستندهی ایمیل رو میشناختم، قبلا حرفهاشون رو دنبال میکردم. سریع رفتم خریدم و وقتی به دستم رسید تندتند شروع کردم به گوش کردن تا اینکه فهمیدم یه جلسهی هیپنوتراپی هست که باید شب موقع خوابیدن گوش کنم. فایل رو ریختم روی گوشیم و منتظر شدم تا شب بشه.
ساعت تقریبا ۱۲ بود که هدفون رو گذاشتم توی گوشم. جناب هیپنوتراتیست گفتند: “پنج نفس عمیق بکشید و روز گذشته رو و تجربیات روز گذشته رو فراموش کنید.” و بعد اضافه کردند “برای من خیلی جالبه که چطور تمام ِ مخلوقات این عالم به طور طبیعی به خواب میرن…. و در بین تمام مخلوقاتی که به خواب میرن، برای من خوابیدن ِ خرسها از همشون جالبتره. خرسها تمام ِ تابستون رو آمادهی خواب زمستونیشون میشن…..”
و من چشمهام رو باز کردم و ساعت ۸ صبح بود و هنوز هدفون توی گوشم بود !!!!!! این چی بود که من تجربه کردم؟ فقط می تونم بگم یه معجزه بود، کلمهی دیگهای نمی تونم پیدا کنم که حالم رو توصیف کنه. حال کسی رو داشتم که یه معجزه رو تجربه کرده. ساعت ۸ صبح بود و من نفهمیده بودم که کِی و چطوری صبح شده بود و من از ساعت ۱۲ شب تا ۸ صبح بیوقفه خوابیده بودم. مگه میشد همچین چیزی؟ دیگه کاملا یادم رفته بود که خوابیدن اصلا چیه.
به جرات میگم که تا چهار ماه بعد از اون شب من بالاخره نفهمیدم که ماجرای خرسها چی شد، من فقط همون چند دقیقهی اول داستان رو میشنیدم و بعدش نمیدونم چی میشد ولی وقتی چشم باز میکردم صبح شده بود.
برای یک سال به طور دائم به هیپنوتراپی گوش کردم تا کاملا یاد گرفتم که چطور بدون مشکل به خواب برم. هر چند ماه یک بار یکی دو شب میشد که باز بیخوابی به سراغم میاومد اما سریع هدفون رو میذاشتم توی گوشم و مشکل حل میشد. کم کم به قول جناب هیپنوتراپیست دیگه حرفهای ذهن خودم هم منو آروم میکرد و دیگه نیازی به گوش کردن نداشتم. کمکم دیگه از سرگیجه و مشکلات گوارشی و بقیه چیزها هم خبری نبود.
امروز که این رو مینویسم چهار سال از اون دوران میگذره و بیخوابی برای من تبدیل به یه خاطره شده که هرچند به خودی خود خاطرهی شیرینی نیست اما سرمنشاء تحولات بزرگی در زندگی من شد. من با چیزهایی که یاد گرفتم موفق شدم بر خیلی از ترسهای اساسی زندگیم غلبه کنم. یاد گرفتم که چطور با هر موقعیتی روبهرو بشم و چطور لذت ببرم از هر اتفاقی که برام میافته. من بدنم رو شناختم و یاد گرفتم که چطور آرامش رو در بدن و ذهنم ایجاد کنم. فهمیدم که مراقبت کردن از بدنم و از سلامتیم مهمترین مسئولیت منه.
الان که فکر میکنم میبینم اون چند سال بیخوابی در واقع یه نعمت بود در زندگی من، نعمتی که اگر نبود من در مسیر هیچ کدوم از این تغییرات قرار نمیگرفتم. من امروز قدردان این نعمت هستم و همینطور قدردان کسانی که سعی میکنن با انتقال دانستههاشون جهان رو تبدیل به جای بهتری برای زندگی کنن.
من این مطلب رو به دو دلیل نوشتم؛ اول اینکه شاید قدردانی کوچکی کرده باشم از کسی که نمیدونم دقیقا کیه و کجاست اما تونسته در طول چند سال گذشته مسیر زندگی من رو به طور کلی متحول کنه، به طوری که تمام ابعاد زندگی من به طرز عجیبی در هماهنگی قرار گرفتن. من هنوز هم هر روز دارم از آموزههاش استفاده میکنم و هر روز به اندازهی روز اول و به اندازهی اون معجزه شگفتزده میشم.
دوم اینکه شاید این تجربه بتونه گره از کار یک نفر باز کنه.
پینوشت: دورهی رهایی از استرس و بیخوابی از مهدی خردمند.
(لطفن جهت تهیهی این دورهی آموزشی با من تماس نگیرید. این دوره متعلق به من نیست و من نمیتونم اون رو در اختیار دیگران قرار بدم. صحبت از پرداخت هزینهی دوره به من که دیگه واقعن خندهداره! ممنونم که با درخواست بیمورد سبب رنجش من و خودتون نمیشید.)