روزانهنگاری – جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
صبح رکوردِ دیر بیدار شدن را زدم چون دیشب واقعا خسته بودم. نوشتم و قهوه خوردم و بعد از صبحانه یک سر رفتم پیش ساناز تا یک سری وسیله از او بگیرم. باز هم کلی با هم حرف زدیم. اصلا مگر حرفهای ما تمام شدنیاند؟! در مورد اهداف و برنامههای ساناز برای نیمهی دوم سال حرف زدیم و تصمیماتی گرفتیم. شش عدد ماسکِ صورت به من داد و توصیههایی برای مراقبت و نگهداری از پوستم به من کرد.
با اینکه ساناز از ما کوچکتر است اما در مورد اینگونه مسائل (یعنی کارهایی که مربوط به رسیدگی به خود و زن بودن و زنانگی میشود) همیشه اوست که به ما مشاوره میدهد، ما را هدایت میکند و مسیرها را برای ما تعیین میکند. من و سمانه مثل دو زن غارنشین با دهان باز به حرفهایش گوش میدهیم و علیرغم اینکه خیلی وقتها اولش مقاومت داریم اما در نهایت هر کاری که او میگوید را انجام میدهیم.
هر وقت میخواهیم کِرِم یا اینجور چیزها را بخریم از ساناز مشورت میگیریم. از بچگی هم در این کارها همیشه جلوتر از ما بود. زودتر ابروهایش را برداشت و آرایش کرد. خط چشم کشیدن را هم او به ما یاد داد. خلاصه که در این امور مهارت...