روزانهنگاری – دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
شنبه صبح اول وقت آقای وکیل تماس گرفت و خواست که مدرکی را برایش ببرم. شنبه روز بسیار شلوغ و پرکاری بود. طبق عادت، لیست کارها را روی تخته نوشته بودم. لذت میبرم وقتی که به خانه برمیگردم و کارهای انجام شده را از روی تخته پاک میکنم.
از همان صبح برای یک روز طولانی آماده شدم. سری به یک فروشگاه نزدیک خانه زدم تا اولا محل آن را پیدا کنم و بعد هم چند خرید واجب را انجام دهم. بعد از آنجا برای خریدن خرما به مغازهای که تازه پیدایش کردهام در جای شلوغ شهر رفتم و مثل همیشه لطف خداوند شامل حالم بود و جای پارک بسیار مناسبی پیدا کردم. برای مادر هم خرما خریدم و در مسیر برگشت به دستش رساندم. مادر کارتهای بانکی خودش و خاله را به من داد تا چند نقل و انتقال را برایشان انجام دهم که انجام دادم و در مسیر برگشت به خانه باز هم به فروشگاه و همینطور لبنیاتی سر زدم و یک چیزهایی خریدم.
وقتی به خانه رسیدم خانم همسایه هم همان موقع رسید در حالیکه خرید بسیار مفصلی کرده بود. کمکش کردم و کیسههایش را تا طبقهی چهارم برایش بردم. بندهی خدا حسابی شرمنده شده بود و من را قسم...