روزانهنگاری – یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
نمیخواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگیها هم بخشی از زندگی هستند.
گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقهی اعصابسنجی میشود، از آنهایی که یک حلقه را از میلههایی عبور میدهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق میزند. من هر وقت وارد مسابقهی اعصابسنجی میشوم صدای بوق ممتد شنیده میشود.
امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم میکنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی.
این عکس تصویر بارزی از دختر این روزهاست.مسافر کوچک از طبقهی بالا شمرده صدا زد: مریم جون...
اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا میزد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه»)
مرا که صدا زد دستکشهایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقالها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالشها...