روزانهنگاری – پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱
امروز صبح که میرفتم تصمیم گرفتم که اول شیشهها را تمیز کنم و بعد بروم سراغ تمام کردن کار آشپزخانه. تصمیم خیلی خوبی بود اما مثل دیروز پیشبینیهایم غلط از کار درآمد. چه کسی باورش میشود که تمیز کردن شیشهها ۱۰ ساعت طول بکشد؟ بله، همینقدر طول کشید. خاکِ یک عمر نشسته بود به شیشهها. حالا نه اینکه فکر کنید که الان شیشهها در حد بشقاب غذاخوری تمیز هستندها، نه اصلا. به این دلیل که شیشهها حفاظ داشتند و در واقع تمام وقت و انرژیام صرف مشقتِ انجام این کار شد بدون آنکه نتیجه واقعا رضایتبخش باشد.
اما موقعیت پیچیدهای بود که نه میشد تمیز بکنی و نه میشد تمیز نکنی. به هر حال تمام کاری که از دستم برمیآمد را انجام دادم.
من فکر میکردم رنگ نردههای بالکن کِرِم رنگ است، نگو که خاک گرفتهاند 🙄
از صبح با یک لیوان چای و خرما سر کردم چون هیچ فرصتی برای اینکه چند دقیقه بنشینم و چیزی بخورم نداشتم.
حالا وسط این همه سختی یک اتفاق خندهدار هم افتاد. من متوجه شدم که قبلا یک آقای تنها در این خانه ساکن بوده. الان هم به این دلیل از این خانه رفته که هم ازدواج کرده و هم مهاجرت (یعنی قشنگ عاقبت به خیر شده...