روزانهنگاری – چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱
سگِ مادر تولههایش را رها کرده است. گنجشکها از سرما خودشان را پوش دادهاند.
امروز صبح من و زری در دفتر نشسته بودیم و حرف میزدیم که یک صدایی از سمت دستگاه فیوزینگ شنیدیم. وقتی رفتیم دیدیم گوش یکی از پسرانمان آسیب دیده است. ظاهرا یک چیزی از دستش افتاده بوده و خواسته بوده آن را بردارد که گوشش به لبهی تیز دستگاه گیر کرده بود. اولش فکر کردیم که چیز جدیای نیست اما کمی که گذشت دیدیم خونریزی متوقف نمیشود. احسان و مهدی و علی هیچکدام نبودند.
علی برادر مهدی پرستار بخش مراقبتهای ویژه است. عکسی از جراحت را برایش فرستادیم و او تایید کرد که نیاز به بخیه هست.
سریع راه افتادیم و اول به درمانگاه آن منطقه رفتیم که گفتند امکانات لازم را برای بخیه زدن ندارند چون در ناحیهی لالهی گوش نیاز به نخ نازکتری است. بنابراین به بیمارستان رفتیم و کارها را انجام دادیم. من با تمام توانم دست و پای بچه را گرفته بودم که تکان نخورد چون ناحیهی گوش خیلی خوب بیحس نمیشود. جگرم برای بچه کباب شد. واقعا صبوری کرد. لگد میانداخت اما داد نمیزد. فقط ریز ریز گریه میکرد.
فهمیدم که زور بازویم خیلی زیاد است.
علی تماس گرفت و گفت که واکسن کزاز را فراموش...