بالاخره بغلش کردم…

بالاخره امروز «سمینا»ی قشنگم را محکم بغل کردم و گفتم که دوستش دارم. آمده بود کارگاه که سرنخ‌زن‌اش را پس بدهد و خداحافظی کند. موسم امتحانات است و باید درس بخواند و امتحان بدهد. برایش یک چیزی آورده بودم که موقع رفتنش به او دادم و گفتم «امتحانات که تموم شد زود بیا. نمونی خونه تنبل بشی‌ها» (اصلا نمی‌دانستم امروز می‌آید برای خداحافظی. فقط تمام دیروز به یادش بودم) درحالیکه همان لبخند همیشگی، صورت قشنگش را درخشان‌تر کرده بود مرا بغل کرد.... آخ خدای من... قربانش بروم... من هم محکم بغلش کردم و گفتم «قربونت برم دختر قشنگم... خیلی دوستت دارم،‌ می‌دونی که؟!» و بعد بوسیدمش و او را تا دم در همراهی کردم و به خدا سپردمش.   الهی شکرت...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۶ آذر ۱۴۰۱

به خاطر حضور مهمان‌ها و اضافه شدن یک ماشین به پارکینگ، ما هر روز با دو ماشین از خانه بیرون می‌رویم و یکی را روبروی خانه‌ی پدر می‌گذاریم و شب آن را برمی‌داریم تا آنها مجبور به جابه‌جا کردن ماشین‌ها نشوند. روبروی کارگاه یک سگ مادر زندگی می‌کند که چندین توله دارد. در داخل زمین حفره‌ای کنده است و همه‌ی بچه‌ها را در آن جا داده است. خودش و یک سگ نر هم که شاید پدر بچه‌ها باشد چهارچشمی مراقب آنها هستند. سعی می‌کنیم غذایی به آنها برسانیم که زودتر جان بگیرند.امروز به  دوستم گفتم از نظر من آدم سالم و بالغ کسی است که حرفش با عملکردش یکی باشد. خیلی از ما آدم‌ها (از جمله خود من) ادعاهای زیادی داریم که در عمل نمی‌توانیم به یک‌ صدم آنها هم عمل کنیم. در واقع آنچه به زبان می‌آوریم  با رفتار و عملکردمان کیلومترها فاصله دارد و این را می‌توان از نتایجمان به طور کامل متوجه شد.  از وقتی به این حقیقت پی برده‌ام، تلاش می‌کنم که تا حد ممکن در هیچ موردی ادعایی نداشته باشم که شاید نتوانم به آن عمل کنم.  البته که این موضوع دو جنبه دارد؛ یک جنبه‌ی دیگرش برمی‌گردد به برداشت دیگران از آدم‌ها.  در واقع خیلی وقت‌ها ما در...

ادامه مطلب