روزانهنگاری – یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱
با اینکه دیشب خیلی دیروقت (حدود ساعت ۲:۳۰) خوابیده بودم اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. تازه بعد از من، خروس شروع به خواندن کرد. خیلی زیاد نوشتم و برخی از دفترهایم را آوردم و یک چیزهایی که قبلا نوشته بودم را خواندم و قهوه خوردم.
سعدی داشت یک نفر را که وارثِ ارثیهی زیادی شده بود و مالش را با گشادهدستی برای همه خرج میکرد نصیحت میکرد:
اگر هر چه یابی به کَف بَرنهی
کَفَتْ وقتِ حاجت بمانَد تهی
گدایان به سعیِ تو هرگزْ قوی
نگردند، تَرسَمْ تو لاغر شوی
طرف که به فراوانی معتقد بود جواب داد:
خور و پوش و بخشای و راحتْ رسان
نگه می چه داری ز بهرِ کسان؟
زَر و نعمت اکنون بده کانِ تُست
که بعد از توْ بیرون زِ فرمانِ تُست
به دنیا توانی که عُقبی خَری
بخر، جانِ من، ورنه حسرت بری
هر دو طرفِ ماجرا حرفهای قشنگی زدند سر صبحی.
امروز متوجه شدم که هفت تا از هستههای ازگیل جوانه زدهاند؛ نه پنچ تا و بیشتر از دیروز خوشحال شدم.
کبوترها واقعا ترسو هستند؛ دو نسل است که اینجا بچه میزاید و بزرگ میکند و به ثمر میرساند هنوز وقتی کسی به بالکن میرود از لانه خارج میشود. من ماندهام چگونه صدها و بلکه هزاران سال است که کبوتر دوست انسان است؟ مگر نه این...