روزانهنگاری – یکشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۱
من در تمام زندگیام هرگز عزیزانم را پشتِ سرم جا نگذاشتم و به قدر توانم تلاش کردم تا هر خیر و برکتی را با آنها سهیم شوم و این کار را با قلبم انجام دادم. دقیقا به همان اندازه که رشد و پیشرفت خودم برایم مهم بوده دلم برای رشد و پیشرفت آنها هم تپیده.
اما وقتی که با نزدیکترین کسانم دچار چالشهای عمیق درونی شدم و بعد از چند اتفاق دیگر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم هیچ کاری برای هیچ کسی انجام دهم و باید اجازه دهم آدمها مسیرشان را به روش خودشان طی نمایند.
اما این نتیجهگیریِ ضمنی و ظاهریاش بود، نتیجهگیریِ عمیق و درونیاش این بود که من از عشق ورزیدن به آدمها دست کشیدم. این حس در ناخودآگاهم ایجاد شد که آنطور که من قلبم را به روی آدمها گشودم آنها این کار را نکردند.
خدایم شاهد است که نه از آدمها توقعی دارم و نه خودم را سرزنش میکنم. اصلا نَقل این حرفها نیست. نَقلِ چیزی فراتر از اینهاست؛ اینکه یک چیزی در عمیقترین بخشِ وجود من «دیگر مثل قبل نیست» و شاید دیگر هرگز هم مثل قبل نشود.
اما این روزها دائم به خودم میگویم که آدمها نتایج خودشان را برداشت میکنند. پس هر رفتار و...