روزانه‌نگاری – پنجشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۱

مثلا قرار بود یک ساعت زودتر صبحانه بخورم؛ روزه‌داری به ۱۷ ساعت رسید. دیشب تا دیروقت بیدار بودم و می‌نوشتم. صبح هم که چشم باز کردم کلمات در سرم می‌چرخیدند. نوشته‌هایی که دوست دارند متولد شوند هرگز بی‌خیال آدم نمی‌شوند. وقتی که ذهن انسانْ آبستنِ جملاتی می‌شود باید آنها را به دنیا بیاورد؛ نه می‌توان از راههای پیشگیری از بارداری استفاده کرد و نه می‌توان آنها را سِقْط کرد. باید اجازه دهی متولد شوند. از خانه بیرون رفتم و به چند کار رسیدگی کردم. وقتی برگشتم ظهر بود. خانه‌ی پنبه خانم به نظافت نیاز داشت. یک چیزی خوردم و دست به کار شدم. من از نظافت کردن بیزارم. هیچوقت از آن دسته خانم‌هایی نبودم که از پروسه‌ی نظافت کردن لذت می‌برند، کلن من به کارهای خانه علاقه‌ای ندارم و در این کارها آدم بسیار تنبلی هم هستم. اما در عین حال وسواس نظم و تمیزی دارم؛ یعنی اگر فضایی کثیف و نامنظم باشد ذهن من به هم می‌ریزد و هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم. مجموع این ویژگی‌ها باعث شده است که من در طول زمان به راهکارهایی برای نظافت کردن برسم که هم جنبه‌ی تمیزی‌طلب روحم را ارضا کنند و هم جنبه‌ی تنبل وجودم را. نتیجه‌ی تجربیاتم را در کتابچه‌ای جمع‌آوری کردم و...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – شنبه یازدهم تیر ۱۴۰۱

کبوترْ بچه تمرینِ پرواز می‌کند؛ از لانه‌اش می‌پرد روی نرده‌ها و با قدم‌های لرزان راه می‌رود در حالیکه پایش دائما سُر می‌خورد و به زحمت خودش را روی نرده‌ها نگه می‌دارد. به سرعت دور خودش می‌چرخد، نمی‌دانم این برای مطمئن شدن از امنیت اطرافش است یا جزئی از تمرین حفظ تعادل است. صدایش هنوز به بلوغ نرسیده، روی سرش هم هنوز به جای پَر، کُرک‌های زرد رنگ نازک دارد. فکر می‌کنم با این قد و قواره‌اش هنوز از دهان مادرش غذا می‌خورد. این را از سر و صدای خاصی که موقع غذا خوردن راه می‌اندازد می‌فهمم. صدای انواع و اقسام پرنده‌ها به گوش می‌رسد که خبر از شروع یک روز جدید می‌دهند. امروز ده صفحه بی‌وقفه نوشته‌ام. موضوعات زیادی ذهنم را مشغول کرده‌اند که باید در موردشان بنویسم و فکر کنم تا دست از سرم بردارند. همیشه همینطور است؛ فکر کردن و نوشتن تنها راههایی هستند که مرا به نتیجه می‌رسانند و کمک می‌کنند تا به مراحل بعدی بروم. بعد از بیست و چهار ساعت و بیست دقیقه شروع به خوردن می‌کنم؛‌ در ۲۴ ساعت گذشته فقط قهوه، آب و دمنوشِ بدون شیرین‌کننده خورده‌ام. معمولا سعی می‌کنم خوردن را با سالاد یا یک چیز سبک شروع کنم و تا جایی که می‌توانم آهسته...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه دهم تیر ۱۴۰۱

امروز صبح با دل‌پیچه شروع شد. هنوز از دیشب اوضاع خرابه، باز هم می‌گم که هیچوقت در زندگیم چنین تجربه‌ای نداشتم. وقتی فکر می‌کنم می‌بینم نهایتا به اندازه‌ی یه کاسه‌ی کوچیک آلبالو خورده باشم. قبل از تغییر سبک زندگیم به مراتب بیشتر از اینها میوه می‌خوردم. ظاهراً بدنم در وضعیتی نیست که تحمل حجم زیاد میوه‌ها رو داشته باشه. فعلا باید مدارا کنم با شرایط جدید. اما احساس می‌کنم بدنم پاکسازی شده. در ذهنم تصمیم به ۲۴ ساعت روزه‌داری دارم. امیدوارم که شرایط دیروز و امروزم این توان رو بهم بده. کلن جمعه‌ها رو به عنوان روز روزه‌داری تعیین کردم توی ذهنم و امیدوارم که ذهن و بدنم با من همکاری کنن. تمام امروز داشتم به موضوع خیلی مهمی فکر می‌کردم؛ موضوعی که سالهاست ذهن من رو درگیر خودش کرده اما از دو هفته‌ی پیش و پیرو پیش آمدن یه موضوعی، خیلی در ذهنم پررنگ‌تر شده و حالا امروز با شنیدن حرف‌های آدمی که خیلی قبولش دارم تمام روز رو در موردش فکر کردم. موضوعی که بهش فکر می‌کردم مساله‌ی «درستکاریه»؛ من در تمام زندگیم توسط نزدیکترین افراد، شماتت شدم و برچسب‌های خیلی زیادی به من زده شد فقط به این دلیل که من همیشه می‌گفتم فلان کار درست نیست، فلان روش درست...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – پنجشنبه نهم تیر ۱۴۰۱

صبح را با حالت تهوع شروع کردم. قبلا هم این اتفاق برایم افتاده است؛ صبحِ روزِ بعد از روزه‌داری بیست و چهار ساعته انگار که تعادل الکترولیت بدنم به هم میخورد و این مرا دچار سرگیجه و حالت تهوع می‌کند. بعد از یک فستینگ ۱۲ ساعته صبحانه می‌خورم و صبحانه خوردن حالم را بهتر می‌کند. روزم را با خواهر کوچکم و به خرید کردن برای او می‌گذرانم. اوقاتی که با او سپری می‌کنم برایم بسیار لذتبخش است؛ ما ساعت‌ها و ساعت‌ها حرف می‌زنیم؛ از افکارمان، اهداف و رویاهایمان، آگاهی‌های جدیدی که کسب کرده‌ایم،... می‌توانیم روزها درباره‌ی این چیزها حرف بزنیم و اصلا احساس خستگی نکنیم. همواره بر این باور بوده‌ام که برای یک خانم، خواهر داشتن نعمت بسیار بزرگیست و خداوند مرا تمام و کمال از این نعمت بهره‌مند کرده است. خانه‌ی خواهرم آلبالو خوردم و باید اعتراف کنم که زیاد هم خوردم. معده‌ام از خوردن میوه بعد از این همه مدت آن هم با این حجم زیاد، تعجبِ درخوری کرد و به شدت واکنش نشان داد. تا به حال در تمام زندگی‌ام چنین تجربه‌ای از به هم ریختن اوضاع داخلی نداشتم، نمی‌خواهم وارد جزئیات شوم فقط همینقدر بگویم که از بعد از ظهر و شب هیچ چیزی به خاطر ندارم به جز بست نشستن پشت...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – چهارشنبه هشتم تیر ۱۴۰۱

کارگاه - شکستن روزه بعد از دقیقا بیست و چهار ساعت. تعادل عمومی بدنم بسیار خوب است. قبلا تجربه‌ی بیست و دو ساعت روزه‌داری را داشتم. این بار راحتتر بود. تنها مشکلی که برایم پیش‌ می‌آید این است که در حین روزه‌داری گاهی اعصابم تحریک می‌شود اما در مجموع خوبم. یکی دو ساعت آخر توان زیادی برای حرکت کردن نداشتم اما حالم بد نبود. اداره‌ی صنعت و معدن - گپ و گفت دوستانه با آقای جوانی که مسئول ثبت نام در سامانه‌ی جامع انبارهاست و این چندمین بار است که به خاطر نقص مدارک نمی‌تواند کار ما را انجام دهد. گلدان حسن یوسف بسیار زیبایی در اتاقش دارد. از گلدانش تعریف می‌کنم و او خوشحال می‌شود. اداره‌ی پست - آقایی که از شغلش متنفر است و هر روز دنبال بهانه‌ای می‌گردد تا همین چند ساعت را هم کامل کار نکند. کارگاه - گرمای عجیب و غریب، مگس‌هایی که امکان ندارد بی‌خیال شوند، مهمانی که قرار است همکار آینده ما باشد، نهار مختصر، دیدن خواهر، کامپیوتر، چای، گرما، یکی یکی خسته نباشید گفتن و رفتن دخترها، پنکه‌ی قدیمی سبز رنگ که یکی از میله‌ها‌یش در رفته و پر سر و صدا می‌چرخد، صدای چرخ خیاطی، دمنوش، گرما. حالا مگر واجب است این همه نوشیدنی گرم خوردن...

ادامه مطلب