روزانهنگاری – پنجشنبه سیام تیر ۱۴۰۱
۲۴ ساعت در روزه بودم. سخت نبود، راحت گذشت.
آنقدر وبسایت را بروزرسانی کردهام که احساس میکنم روحِ سایت با اسلحهی پر منتظر است که یک بار دیگر وارد شوم تا سوراخ سوراخم کند. البته حق هم دارد، من هم تقریبا همین کار را با او کردهام 🥴 اما هر روز که میگذرد بیشتر و بیشتر دوستش دارم، انگار که انرژیاش روز به روز مثبتتر میشود.
پنبه خانم دو ساعت کامل روبرویم نشسته بود و تمام ماجراهای چند روزی که خانهی خواهرش بود را با جزئیات کامل برایم تعریف میکرد. حتی تمام حرفهایی که رد و بدل شده بود و حتی اتفاقاتی که در چند نسل قبل افتاده بود را هم برایم بازگو کرد.
من در حالیکه یک چشمم به مانیتور بود با چشم دیگر پنبه خانم را نگاه میکردم و هر از گاهی کلماتی از این قبیل میگفتم «اوو... آهان... نه بابا... خب؟... عجب... آره...»
با اینکه خسته و کمی هم گرسنه بودم اما چون ماشین بود تصمیم گرفتم بروم فروشگاه و خریدهای مادر خانم را انجام دهم. فروشگاه هم عجیب و غریب شلوغ و به هم ریخته بود و کارها به کندی انجام میشد. مدت زمان زیادی در صف صندوق گذشت.
بعد از آنجا با خاله خانم رفتیم دم دستگاه ATM که یک...