روزانه‌نگاری – یکشنبه ۳ مهر ۱۴۰۱

ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه چشم باز کردم. فقط در دفترم نوشتم و قهوه خوردم و ساعت ۶:۳۰ پای کامپیوتر بودم. حتی صبحانه را احسان با یک سینی آورد پشت میز کار و من همانجا در حین کار کردن خوردم. گربه هم طبق معمول آمد پشت در و اصرار کرد که بیاید داخل. یک سری هم به من زد که به شدت مشغول کار کردن بودم و هیچ فرصتی برای توجه کردن به او نداشتم. تا ساعت ۱ بدون توقف کار کردم. نهار را پایین خوردیم و من به سرعت دوباره برگشتم بالا و کار را ادامه دادم. احسان ظرف‌های شسته شده را از ماشین خارج کرده و هر کدام را در جایی که فکر می‌کرده جای درستش است گذاشته. حالا هر کابینتی را که باز می‌کنم ظرفی آنجا هست که جایش آنجا نیست و من هر بار با دیدن این صحنه لبخند می‌زنم. چطور می‌شود که جابه‌جا گذاشتن ظرف‌ها می‌تواند لبخند روی لب آدم بیاود؟ این فکر که کسی هست که دلش می‌خواهد به تو کمک کند لبخند روی لب آدم می‌آورد. مجموع همین چیزهای بسیار ساده است که رابطه‌ای را عمیق می‌کند و عشق چیزی به جز همین تجربه‌های کوچک نیست. هر چه از عمر یک رابطه می‌گذرد شکل آن...

ادامه مطلب