روزانهنگاری – پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱
در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت میتونیم مسالمتآمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره میتونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولکها وقتی آدم را میبینند قفل میکنند و همانجا که هستند میایستند.
دلم برای سوسکهای بیچاره سوخت، هیچکس فکر نمیکند که میتواند با سوسکها مسالمتآمیز زندگی کند و هیچکس هم نظر آنها را نمیپرسد. همه به محض دیدنشان فقط به فکر حمله هستند یا شاید هم به فکر دفاع از خودشان. واقعا انگار که ناگهان صحنه تغییر میکند و دوربین خطوط مرزی را نشان میدهد درحالیکه دشمن پشتِ دوشکا آن هم در یک قدمی ایستاده است و آماده است تا آدم را به رگبار ببندد. حالا یا تو باید با آرپیجی حمله کنی یا محکوم به مردنی. خیلی از آدمها خودشان را در این وضعیت میبینند و قاعدتا آرپیجی (یا همان دمپایی) را رو میکنند و با افتخار از میدان نبرد خارج میشوند. بعضیها هم به یک اسلحهی کمری (پیف پاف) رضایت میدهند و فقط کمی دشمن را زخمی میکنند. عدهی زیادی هم هستند که در لاک دفاعی فرو میروند و پا به فرار میگذارند.
طوری که بعضی از آدمها از...