اتفاق عجیبی افتاد؛ دیروز صبح زود آماده بودم که بزنم از خانه بیرون و تا هشتگرد بروم، درست به وقت خارج شدن از خانه پیامکی که مدتها منتظرش بودم و خبر از انجام شدن کار میداد به دستم رسید و اینکه دیگر نیازی نبود تا آنجا بروم. همان پیامک را هم در اثر یک اتفاق دیدم، چون معمولن آن وقت روز که عجلهی بیرون رفتن دارم خیلی حواسم را به گوشی نمیدهم. خلاصه که دیدنش لبخند بزرگی پشت صورتم آورد، نه به این دلیل که کار انجام شده بود، به این دلیل که لطف خداوند برای من هرگز حد و اندازهای نداشته است.
آنقدر بزرگ و بیحد هوایم را داشته که نمیتوانم به درستی درکش کنم، درست مثل ماهی درون آب که وسعت آب را نمیفهمد یا مثل بودن ما در دل «جو» که دیگر جو را حس نمیکنیم. خداوند برای من همواره اینطور بوده است؛ آنقدر وسیع و بزرگ و آنقدر دربرگیرنده که دیگر وسعتش برایم ناپیدا شده است.
این روزها که تجربهی عجیب و سختی را پشت سر میگذارم که اصلن نمیدانم مرا به کجا خواهد برد، دائمن به یاد میآورم این دربرگیرنده بودنش را، دائم به خودم میگویم این همان خدایی است که آن زمان آن معجزه را رقم زد درحالیکه هیچ امکان رخدادنش نبود، یا تو را از فلان مخمصه بیرون آورد، یا فلان همزمانیها را پیش آورد. به خودم میگویم مگر نمیگویی آمدهایم به این جهان تا از اعتمادمان به خداوند مراقبت کنیم؟ شاید هرگز حکمت این روزها را درک نکنی آیا باز هم میتوانی معتمد باقی بمانی؟
اعتراف میکنم در نقطهای از زندگی هستم که پیش چشمم تاریک تاریک است، امید از دل من رخت بربسته است و این نخستین بار است که من ناامیدم؛ هرگز اینگونه نبودهام، همواره حس میکردم که راهی هست، چیز خوبی در انتظار است، نور دوباره خواهد تابید بر مسیر. حالا دارم احساس ناامیدی را هم تجربه میکنم، اما هنوز اعتماد دارم؛ نه به یک نتیجه بلکه به یک حضور. شاید از ابتدا امیدم را در جای نامناسبی خرج میکردم، به جای اینکه آن را خرج اعتماد به یک حضور کنم خرج نتیجه میکردم.
نمیدانم…
چند روز قبل حرفی از مادری شنیدم که برای چندمین بار مرا دربارهی فعل «خواستن» به تامل واداشت؛ مادر از فرزند شش سالهاش میگفت که دچار دیابت شده و چند روزی را در کما به سر برده است، از اینکه چه روزهای سختی بودند و اینکه بعد از آن روزهای سخت فرزندش به لحاظ شخصیتی قویتر شده است؛ اینکه خودش مراقب سلامتیاش است و حتی از چیزهایی که خیلی دوست دارد (مثل سیبزمینی سرخکرده) با آه و حسرت میگذرد اما میگذرد تا آن روزها دیگر برنگردند. مادر میگفت من همیشه نگران پسرم بودم، چون به نظرم بچهی لوسی بود، مخصوصن اینکه با من و خواهرش بزرگ میشد (پدر همراه خانواده نیست) و این سبب شده بود که جنم مردانه را نداشته باشد. میگفت من همیشه دعا میکردم که خدایا کاری بکن که پسرم مرد شود، رفتار مردانه داشته باشد، جرأت و جسارت و جربزه پیدا کند و بعد ادامه داد که حالا این اتفاق دارد میافتد، با اینکه شرایطی سخت و ناخوشایند سبب این تغییر شده است اما به هر حال آنچه من دعا میکردم محقق شده است.
فکر کردم به اینکه ما واقعن نمیدانیم آنچه برایش دعا میکنیم و مکرر درخواست میکنیم چه نتایجی خواهد داشت. من خودم این درخواستهای مکرر و سپس مستجاب شدنشان از دل تجربیات سخت را با تمام وجود حس کردهام، یکجایی به خودم گفتم لطفن دست از خواستن بردار، درخواستهای ما تغییر ایجاد میکنند، درخواستهای ما انرژی دارند و این انرژی به جریان میافتد و روند زندگی و جهان را تغییر میدهد، این هم خبر خوبی است و هم خبر بدی؛ خوب است که ما این توان را داریم و خوب است که تاثیرگذاریم، اما باید حواسمان باشد که اگر یک چیزی رخ نمیدهد یا مطابق نظر ما پیش نمیرود حتمن خیر و حکمتی در آن هست، درخواستهای مکرر ما آن روند را دستکاری میکند و ما چقدر در حال دستکاری کردن زندگی هستیم، چقدر اجازه نمیدهیم که زندگی بیرنج و تقلا پیش برود، چقدر خودمان را عقلکلِ زندگی میدانیم و تصور میکنیم میدانیم چه چیزی برای خودمان و دیگران خوب است.
من تا توانستهام زندگی را دستکاری کردهام، مثل کسی که آنقدر عمل زیبایی انجام میدهد که دیگر نمیداند اولش چه شکلی بوده است. شکل و قیافهی زندگی من هم آنقدر تغییر کرده است که دیگر نمیشناسمش.
دلم میخواهد دست بردارم از این دستکاری کردن و این فقط با زندگی کردن بر مبنای کلیدواژهی «اعتماد» رخ خواهد داد.
اتفاق جالب دیگری که دیروز رخ داد این بود که ساعت ۶:۴۵ آب قطع شد، خوشبختانه دیگر مخزن آب داریم و بیآب نمیمانیم، همسایههای عزیز زحمت کشیدند و پمپ را زدند، آب وصل شد، منی که چندین ساعت مشغول تمیز کردن خانه بودم به حمام پناه بردم اما اصلن حواسم نبود که ممکن است برای بار دوم برق قطع شود، اما برخلاف من ادارهی محترم برق همیشه حواسش به برنامههایش هست، رأس ساعت مقرر برق رفت، در نتیجه من بیبرق و بیآب ماندم در حمام. باقی ماجرا را هم ننویسم بهتر است.
الهی شکرت….
پینوشت: چرا دیروز ننوشتم؟
چون چنان سردردی مرا در برگرفته بود که به جز پناه بردن به یار تازه اما بسیار شفیقم یعنی «کیسهی آبگرم» کار دیگری از دستم ساخته نبود.