روزانهنگاری – سهشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۱
صبح درخانهی پنبه خانم چشم باز کردم. چند لحظهای زمان برد تا فهمیدم که کجا هستم و چرا هستم. وقتی زیاد جابهجا میشوی یا گاهی که سفر میروی، روز اول که بیدار میشوی نمیدانی کجا هستی. اتفاق جالبیست.
چقدر ذهن انسان سریع عادت میکند به یک روند؛ به یک جای ثابت بودن، کارهای ثابتی را انجام دادن. به محض اینکه تغییری اتفاق میافتد اطلاعات ذهن به هم میریزد.
من از عادت بیزارم؛ از اینکه خودم و یا دیگران به چیزی در من عادت کنند. به طور مکرر در رفتارهایم، سبک زندگیام، عادتهایم، ظاهرم و هر چیزی که به من مربوط میشود تغییر ایجاد میکنم. مرگ است برای من یک عمر یک جور بودن. ذهنم هم موظف است که با تغییرات من همراه شود و وارد فاز عادت نشود.
صبحانه بعد از ۱۶ ساعت روزهداری.
استخری که در نظر گرفته بودم به تلفنهایشان پاسخ نمیدادند. سانسها را در وبسایتشان خواندم و صبح با مادر به آنجا رفتیم. خانمی که مسئول گیشه بود گفت سانس خانمها از ۱۹ تا ۲۳. گفتم کجای دنیا سانس خانمها شب است و سانس آقایان صبح؟! ظاهرا از آخرین بروزرسانی وبسایتشان چند سال میگذرد. روی شیشه نوشته بود سونا خراب است، داریم تعمیر میکنیم و چند مورد شبیه این.
یعنی در دو...