روزانه‌نگاری – یکشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۱

ساعت ۶:۲۰ بود و هوا گرگ و میش. گرگ و میش به زمانی می‌گویند که نه کاملا روشن است و نه کاملا تاریک، زمانی که گرگ یا میش را می‌بینی اما نمی‌توانی آنها را از هم تشخیص بدهی. یعنی آنقدر تاریک نیست که هیچ چیز نبینی اما آنقدر هم روشن نیست که بتوانی چیزی را که می‌بینی به درستی تشخیص دهی. البته که بستگی به فاصله‌ی تو از آن چیز و جهت و شدت تابش اولین اشعه‌های خورشید دارد. واقعا نمی‌دانم چرا انقدر روده‌درازی می‌کنم برای گفتن یک حرف خیلی ساده!! می‌خواستم بگویم هوا گرگ و میش بود و دو نفر که سگ‌های واقعی داشتند (نه از این سگ‌هایی که اندازه‌ی کف دست‌اند. سگ‌هایی که صاحبانشان به زور آنها را مهار می‌کنند از بس که قدرتشان زیاد است) آن وقت صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون آورده بودند. یکی از سگ‌ها برای آن یکی شاخه و شانه می‌کشید و به شدت پارس می‌کرد. اصلا همین پارس کردن توجه من را به خیابان جلب کرد. صاحب سگ ایستاد تا آن یکی سگ با صاحبش کاملا دور شوند و سگِ خودش آرام شود و بعد حرکت کرد. ظاهرا خیلی از افراد این وقت صبح و قبل از اینکه سر کار بروند سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱

در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت می‌تونیم مسالمت‌آمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره می‌تونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولک‌ها وقتی آدم را می‌بینند قفل می‌کنند و همانجا که هستند می‌ایستند. دلم برای سوسک‌های بیچاره سوخت، هیچکس فکر نمی‌کند که می‌تواند با سوسک‌ها مسالمت‌آمیز زندگی کند و هیچکس هم نظر آنها را نمی‌پرسد. همه به محض دیدنشان فقط به فکر حمله هستند یا شاید هم به فکر دفاع از خودشان. واقعا انگار که ناگهان صحنه تغییر می‌کند و دوربین خطوط مرزی را نشان می‌دهد درحالیکه دشمن پشتِ دوشکا آن هم در یک قدمی ایستاده است و آماده است تا آدم را به رگبار ببندد. حالا یا تو باید با آرپی‌جی حمله کنی یا محکوم به مردنی. خیلی از آدم‌ها خودشان را در این وضعیت می‌بینند و قاعدتا آرپی‌جی (یا همان دمپایی) را رو می‌کنند و با افتخار از میدان نبرد خارج می‌شوند. بعضی‌ها هم به یک اسلحه‌ی کمری (پیف پاف) رضایت می‌دهند و فقط کمی دشمن را زخمی می‌کنند. عده‌ی زیادی هم هستند که در لاک دفاعی فرو می‌روند و پا به فرار می‌گذارند. طوری که بعضی از آدم‌ها از...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱

نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند. گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق می‌زند. من هر وقت وارد مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شوم صدای بوق ممتد شنیده می‌شود. امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم می‌کنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی. این عکس تصویر بارزی از دختر این‌ روزهاست.مسافر کوچک از طبقه‌ی بالا شمرده صدا زد: مریم جون... اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا می‌زد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه») مرا که صدا زد دستکش‌هایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقال‌ها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالش‌ها...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱

زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازه‌ی دیدن طلوع را نمی‌داد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن می‌شود. دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمان‌ها نیست. همگی با هم به پیاده‌روی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم. مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمان‌ها اضافه خواهند شد. کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم. امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقت‌ها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بی‌اهمیت می‌کنم، از اینکه خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران می‌گیرم، از اینکه خیلی وقت‌ها می‌بینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت می‌شوم و تمام این‌ها مرا از صلح درونی دور و دورتر می‌کنند. البته که من در بخش اعظمی از زندگی‌ام از صلح درونی فرسنگ‌ها دور بوده‌ام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمی‌دانم. أصلا روند تغییرات من از همین‌جا شروع شد؛ از جایی...

ادامه مطلب