وقتش رسیده که خودمان را دوست بداریم
همهی ما یک روزی یک جایی توسط یک نفری مقایسه شدهایم؛ با دوستمان، با همکارمان، با خواهرمان و یا با معیارهای مزخرف ذهن آن یک نفر.
به ما گفتهاند (یا فهماندهاند) که به اندازهی آنها یا به اندازهی «کافی» زیبا نیستیم، باهوش نیستیم، خلاق نیستیم، جذاب نیستیم، «زرنگ» نیستیم، حساب و کتاب سرمان نمیشود.
ما از آن یک نفر و از آن معیارهای مزخرف متنفر شدهایم.
ما رنجیدهایم، عصبانی شدهایم، اشک ریختهایم، خودمان را به در و دیوار زدهایم، اما بعد از تمام اینها شروع کردهایم به متنفر شدن از خودمان و در این راه بسیار موفق بودهایم.
ما از خودمان متنفر شدهایم؛ از خود نازنینمان، از زیبایی منحصر به فردمان، از توانمندیهای خارقالعادهمان، و از هر آنچه که ما را تبدیل به ما میکند.... به آنچه که هستیم.
ما شکست خوردهایم. با سر و صورتی زخمی و خونین، با لباسهایی تکه و پاره، بیجان و بی رمق یک گوشهای نشستهایم و حالا بیشتر از همیشه از خودمان متنفریم. از اینکه میدانیم کسی که ما را به این روز انداخته نه آن یک نفر است و نه یک نفرهایی شبیه به او، ما بودهایم که با خودمان جنگیدهایم و از خودمان شکست خوردهایم. ما زورمان به خودمان نرسیده است.
عهد بستهایم که تا آخرین نفس دست...