روزانه‌نگاری – جمعه ۱۳ آبان ۱۴۰۱

قزوین که می‌آیم می‌توانم ماجراهای چند روز را با هم یکی کنم از بس که هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. البته که خودم هم کارهای زیادی پای کامپیوتر داشتم و نیاز به یک روز زمان داشتم تا همه را سر و سامان بدهم. اینجا هم که اینترنت بود و راحت‌تر می‌شد کار کرد. تمام دیروز را تا شب پای کامپیوتر بودم. دیشب من برای اولین بار دختر کوچکمان را بغل کردم. الان در ماه هشتم زندگی‌اش به سر می‌برد و من تا به حال بغلش نکرده بودم به دلایل متعدد. اما دیشب بغلش کردم. هر روز که می‌گذرد شیرین‌تر می‌شود. نوع خجالت کشیدنش از من و دایی‌اش هم آنقدر دوست‌داشتنی است که دل آدم برایش ضعف می‌رود. آن یکی دخترمان اصلا با کسی غریبی نمی‌کرد و خجالت نمی‌کشید. اما این یکی شخصیتی کاملا متفاوت دارد. جالب است که وقتی بغلش کردم فکر می‌کردم که ناراحتی کند اما اصلا اینطور نبود. در بغلم کاملا راحت و آرام بود. حتی سرش را به صورتم چسبانده بود. کلن خیلی قشنگ سرش را به کسی که او را بغل کرده می‌چسباند. آدم دوست دارد محکم فشارش بدهد. چشمان بسیار درشت،‌ مژه‌های بسیار بلند، چانه‌ و لب‌های ظریفش به او چهره‌ای کاملا دخترانه داده و رفتارهایش هم کاملا دخترانه‌اند. موهایش...

ادامه مطلب