روزانهنگاری – دوشنبه بیستم تیر ۱۴۰۱
موسمِ رفتن چقدر زود به زود از راه میرسد. ساک وسایلم هنوز وسط اتاق است، فقط چند سری لباس شستهام و شسته شدهها را تا کردهام، بعضی چیزها را حذف کردهام و یک چیزهایی هم اضافه کردهام و دوباره در ساک را بستهام.
امروز غم عجیب و غریبی روی دلم است از رفتن. انگار که من نه متعلق به اینجا هستم و نه به آنجا؛ سالهاست که احساس تعلق خاطری به جایی ندارم، من متعلق به راه بودهام در تمام این سالها.
مدتی است که احساس میکنم کار من در این مرحله از زندگی به اتمام رسیده است، تمام آنچه باید در اینجا و در این وضعیت کنونی تجربه میکردم و به دست میآوردم آوردم. دیگر وقتش رسیده است که به مرحلهی بعدی بروم. وقتش رسیده که وسایلم را بردارم و کوچ کنم به شرایطی جدید، به جایی جدید.
دلم میخواهد مدتی (حتی شده یک ماه.... اصلا یک هفته) در یک نقطه ساکن باشم، هیچ کجا نروم، هیچ کس را نبینم، هیچ کاری انجام ندهم. دلم میخواهد مدتی هم که شده متعلق به یک جا باشم... متعلق به خودم باشم.
همین الان که این خطوط را مینوشتم تماسی داشتم از کسی و خبر خوبی را دریافت کردم. خبری که مدتها بود منتظر شنیدنش بودم...