روزانه‌نگاری – دوشنبه بیستم تیر ۱۴۰۱

موسمِ رفتن چقدر زود به زود از راه می‌رسد. ساک وسایلم هنوز وسط اتاق است، فقط چند سری لباس شسته‌ام و شسته‌ شده‌ها را تا کرده‌ام، بعضی‌ چیزها را حذف کرده‌ام و یک چیزهایی هم اضافه کرده‌ام و دوباره در ساک را بسته‌ام. امروز غم عجیب و غریبی روی دلم است از رفتن. انگار که من نه متعلق به اینجا هستم و نه به آنجا؛ سالهاست که احساس تعلق خاطری به جایی ندارم، من متعلق به راه بوده‌ام در تمام این سالها. مدتی‌ است که احساس می‌کنم کار من در این مرحله از زندگی به اتمام رسیده‌ است، تمام آنچه باید در اینجا و در این وضعیت کنونی تجربه می‌کردم و به دست می‌آوردم آوردم. دیگر وقتش رسیده است که به مرحله‌ی بعدی بروم. وقتش رسیده که وسایلم را بردارم و کوچ کنم به شرایطی جدید، به جایی جدید. دلم می‌خواهد مدتی (حتی شده یک ماه.... اصلا یک هفته) در یک نقطه ساکن باشم، هیچ کجا نروم، هیچ کس را نبینم، هیچ کاری انجام ندهم. دلم می‌خواهد مدتی هم که شده متعلق به یک جا باشم... متعلق به خودم باشم. همین الان که این خطوط را می‌نوشتم تماسی داشتم از کسی و خبر خوبی را دریافت کردم. خبری که مدت‌ها بود منتظر شنیدنش بودم...

ادامه مطلب

با خدا بودن…

من همه‌ی دورهام رو ‌در زندگی زدم؛ وقتی میگم همه منظورم دقیقا «همه‌» است. من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بی‌ایمانی رو رفتم و سالها اونجا زندگی کردم. با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم. طعمِ زندگی بدونِ او رو با تمام وجود چشیدم. گزاره‌هایی مثل «فقط باید روی خودم حساب کنم…. خدایی نیست که اگر بود فلان و بهمان میشد یا نمیشد…. فقط من هستم و عقل و منطقم» و غیره و غیره رو میلیون‌ها بار به خودم و دیگران گفتم…. از اون طرف، زندگی کردن در سایه‌ی رحمت او رو هم تمام و کمال تجربه کردم. با خدا بودن و سپردن و تسلیم بودن و توکل کردن رو هم زندگی کردم و نتایجش رو دیدم. من هم ساکن جهانِ بی‌ایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمه‌ای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست… کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده. پس وقتی در مورد خدا حرف میزنم دقیقا می‌دونم دارم در مورد چی حرف میزنم؛ حرفی از روی ناآگاهی یا تحت تاثیر دیگران نیست. قویاً معتقدم که این بخشی از سفر زیستنه که هر کس باید به تنهایی طی کنه. اما به عنوان کسی که...

ادامه مطلب

در استدلال به آثار وجود آفریدگار

این شعر زیبا از «هفت اورنگ» اثر  «عبدالرحمان جامی» هست که در مثنوی سُبحه الابرار (تسبیح و نیایش نیکان) آمده (عقد چهارم – در استدلال به آثار وجود آفریدگار) که من خیلی دوستش دارم و تلاش کردم تا جایی که میشه اِعراب رو بذارم تا خوندنش ساده‌تر بشه. البته طولانی‌تر از اینه، من از یه قسمتش که بیشتر دوست داشتم گذاشتم. امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید. او به خود هست و جهانْ هست بِدو / نیستْ دانْ هر چه نَه پیوست بِدو جُنبش از وِی رِسَد این سلسله را / روی در وِی بُوَد این قافله را چون خِلَد جُنبشِ موریت به پُشت / زودْ آری سوی آنْ مورْ انگشت زانْ خَلِش هستیِ او را دانی / به سَر انگشتْ زِ پُشتَش رانی باوَرَت ناید کاندر ژنده / خِلَدَت پشت نه زان جُنبنده عالَم و این همه آثار در او / چرخ و این جُنبشِ بسیار در او پَرده سازند و نو اگر پیوست / که پسِ پرده نواسازی هست همه را جنبش و آرام ازوست / همه را دانه ازو دام ازوست زوست جنبندهْ نه از بادْ درخت / زوست فرخندهْ نه از گردونْ بخت او بَرَد تشنگیِ تشنه، نه آب / او دَهَد شادیِ مستان، نه شراب غنچه در باغ نَخندَد بی او / میوه بر شاخ نَبنْدَد...

ادامه مطلب

باید برای خلاص شدن کمک بخوای

ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا…. فکر می‌کنم خیلی‌هامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زمانی که نه می‌تونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من مدتها  اونجا بودم، رنج بود در پی رنج، خودم ساخته بودمش، جهنم رو میگم، جالبه که خودت خیلی راحت می‌سازیش اما خلاص شدن ازش به اندازه ی ساختنش راحت نیست. چون باید بپذیری که خودت ساختیش، باید مسئولیتش رو به عهده بگیری و باید باور کنی که اگه یه جهنم ساختی پس یه بهشت هم می‌تونی بسازی. یعنی باید بخوای، باید با تمام وجودت بخوای که خلاص بشی و از اون مهمتر باید برای خلاص شدن کمک بخوای. چون تنهایی بیرون اومدن از یه جهنم کار هیچ کس نیست،‌ هیچ کس نقشه‌ی جهنم دستش نیست که بدونه راه خروج کدوم طرفه. فقط کسی که از اون بالا داره نگاهت می‌کنه می‌تونه راه رو بهت نشون بده.  پس اگه احساس می‌کنی توی جهنم گیر افتادی کمک بخواه؛ بدونِ خجالت، بدونِ ترس و بدونِ غرور کمک بخواه. 

ادامه مطلب

به قلبت رجوع کن

اگه تمامِ دنیا گفتن اوضاع خرابه تو به قلبت رجوع کن؛ به اون یه ذره نورِ امیدی که شاید خیلی وقت‌ها کمرنگ شده اما هیچوقت خاموش نشده. می‌دونی چرا خاموش نشده؟! چون هیچوقتی نبوده در زندگیمون که آخرِ آخرِ آخرش کارها درست نشده باشه… روزهای سخت نگذشته باشه… کمبودها برطرف نشده باشه. ما از یک جنگ هشت ساله بیرون اومدیم؛ همه‌مون تبعات جنگ رو به خاطر داریم و کمبودهاش رو تجربه کردیم… اما هیچکدوم از گرسنگی نمردیم. دلیلش این نبود که شاه انبارها‌ رو پر کرده بود و گذاشته بود برای ما نه… این خداوند بود که روزیِ ما رو در دلِ جنگ و بعد از اون به ما رسوند همون خدایی که روزیِ مورچه رو در دلِ خاک بهش می‌رسونه همون خدایی که گفته «چه بسیارند موجوداتی که توانایی به دست آوردن روزی خود را ندارند. این خداست که به آنها و به شما روزی می‌دهد.»* همیشه در زندگی «وعده‌ی نیکوتر رو باور کن» (صَدَّقَ بِالْحُسْنَىٰ) اون وعده‌ای که حالت رو خوب می‌کنه که بهت امید میده که دلت رو قرص می‌کنه…. چون این وعده است که وعده‌ی خداونده و هر چیزی غیر از این دروغه.   (عنکبوت- آیه ۲۹)

ادامه مطلب

مریم کاشانکی - آموزش عکاسی و نورپردازی

ماجرای ما با خدا

خيلي وقت پیش یه گوشه ی بالکن یه لونه ی مصنوعی درست کردم به این امید که یه روزی یه پرنده ای اونو تبدیل به خونه ی خودش کنه. بالاخره بعد از یه انتظار طولانی این اتفاق افتاد و یه پرنده ساکن این لونه شد. همیشه حواسم بهش هست، سعی می کنم از چیزی نترسه. غذا هم اون نزدیکی ها می ذارم که مجبور نشه خیلی دور بشه. حالا هر وقت که میرم توی بالکن سرش رو میبره پایین که مثلاً من نفهمم یه چیزی اونجا هست. حتما هم خیلی احساس زرنگی می کنه؛ با خودش می گه یه جای خوب رو به راحتی به دست آوردم، غذا که در دسترسه، هیچ کس هم خبر نداره که من اینجا هستم و در نتیجه در امانم. نمی دونه که خودم جا رو براش مهیا کردم، منم كه حواسم بهش هست و مراقبش هستم. ماجرای ما با خدا هم دقیقاً همینطوره؛ خودش جارو برامون مهیا کرده، نعمت رو گذاشته دم دستمون و همیشه مراقبمونه ولی ما فکر می کنیم خیلی زرنگیم، فکر می کنیم تمام اینها رو خودمون بودیم که به دست آوردیم. زندگی ِ ما آدم ها از دید خدا مثلِ تماشاي بي وقفه ي یه سريال کمدیه كه ميليونها قسمت...

ادامه مطلب