روزانهنگاری – سهشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
ساعت ۵:۳۰ صبح چشمهایم مثل وزغ باز بودند. بیدار شدم. قهوه را گذاشتم، در کنج دنجم نشستم و شروع به نوشتن کردم. کاملا سرحال بودم. هوا آهسته آهسته روشن میشد. صبحها یک جور خاصی است، انگار که هوا منتظر است سرت را بچرخانی تا یک دفعه روشن شود. اولش فکر میکنی روندش خیلی آهسته است و تو کاملا در جریان روشن شدنش هستی. بعد ناگهان میبینی که کاملا روشن شده و تو متوجه نشدی که دقیقا چه وقت بود که این اتفاق افتاد. تازه بعد از اینکه کاملا روشن میشود خورشید شروع به بالا آمدن میکند و نور سحرانگیزِ طلاییاش را آهسته آهسته بر همه چیز میافکند.
مامان کبوتر آمد نشست وسط بالکن، بچه هم از پناهگاهش بیرون آمد و مادر شروع به غذا دادن به بچه کرد. خیلی دلم میخواست که از این صحنه عکس یا فیلم بگیرم اما موبایلم دور بود و تا بروم بیاورمش نمایش تمام شده بود. خیلی برایم عجیب است که بعد از این همه مدت هنوز از دهان مادرش غذا میخورد در حالیکه جوجهی مرغ و خروس از لحظهای که متولد میشود در حال نوک زدن است. فکر میکنم دستگاه گوارششان دیر به تکامل لازم میرسد.
کبوترها کاملا متوجه شدهاند که دیگر لانهای در کار نیست....