مادری که رویای مادر بودن ندارد – قسمت دوم
عزیزم میدانم که همین تازگیها برایت نوشتهام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمیآورد از فرزندش بیخبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکند هم دلش پیش فرزندش است.
عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی میخوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که دربارهی حق طبیعی نوشتن، که حق همهی ماست اما آن را از خود دریغ میکنیم، نوشته شده است.
این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس میکنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه میگوید انگار برایم آشناست، جایی در اعماق وجودم آنها را میدانم و حس میکنم. او به راحتی آدم را مجاب میکند که کاری که میگوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمیدانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشتهام. حالا هم به راحتی مرا مجاب میکند که بروم بیرون در پارکها و کافهها بنویسم.
عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمیتوانستم به این راحتی به کافهای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقهام...