اندر مضامین نهفته در فیلم سینمایی سیب ترش
امروز یه فیلم دیدم؛ “سیب ترش”. البته از اواسط فیلم رسیدم. ماجرا از این قرار بود که یه جناب سروان در حین عملیات گروگان گیری به طور ناخواسته باعث مرگ یه نفر شد. طرف سرش خورد به دیوار و مرد، در حالیکه سروان بهش قول داده بود که اگه به من اعتماد کنی ازت حمایت میکنم. بعد از مرگ اون طرف سروان به شدت دچار عذاب وجدان شده بود و هر شب کابوس میدید؛ یا خواب خود پسرِ رو میدید یا خواب خانواده اش رو.
خانواده ی اون پسر هم از سروان شکایت کردن اما دادگاه حکم به برائت سروان داد. عذاب وجدان سروان به جایی رسید که تصمیم گرفت درخواست انتقال خودش به بخش اداری رو بده که اطرافیانش گفتن آخه بابا جان این چه کاریه، حالا تو یه اشتباهی کردی، برای هر پلیسی ممکنه پیش بیاد، حالا به جای این کارها بیا برو براشون جبران کن. سروان هم گفت اونها سایه ی منو با تیر میزنن و این حرفها، بقیه هم گفتن بالاخره این وسط یه نفر پیدا میشه که به حرف تو گوش بده؛ یه خواهری، برادری، کسی.
سروان هم فرداش انرژی گرفت و بلند شد رفت که یه جوری جبران کنه. به طور مثلا نامحسوس خواهر پسره رو...