روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱

امروز صبح نه قهوه خوردم و نه نوشتم. از وقتی چشم باز کردم مشغول آماده شدن و جمع کردن وسایلم شدم تا راهی قزوین شویم. این روزها با خودم فکر می‌کنم که «دقیقا دارم چی کار می‌کنم؟» دوباره وسیله‌هایم را جمع می‌کنم و حالا در مسیر برعکس می‌روم. عملا فقط جهت رفت و برگشت تغییر کرده است و در هفته‌های آتی احتمالا روزهای رفت و برگشتمان تغییر خواهد کرد اما نفس موضوع همان است که بود. می‌دانم که بالاخره این روند تغییر شکل خواهد داد و این رفت و آمدها کم خواهند شد، می‌دانم که واقعا نفس موضوع همان نیست که بود، اما گاهی اوقات از بالا که به موضوع نگاه می‌کنم ذهنم درگیر می‌شود. می‌دانم فعلا جریان به همین شکل است و من هم بخشی از آن هستم. فعلا باید همراه این جریان باشم. وقتی می‌پذیری که در مسیر زندگی با شخص دیگری همراه شوی در واقع داری تمام این‌ها را می‌پذیری. خیلی وقت‌ها اصلا نمی‌دانی که چه چیزهایی را پذیرفته‌ای چون هنوز در دل ماجرا قرار نگرفته‌ای و هنوز حتی از خیلی از چیزهایی که باید بپذیری آگاه نیستی چون در طول مسیر با آنها مواجه می‌شوی. مسیری که راه برگشت ندارد و فقط به سمت جلو است. به نظر من...

ادامه مطلب