روزانهنگاری – چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۱
جوگیری دیروزم کار دستم داد. از صبح احساس سرماخوردگی داشتم که در طول روز تشدید میشد.
من و احسان صبح زود حرکت کردیم و رفتیم بازار شوش تا احسان یک سری وسیله را تحویل بگیرد. هوا ابری و جذاب بود.
پشت نیسان آبی نوشته شده بود:
«قسمت این است که در فاصلهها پیر شویم»
هیچوقت به قسمت اعتقاد نداشته و ندارم. حتی آن زمان که سنم کم بود و از قوانین جهان چیزی نمیدانستم باز هم نمیتوانستم بپذیریم که چیزی از قبل تعیین شده باشد و قابل تغییر نباشد. حتی فکرش هم مرا خشمگین میکند و این چیزی نیست که من باورش کنم. کلن این فکر که کنترل چیزی که مربوط به من است در دست من نباشد برای من قابل قبول نیست و نخواهد بود.
عمو حسن میخواند:
تو اگه با من قهری من که آشتیام
گل گل هر شهری عمری کاشتیام (واقعا یعنی چه؟ من هزار بار این را با خودم تکرار کردم اما معنیاش را نفهمیدم. اگر کسی میفهمد به ما هم بگوید)
۵ نفر نیروی جدید از دیروز سر کار آمدهاند که ظاهرا همهشان خوبند. از شنبه که من اقدام کردم تا سهشنبه نیروها جذب شدند که این فقط لطف خداوند بود.
امروز من به سختی کار میکردم. واقعا نیاز داشتم که بخوابم. احساس میکردم...