روزانهنگاری – دوشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۱
باید برای دست کم دو هفته (شاید هم بیشتر) دور بودن از خانه مهیا میشدم. وقتی میروم اصلا نمیدانم که چه پیش میآید، فقط میدانم که رفتن اجتنابناپذیر است. یاد گرفتهام که به بعد فکر نکنم و اجازه دهم زندگی مرا غافلگیر کند.
آنقدر از صبح فعالیت کردهام که رمق ندارم. فقط نگران گلی خانمها هستم؛ نارنج زود به زود تشنه میشود. بچههایم را به دست خداوند میسپارم. همو که اول بار به آنها حیات بخشیده خودش هم مراقبشان خواهد بود.
(ماشاالله تعدادشان زیاد است، هر کدام هم یک سازی میزنند. فکر میکنم واحد تنظیم خانواده را خوب پاس نکردهام که اوضاع این است🥴)
یخچال را طوری پاکسازی کردهام که راحت میشود در آن گل کوچک بازی کرد. دریغ از یک لیوان آب در یخچال.
ذهن وسواسیام میگوید کوسنها چرا کج و کولهاند؟! صافشان کن.
من هم میگویم باشد صاف میکنم، اما تو هم استاد صاف کردن دهان مایی. او هم این را تعریف تلقی میکند و به حرف زدن ادامه میدهد. میخواهد به اندازهی چند هفته همه جا را مرتب کند. نمیفهمد که فرقی نمیکند، به هر حال این فضا تا یک حدی امکان مرتب بودن دارد.
نیروگاه برق شهید رجایی با دهها چراغ روشن خودنمایی میکند. نیروگاه در ذهنم مساوی است با خانه. این...