روزانه‌نگاری – یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱

امروز باید می‌رفتم شعبه‌ی مرکزی بانک ملی که نبش سبزه میدان است و درست روبروی عمارت کلاه فرنگی. بعد از مدت‌ها قدم در محوطه‌ی سنگفرش شده‌ی سبزه میدان گذاشتم. دو سه سالی می‌شود که اطراف سبزه میدان را سنگفرش کرده‌اند تا ماشین‌ها رفت و آمد نکنند و مکان مناسب‌تری برای گردشگران و اجرای مراسم‌ها شود. فردا هم باید دوباره بروم بانک. شاید این آخرین باری باشد که پیاده در سبزه میدان راه خواهم رفت و آخرین باری که عمارت کلاه فرنگی را از نزدیک خواهم دید. اگر بتوانم فردا می‌روم داخل که عمارت را یک بار دیگر ببینم. آدم وقتی به آخرین بارها فکر می‌کند غمگین می‌شود. اولین باری که قدم در این شهر گذاشتم فکرش را هم نمی‌کردم که زندگی من و این شهر اینطور به هم گره بخورد. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم احساسی که در این سالها نسبت به این شهر پیدا کرده‌ام، نسبت به شهر خودم ندارم. یک روزی در هجده سالگی وارد این شهر شدم و یک روزی در سی و هشت سالگی قرار است ترکش کنم. خیلی خوب غم غربتی که روزهای اول بر دلم نشسته بود را به خاطر می‌آورم. انگار که همین دیروز بود که روی نیمکت دانشگاه نشسته بودم و تمام وجودم پر بود...

ادامه مطلب