روزانه‌نگاری – شنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۱

(قبل از اینکه ماجراهای شنبه را بنویسم خلاصه‌ای از دو روز قبل را هم می‌نویسم) پنجشنبه روز قشنگی بود. نه برای اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد. اصولا در زندگی آدمی مثل من آن هم در دوران اسباب‌کشی هیچ اتفاق خاصی رخ نمی‌دهد. اما باز هم برای من خیلی قشنگ بود، چون بعد از چندین سال برای اولین بار تجربه‌‌های خاصی داشتم. مثلا اینکه وسط انجام دادن کارها سری به خانه‌ی پدر زدم، پدر تنها بود. مادر از روزی که برای مراسم پسرخاله‌ام رفته بود هنوز برنگشته بود و پدر اصلا انتظار نداشت که ما این پنجشنبه را آنجا برویم. حوصله‌اش سر رفته بود و کلافه بود و وقتی فهمید که ما همگی قرار است آنجا جمع بشویم خوشحال شد. جوجه کباب را از فریزر بیرون گذاشتم و برنج را هم خیس کردم. تمام وسایل فریزری خودم را از حدود دو هفته‌ی قبل آورده بودم و در فریزر مادر گذاشته بودم. همه را با خودم برداشتم، یک میز کوچک هم آنجا داشتم آن را هم داخل ماشین گذاشتم و به پدر گفتم که من و ساناز عصر برای درست کردن برنج و انجام دادن کارها می‌آییم. گفتم شما نگران چیزی نباش و به کارهای خودت برس. می‌‌خواست حمام برود. حمام رفتن پدر هم مراسم...

ادامه مطلب