مادری که رویای مادر بودن ندارد – قسمت سوم
عزیزم، این روزها افکار درهم و برهم و به هم ریختهای دارم؛ از آن زمانهاییست که دوست داری فقط یک گوشهای بنشینی و به جایی در دوردستها خیره شوی. اما آنقدر کار انجام نداده دارم که چنین بیخیالیای بیش از حد فانتزی به نظر میرسد. البته بد هم نیست، باعث میشود حواسم پرت شود.
عزیزم زیستن در این جهان گاهی تبدیل به چیز پیچیدهای میشود، اما تو لازم نیست به این چیزها فکر کنی. هنوز برای تو زود است که بخواهی از پیچیدگیها سر در بیاوری.
شاید برایت جالب باشد که بدانی موهایم را کوتاه کردهام و طبق معمول الان که تازه انجامش دادهام فکر میکنم که از همهی مدلها بهتر است و با خودم میگویم که دیگر همیشه همین کار را خواهم کرد. اما یک سمت مغزم زمزمه میکند که «از این حرفها زیاد زدهای، 'همیشه' برای تو بسیار کوتاهتر از آن چیزیست که یک همیشهی واقعی قرار است باشد. تاریخ انقضای این یکی 'همیشه' هم به زودی سر خواهد آمد.»
اما آن یکی سمت مغزم مقاومت میکند و میگوید «اما این بار فرق دارد».
شاید هم واقعا فرق داشته باشد و نمیدانم چرا این کشمکش درونی لبخند بر لبانم مینشاند؛ این فکر که ممکن است چیزی واقعا برایم آنقدر فرق داشته باشد...