داستانِ ایمانِ من
من از بچگی تا یک جایی در بزرگسالی (حدود بیست و پنج سالگی) ارتباط بسیار نزدیکی با خداوند داشتم. هر چیزی رو فقط از او میخواستم و فقط به او تکیه میکردم. تا اون زمان زندگی برای من مثل یک رود آرام و زیبا بود که نرم و پیوسته جاری بود و از میان مناظر بسیار زیبایی هم عبور میکرد.
یادم میاد که خیلی دوست داشتم در رشتهی خودم فوق لیسانس بگیرم و مرتب از خدا میخواستم، در آخرین روزهای مانده به کنکور به طرز معجزه آسایی جور شد و من بدون اینکه کنکور بدم فوق لیسانس در رشتهی خودم ادامه تحصیل دادم، به راحتی هر چه تمامتر.
وقتی که دنبال کار میگشتم همه میگفتن باید پارتی داشته باشی تا بتونی جای خوبی کار کنی. من همیشه میگفتم «پارتی من خداست. خودش کار خوب رو برای من جور میکنه» و همینطور هم شد. من شغل خیلی خوبی رو به راحتی پیدا کردم که یک شرکت چند ملیتی بود و اون زمان که اصلا باب نبود به صورت دورکاری انجام میشد و من داشتم علمِ روز دنیا رو یاد میگرفتم، به زبان انگلیسی و مهارتهای زیاد دیگهای مسلط شدم و نسبت به سن خودم و زمان خودم درآمد خوبی داشتم.
به یاد ندارم که...