روزانهنگاری – جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازهی دیدن طلوع را نمیداد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن میشود.
دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمانها نیست. همگی با هم به پیادهروی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم.
مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمانها اضافه خواهند شد.
کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم.
امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقتها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بیاهمیت میکنم، از اینکه خیلی وقتها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران میگیرم، از اینکه خیلی وقتها میبینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت میشوم و تمام اینها مرا از صلح درونی دور و دورتر میکنند.
البته که من در بخش اعظمی از زندگیام از صلح درونی فرسنگها دور بودهام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمیدانم. أصلا روند تغییرات من از همینجا شروع شد؛ از جایی...