روزانهنگاری – یکشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۱
آب ریز ریز میجوشد. زندگی ریز ریز آغاز شده است.
مولانا سرِ صبح پیغام داده است که:
ای تو در کَشتیِ تنْ رفته به خواب
آب را دیدی نِگرْ در آبِ آب
آب را آبیست کو میرانَدَش
روح را روحیست کو میخوانَدَش
شیشهی قهوه خالی شده است. پُرَش میکنم و اجازه میدهم عطر قهوه حالم را جا بیاورد. کلاغها دسته جمعی میخوانند.
کبوتر روی سایهبان راه میرود؛ از لانه کنده است، دیگر میخواهد مستقل باشد، میخواهد تجربه کند، دلش نمیخواهد محدود باشد به یک جا.
قبل از اینکه از خانه بیرون بروم باید غذا را درست کنم وگرنه وقتی برمیگردم دیر شده است. در سَرسَریترین حالت ممکن غذا را تا یک مرحلهای آماده میکنم. با اینکه اصلا به آشپزی علاقه ندارم اما هیچوقت سرسری غذا درست نمیکنم. در واقع هیچ کاری را سرسری انجام نمیدهم و این شاید یکی از نقطه ضعفهایم باشد که باعث میشود زندگی را سخت بگیرم.
گربه آمده است پشت در و صدا میزند که در را برایش باز کنم. با اینکه خیلی عجله دارم اما دلم نمیآید نشنیده بگیرمش. در را برایش باز میکنم. خودش را به پایم میمالد که توجه مرا جلب کند، من اما آنقدر عجله دارم که نمیتوانم دل به دلش بدهم. میپرد بالای سینک، جایی که نباید برود. دعوایش میکنم....