روزانه‌نگاری – شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱

پاهایم از درد ذُق ذُق می‌کنند، کمرم را به سختی می‌توانم صاف کنم، دو روز است که بی‌وقفه ایستاده‌ام و راه رفته‌ام. احساس می‌کنم فاصله‌ی بین دو شهر را پیاده طی کرده‌ام. دیروز تمام آشپزخانه را جمع کردم، حتی یخچال را. امروز اول فریزر را جمع‌آوری کردم به طوریکه آماده‌ی برداشتن و رفتن باشد و بعد به سراغ میز آرایش و میز کار رفتم که هیچ دست کمی از آشپزخانه نداشتند. بعد هم کفش‌ها را جمع کردم و رختخواب‌ها، حوله‌ها، پرده‌‌ها و ملافه‌ها و هر چیزی که اینجا و آنجا مانده بود را جمع کردم. بیست درصد از کار جمع‌آوری باقی مانده که به امید خدا فردا انجام می‌دهم. احسان هم به مرور کارتن‌های آماده را برده پایین و داخل وانت گذاشته. قرار است ماشین خودمان را هم با وسایل حساسی مثل چراغ‌ها و لوستر‌ها و وسایل یخچال و فریزر پر کنیم و یک سفر به کرج برویم. در این سفر تمام آشپزخانه را با خودمان می‌بریم که خیالمان از بابت شکستنی‌ها راحت باشد. متاسفانه بعضی از وسایل ما مثل کتابخانه و میز کار و میز نهارخوری بسیار بزرگ هستند و راه پله‌های خانه‌ی جدیدمان برای عبور این وسایل کوچک است. مجبور شده‌ایم که تصمیم به بریدن و دوباره سرهم کردن این وسایل...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱

به نیمه‌ی مهر ماه رسیدیم، به همین سرعت. این چند روز به لحاظ روحی توان نوشتن نداشتم. البته که وسطِ چیزی شبیه به یک انقلاب هم بودم اما اگر روحیه‌ی نوشتن داشتم می‌توانستم زمانش را جور کنم،‌ اما واقعا دست و دلم به نوشتن نمی‌رفت. الان که می‌نویسم ساعت هنوز ۶ نشده است. من از ساعت ۴:۳۰ بیدار هستم. بعد از اذان بلند شدم. در واقع دیشب هم خیلی بدخواب شده بودم چون تمام مدت ذهنم مشغولِ‌ بسته‌بندی کردن بود. صبح با یک تبخال روی لب بالا از خواب بیدار شدم که اصلا نمی‌دانم دلیلش چیست!! دوشنبه صبح کله‌ی سحر قهوه‌ی داغِ داغ روی دستم ریخت. انگشت اشاره و انگشت وسط دست راستم به شدت سوخت. کار عاقلانه‌ای که کردم این بود که دستم را زیر آب نگرفتم. به جایش آرد سرد را از یخچال بیرون آوردم و روی انگشت‌هایم ریختم. آرد را که روی محل سوختگی می‌ریزی اول بیشتر می‌سوزد، اما اگر ده دقیقه‌ای صبور باشی سوزش قطع می‌شود و خوبی بزرگش این است که تاول ایجاد نمی‌شود. در واقع اثر سوختگی به جا نمی‌ماند. اما من با همان آرد روی دستم شروع به نوشتن کردم. به همین دلیل آرد خیلی روی دستم باقی نماند، بنابراین یکی دو تاول کوچک ایجاد...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱

ساعت چهار و چهل دقیقه چشم باز کردم. ساعت چهار و چهل و دو دقیقه اذان شد. اذان که تمام شد بلند شدم. کنج دنجم هنوز قابل استفاده است. می‌شود نشست و نوشت. بعد از نوشتن و قهوه، لباس عوض کردم، ته آرایش ملایمی هم کردم که در طول روز احساسم خوب باشد،‌ صبحانه خوردم و دست به کار شدم. کمد بزرگ را تمیز کردم و بعد به سراغ کتابخانه رفتم. کتابها را با دستمال تمیز می‌کردم و داخل کارتن‌ها می‌گذاشتم. چهار کارتن بزرگ و بسیار سنگین شد. وسط‌ کار کردن به سراغ غذا هم می‌رفتم. از ساعت ۴ بعد از ظهر تا ساعت ۱۰ شب قطعات داخلی کمد بزرگ را دو نفری باز کردیم و یکی یکی پایین بردیم. دارم در مورد قطعات سنگین و بسیار بزرگ صحبت می‌کنم. یک چرخ خریده‌ایم مخصوص پایین و بالا بردن از پله‌ها. بعضی از قطعاتِ خیلی سنگین را با چرخ حمل کردیم، بقیه را هم با دست. در نهایت چهار بار دیگر هم پایین و بالا رفتیم و تمام کتابها را هم به پیلوت رساندیم تا خانه جا داشته باشد برای بقیه‌ی وسایل. وقتی فکر می‌کنم باورم نمی‌شود که ما دو نفری این کار را کرده باشیم. البته که من و خواهرهایم بارها اسباب...

ادامه مطلب