روزانهنگاری – دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
امروز را دیرتر از همیشه شروع کردم چون خیلی خسته بودم. البته که منظورم از دیرتر از همیشه قبل از ساعت هشت است اما برای من خیلی دیرتر از همیشه محسوب میشود.
بعد از صبحانه بالکن را شستم، اثر خاک دیروز در بالکن کاملا مشخص بود.
بعد از آن هم سریع دست به کار شدم و حلوای رژیمی را درست کردم. همه چیزش خیلی خوب شده به جز اینکه دست من از جا درآمده از بس که هم زدم. برای یک بار انجام دادن تجربهی خوبی بود اما بعید است که دیگر اقدام به حلوا پختن کنم.
فکر کنم نگفته بودم که من عاشق حلوا هستم؛ مخصوصا حلواهای پنبه خانم که فوقالعاده میشوند؛ کم شیرین و خوشرنگ با بافت عالی. مادر فقط به خاطر من حلوا میپخت، به خدا که یک قابلمه حلوا را تنهایی میخوردم و حاضر نبودم حتی یک قاشقش را با کسی تقسیم کنم (خدا را شکر هیچکس هم طالب خوردنش نبود)
حلوا در این مدت جزء معدود چیزهایی بود که واقعا دلم میخواست و هنوز هم میخواهد. یعنی مثل بقیهی چیزها نبود که خوردن و نخوردنشان برایم یکی است. خیلی چیزها را که دیگر اصلا دلم نمیخواهد بخورم، خیلی چیزها هم هستند که اگر هیچوقت نخورم اصلا برایم مهم نیست...