تجربه ی من از غلبه بر استرس و بی خوابی

وقتی که ۲۴ ساله بودم اتفاقی برای من افتاد که هر چند در نوع خودش بسیار پیش پا افتاده بود اما باعث شد که کم کم اضطراب شروع به ته نشین شدن در عمیق ترین لایه های ذهن من بکنه. این اتفاق مصادف شد با یه پایان نامه ی عذاب آور که انگار قرار نبود هیچ وقت تموم بشه و یه شغل بسیار پُر تنش. اینها دست به دست هم دادن و باعث شدن که استرس هر روز بیشتر و بیشتر در وجود من رخنه کنه و قوت بگیره. وقتی از خونه بیرون می رفتم فقط دوست داشتم برگردم خونه و و وقتی خونه بودم دوست داشتم نباشم. هیچ کجا آروم و قرار نداشتم. نمی دونستم دقیقا چِمه فقط می دونستم که هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه و از هیچ لحظه ای لذت نمی بردم. کم کم سرگیجه های عصبی شروع شدن و تعداد تارهای سفید ِ مو در بین موهای من هر روز بیشتر می شد. هیچ کدوم از اینها چندان مهم نبودن اما بعد از چهار سال به خودم اومدم و دیدم که چهار ساله که نخوابیدم. شاید این حرف به نظر غیرممکن و خنده دار بیاد، اما کسانی که گرفتار بیخوابی هستن کاملا می دونن من دارم...

ادامه مطلب