روزانهنگاری – دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۱
چند پرنده آنقدر زیبا میخوانند که هوش از سر ما بردهاند. آخرین بارهایی است که جلوی این پنجره مینشینم و با کامپیوتر کار میکنم. از اینجا که من مینشینم آسمان پیداست و قسمت کمی هم از رشته کوههایی در آن دور دورها.
یک ساختمان نیمه کاره که خدا میداند چند وقت است در همین وضعیت است و جرثقیلهای عظیمالجثه در اطرافش دیده میشوند. روبرویم دو ساختمان قدیمی یک طبقه که دقیقا شبیه هم هستند و فقط رنگ نمای یکی صورتی و دیگری آبی است قرار دارند. وجودشان در این کوچه که تمام ساختمانهایش بلند هستند کاملا به چشم میآید. دستشان درد نکند که در این چند سال به فکر ساختن نیفتادند و اجازه دادند حداقل من همین یک ذره کوه را در آن دوردستها ببینم.
درختان بلندی هم هستند که البته هنوز بلندیشان به طبقهی سوم نرسیده اما در دید من هستند. چه شبهایی که وقتی اینجا کار میکردم در نور تیر چراغ برق شاهد باریدن برف و باران بودهام.
چند روزی که خانهی جدید را تمیز میکردم دقت کردم و دیدم که در آنجا دید وسیعی به رشته کوههای البرز دارم و طلوع و غروب خورشید را بسیار بهتر از اینجا میتوانم ببینم و از این بابت بسیار خوشحالم.
کلن آنقدر بابت تغییر...