روزانهنگاری – جمعه ۴ آذر ۱۴۰۱
رخشا تصمیم داشت بعد از صبحانه برود. موقع رفتن یکی دو تا از وسایلش را برداشتم که با هم پایین برویم. رخشا اصرار میکرد که وسیلههایش سنگین هستند و من آنها را برندارم. گفتم وقتی کسی در مورد سنگینی وسیلهها صحبت میکند خندهام میگیرد. فقط خدا میداند که در طول اسبابکشی چه وسایل سنگینی را جابهجا کردیم که حتی دو نفری هم به سختی میشد تکانشان داد اما ما آنها را از سه طبقه پایین بردیم و بعد هم از سه طبقهی دیگر بالا.
بعضی چیزها برای من «فوق سنگین» بودند اما باز هم انجامش دادم. انگار که نیروی بدنیام چندین برابر شده بود از بس که انگیزه داشتم.
اما وقتی که کار تمام شد به همه گفتم من یا بعد از اینجا به خانهی خودم میروم و یا همهی وسایلم را آتش میزنم.
تنها خوبی این ماجرا قوی شدن بازوها و چهارسرهایم بود. انگار که چندین ماه در باشگاه ورزش سنگین کرده باشم.
رخشا که رفت احسان دوش گرفت و به خانهی پدرم رفتیم تا فوتبال ایران و ولز را با هم ببینیم. مادر نبود، ساناز و حمید هم نبودند. قرار شد برنج بگذاریم و از بیرون کباب بگیریم اما چون همه سیر بودند خیلی دیرتر برای نهار اقدام کردیم.
فکر میکنم اواخر نیمهی...