احمق نباشیم
پدر من یه عمر سیگار می کشید، وقتی میگم یه عمر منظورم از شونزده سالگی تا حدود شصت سالگیه و در تمام این سالها آمار دو پاکت سیگار در روز رو داشت. از این عمر طولانی، حدود بیست و خورده ای سالش هم نصیب من شد. در تمام اون سالها من متنفر بودم از سیگار، از بوی موندگی ِ تهوع آورش که به فرد سیگاری می چسبه، از نفسی که سعی می کنی بدی داخل اما همش با عذاب و نفرته، از اینکه تمام هیکلت همیشه بوی گند سیگار میده در حالیکه تو فقط یه محکوم به تحملی. پدر جان که می دونست من واقعا اذیت میشم بیشتر وقت ها بیرون از خونه سیگار می کشید اما به هر حال دو تا پاکت سیگار رو نمیشه یه جایی بیرون از خونه خلاص کرد.
الان دوازده سالی میشه که ترک کرده و روزی نیست که من خدارو شکر نکنم؛ هم به خاطر خودش هم به خاطر خودم.
از قضای روزگار من یه بار مجبور شدم برم سیگار بخرم که یه عکسی بگیرم. مثل یه زندانی فراری خیلی مشکوک رفتم در مغازه و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم آقا یه سیگار “تپل” به من بدید. فروشنده یه نگاه عاقل اندر سفیه به...