روزانهنگاری – چهارشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۱
واقعا نمیدانم چگونه هوای این روزهای کارگاه را تحمل میکنم؛ دوازده ساعت سونای بخار به همراه یک روزهداری طولانی رَمَقم را گرفته است.
سفارشی داشتیم که باید امروز تمام میشد، با یک کار گروهی خوب توانستیم سفارش را آمادهی ارسال کنیم. کارِ گروهی همیشه جواب میدهد؛ در طول سه سال گذشته بارها مجبور شدهایم حتی تا ساعت یک شب کار کنیم تا سفارشی را آماده کنیم. اما با همکاریِ هم همیشه توانستهایم.
تمام امروز یک جور دیگری در حال و هوای خودم بودم، با همیشه فرق داشتم، حتی با تمام مدت عمرم هم فرق داشتم؛ رهاتر شاید، نمیدانم. خیلی خیلی بیشتر باید فکر کنم.
صدای قل قل آب در قوری استیل کوچک که مستقیم روی حرارت گذاشتهام برای یک دمنوش...
خیلی خوب است که طبقهی پایین گاز و یخچال دارد، مجبور نیستی برای هر چیزی پلهها را بالا بروی. البته که برای چای حاضرم صدها پله را بالا بروم تا به چایی که پدر (که در چشمانش اقیانوس دارد) با وسواس و حساسیت عجیب و غریبش دم کرده است و روی سماور گذاشته است برسم، مزهی دیگری دارد.
به محض رسیدنم به خانه بدون فوت حتی یک دقیقه وقت مستقیم داخل حمام رفتم. تمام روز را به امید همین لحظه سر کرده بودم.
وقتی که قرار...