گفتگوی آدم معمولی با درونش
آدم خاصی بود؛ یعنی از زور معمولی بودن خاص بود؛ نه خیلی کله شق بود، نه خیلی عصبانی، نه زیادی مغرور، نه چندان جسور، نه خیلی عاشق پیشه، نه حتی آنقدرها صبور و مهربان و خوش اخلاق و ….
از هیچ چیزی خیلی نبود، خیلی که هیچ، حتی آنقدری هم نبود که به یاد بماند.
- مگر می شود که یک نفر از هیچ چیزی آنقدر نباشد که با آن به خاطر بماند. یعنی اصلا برایت مهم نیست که به خاطر بمانی؟
- آیا تو مهربان هستی برای اینکه به خاطر بمانی یا مهربان هستی چون نمی توانی نباشی؟ چون مهربان بودن بخشی از توست؟ آیا آنچه مینمایی آن چیزیست که واقعا هستی و یا تلاش میکنی باشی تا با آن به خاطر بمانی؟
- اصلا فرض کنیم که تلاش میکنم باشم تا با آن به خاطر بمانم، اگر چیز خوبی باشد چه ایرادی دارد؟ تلاش مثمر ثمریست.
- تو با چیزی به خاطر می مانی که از درون تو بر می آید، آنچه در زیست و بود تو هست.
- اگر اینطور باشد که همه ی آدمها باید به همان شکلی که به دنیا آمدهاند از دنیا بروند. پس تلاش برای بهتر شدن چه معنی میدهد؟ اصلا تلاش بی معنی است با این فلسفهی تو،...