عزیزم، این روزها افکار درهم و برهم و به هم ریختهای دارم؛ از آن زمانهاییست که دوست داری فقط یک گوشهای بنشینی و به جایی در دوردستها خیره شوی. اما آنقدر کار انجام نداده دارم که چنین بیخیالیای بیش از حد فانتزی به نظر میرسد. البته بد هم نیست، باعث میشود حواسم پرت شود.
عزیزم زیستن در این جهان گاهی تبدیل به چیز پیچیدهای میشود، اما تو لازم نیست به این چیزها فکر کنی. هنوز برای تو زود است که بخواهی از پیچیدگیها سر در بیاوری.
شاید برایت جالب باشد که بدانی موهایم را کوتاه کردهام و طبق معمول الان که تازه انجامش دادهام فکر میکنم که از همهی مدلها بهتر است و با خودم میگویم که دیگر همیشه همین کار را خواهم کرد. اما یک سمت مغزم زمزمه میکند که «از این حرفها زیاد زدهای، ‘همیشه’ برای تو بسیار کوتاهتر از آن چیزیست که یک همیشهی واقعی قرار است باشد. تاریخ انقضای این یکی ‘همیشه’ هم به زودی سر خواهد آمد.»
اما آن یکی سمت مغزم مقاومت میکند و میگوید «اما این بار فرق دارد».
شاید هم واقعا فرق داشته باشد و نمیدانم چرا این کشمکش درونی لبخند بر لبانم مینشاند؛ این فکر که ممکن است چیزی واقعا برایم آنقدر فرق داشته باشد که همیشگی شود و از آن طرف، این فکر که چیز جذابتری هم میتواند وجود داشته باشد که همیشگی بودن هر چیزی قبل از خودش را به سخره بگیرد.
مادرت خیلی وقتها دمدمی مزاج میشود و این را کتمان نمیکند. چه فایدهای دارد که بخواهم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان دهم؟ این نه به تو کمکی میکند و نه به من. اصلا همین دمدمی مزاج بودن باعث میشود هرگز به این فکر نیفتم که نقشی یا نوشتهای را روی بدنم تتو کنم، و این دقیقا همان چیزیست که باعث میشود تو را به این دنیا نیاورم. راستش از مسیری که دکمهی بازگشت نداشته باشد میترسم. (دربارهی ترسو بودنم بعدا بیشتر برایت خواهم نوشت)
احتمالا میخواهی بگویی که باید این میل به تغییر را در خود مهار کنم تا دست کم دائما برای خودم تبدیل به یک غریبه نشوم که باید از نو بشناسمش و من این را میپذیرم. هرچند که پذیرفتنم نمیتواند لزوما منجر به نتیجه شود، اما حداقل آنقدر منطقی هستم که حرف درست را بپذیرم و آن را گوشهی ذهنم نگه دارم. فکر میکنم همین هم خوب باشد.
خب عزیزم، برای امروز کافیست، تو هم بهتر است بخوابی، فردا روز شلوغیست.
از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….
قسمتهای قبلی را اینجا بخوانید:
به خانمی که در باغچهی حیاطش، که دیواری بسیار کوتاه داشت، کار میکرد «خسته نباشید» گفتم، در حالیکه گلهای نارنجی بوتهای را که نمیدانستم چیست با آن عطر عجیبش در مشت چپم گرفته بودم و مراقب بودم فشاری به اندازه وارد کنم که نه گلها له بشوند و نه از مشتم بیرون بریزند.
فشاری به اندازه…..
با خود میاندیشم: اندازه بودن خیلی مهم است و آدمِ اندازهای بودن سختترین نوعِ آدم بودن است.
هر فردی که به شما مراجعه میکنه برای عکاسی، چه به عنوان مدل و چه یه فرد عادی، با هر چهره و هر اندامی که داره،
«به طرز شگفتانگیزی زیباست.»
این باید «باور قلبی» شما به عنوان یک عکاس باشه، نه اینکه اداش رو در بیارید.
اگر این باور قلبی رو نداشته باشید ممکن نیست بتونید عکس قابل قبولی از اون فرد بگیرید.
اگر شما فردی هستید که زیبایی آدمهارو بر اساس کلیشههای مزخرف اندازهگیری میکنید، در جریان باشید که در این حرفه تبدیل به یک عکاس کلیشهای مزخرف خواهید شد.
.
.
پروژه: افرادی رو که دیگران «معمولی» یا حتی «نازیبا» تلقی میکنند پیدا کنید و ازشون بخواید که مدل شما بشن و با عشق ازشون عکاسی کنید و انقدر این کار رو ادامه بدید تا بتونید زیبایی درون افراد رو در عکسهاتون ثبت کنید.
نگاه متفاوت شما قطعا شما رو وارد سطح جدیدی از مسیر حرفهایتون خواهد کرد.
برای پدر و مادرم قرصهای جویدنی ویتامین سی و آبنباتهای اکالیپتوس طعمدار گرفتهام. بعد از چند روز زنگ میزنم تا حالشان را بپرسم.
به مادر میگویم قرصهایتان را میخورید؟
میگوید: هم خوشمزهاند هم مفت، چرا نخوریم؟
و من به منطق ساده و جذابش میخندم.
صدای عجیب کفشهای مرد که هیچ به صدای کفشهای مردانه نمیماند هر روز راس ساعت ۶ صبح سکوت کوچه را در هم میشکند.
هر روز همان کفش به پا
همان پیراهن بر تن
همان کیسه در دست
از همان مسیر هر روزه
و احتمالا به سمت همان مقصدِ همیشگی
و من هم هر روز
همان ساعت
همانجا
مشغول به همان کارِ همیشگی
اما با این تصور واهی
که
زندگیام چیزی بسیار جذابتر
و مفیدتر از زندگی اوست…
چه خیال باطلی!!!
پرندههایی که گروهی پرواز میکنند جلوهی زیبایی را در آسمان پدید میآورند.
اما من پرندههایی را که به تنهایی پرواز میکنند بیشتر دوست میدارم؛
آنها جسارت بیشتری دارند،
آنها برای آزادی ارزش بیشتری قائلند.
بهسانِ زن، در دردِ هم آغوشی با خودش
بهسانِ مرگ که بیخبر میآید
بهسانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده میشود
و بهسانِ زمین، زمانی که تنگ میشود برای بودنت
تو درد میشوی در روزهایی که نبودهای
تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری
و من آن روز آنجا خواهم بود «برای تو»
و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند
باشد که آغوشت آن روز باز باشد «برای من»
به نظر من یکی از بیمایهترین مفاهیم در زندگی مفهوم پشیمانیه؛ اینکه کسی بابت انتخابها و تصمیمات گذشتهاش احساس پشیمانی داشته باشه. هر تصمیم یه مسیره و اصلا مهم نیست که این مسیر ما رو به چه نقطهای میرسونه، چیزی که مهمه طی کردن مسیره و هدف از طی کردن هر مسیری هم در زندگی لذت بردنه.
اگه فکر میکنی توی یه مسیر دیگه میتونستی لذت بیشتری ببری، تو اصلا لذت بردن رو بلد نیستی. توی هر مسیر دیگهای هم بودی لذت نمیبردی.
به فرض که رشتهی تحصیلیت رو اشتباه انتخاب کردی، به فرض که شغلت عشقت نیست، به فرض که شریک زندگیت اونی که انتظار داشتی نبود و ازش جدا شدی.
اگر به هر کدوم از اینها واقعا با دقت نگاه کنی میبینی که اگه این مسیرها رو نمیرفتی با فلانی آشنا نمیشدی، فلان موقعیت رو به دست نمیآوردی، بر فلان ترس غلبه نمیکردی، فلان مهارت رو کسب نمیکردی….
پشیمون بودن یعنی بلد نیستی این موهبتها رو ببینی و اگه نتونی ببینی، وسط بهشت هم که باشی لذت نمیبری.
عزیزم میدانم که همین تازگیها برایت نوشتهام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمیآورد از فرزندش بیخبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکند هم دلش پیش فرزندش است.
عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی میخوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که دربارهی حق طبیعی نوشتن، که حق همهی ماست اما آن را از خود دریغ میکنیم، نوشته شده است.
این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس میکنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه میگوید انگار برایم آشناست، جایی در اعماق وجودم آنها را میدانم و حس میکنم. او به راحتی آدم را مجاب میکند که کاری که میگوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمیدانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشتهام. حالا هم به راحتی مرا مجاب میکند که بروم بیرون در پارکها و کافهها بنویسم.
عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمیتوانستم به این راحتی به کافهای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقهام بپردازم. باید برای چندین و چند سال قید زندگی شخصیام را میزدم. من بیرحم و نامهربان نیستم، فقط کمی صادقتر از بقیهام، با خودم و احساساتم آشناتر هستم و کمی به علاج واقعه قبل از وقوع معتقدترم.
اما آنچه که برای تو و زندگی کردنت در این دنیا لازم باشد از همین جا برایت میفرستم، مثل والدی که خرج زندگی بچهاش را در خارج از کشور میدهد تا فرزندش راحت باشد من هم تلاش میکنم تا تو را به ابزارهایی که نیاز داری مجهز کنم.
عزیزم اگر شنیدی که آدمها میگویند زندگی چیز نکبتیست باور نکن. اجازه نده که این حرفها دست و دلت را برای آمدن بلرزانند. هر کس از زاویهی دید خودش به زندگی مینگرد و آنچه دیگران میبینند لزوما منظرهی پیش چشم تو نخواهد بود.
به درونت اعتماد کن، به صدایی که تو را از درون هدایت میکند، نه به حرفهایی که از بیرون میشنوی. در زندگی مسیر خودت را برو و هرگز دنبالهرو نباش. من بیزارم از دنبالهروی و دلم نمیخواهد فرزندم گوسفندوار زندگی کند (حرف زشت زدن هم خوب نیست اما گاهی هم اگر زدی مهم نیست، به خودت سخت نگیر.)
عقاید خودت را داشته باش؛ عقاید روشن و خوشبینانه و قدرتمند خودت را، آنچه که از درونت برمیآید و به تو احساس شادمانی میبخشد و بعد آنها را دنبال کن. اما این را یاد بگیر که در طول این مسیر هرگز تلاش نکنی کسی را با خودت همراه کنی و یا کسی را قانع کنی که مسیرش اشتباه است. این کار صرفا انرژیات را به هدر میدهد. تو مسیرت را برو و آنهایی که این مسیر برایشان لذتبخش باشد خودشان با تو همراه میشوند و آن وقت این همراهی برای تو نیز بسیار لذتبخش خواهد شد.
تو مسئول هیچ کس به جز خودت نیستی و هیچ هدفی به جز لذت بردن نداری.
عزیزم فعلا باید بروم، بعدا برایت بیشتر مینویسم. تو هم اگر دوست داشتی برایم بنویس، خوشحالم میکنی.
از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….
آدم خاصی بود؛ یعنی از زور معمولی بودن خاص بود؛ نه خیلی کله شق بود، نه خیلی عصبانی، نه زیادی مغرور، نه چندان جسور، نه خیلی عاشق پیشه، نه حتی آنقدرها صبور و مهربان و خوش اخلاق و ….
از هیچ چیزی خیلی نبود، خیلی که هیچ، حتی آنقدری هم نبود که به یاد بماند.
– مگر می شود که یک نفر از هیچ چیزی آنقدر نباشد که با آن به خاطر بماند. یعنی اصلا برایت مهم نیست که به خاطر بمانی؟
– آیا تو مهربان هستی برای اینکه به خاطر بمانی یا مهربان هستی چون نمی توانی نباشی؟ چون مهربان بودن بخشی از توست؟ آیا آنچه مینمایی آن چیزیست که واقعا هستی و یا تلاش میکنی باشی تا با آن به خاطر بمانی؟
– اصلا فرض کنیم که تلاش میکنم باشم تا با آن به خاطر بمانم، اگر چیز خوبی باشد چه ایرادی دارد؟ تلاش مثمر ثمریست.
– تو با چیزی به خاطر می مانی که از درون تو بر می آید، آنچه در زیست و بود تو هست.
– اگر اینطور باشد که همه ی آدمها باید به همان شکلی که به دنیا آمدهاند از دنیا بروند. پس تلاش برای بهتر شدن چه معنی میدهد؟ اصلا تلاش بی معنی است با این فلسفهی تو، یعنی باید بپذیریم که یک چیزهایی از ابتدا در زیست و بود ما هست و یک چیزهایی نیست.
– منظورم آن چیزیست که واقعا دوست داری باشی، نه آن چیزی که برای خوشایند دیگران تلاش میکنی باشی. وگرنه که ما همه چیزیم، ما کل هستیم، همه چیز در ما هست اما هیچ کدامشان در ذات بیشتر از دیگری نیست که بخواهد وجه تمایز ما باشد. چون ما از وجود حق هستیم، حق همانقدر که غفور و رحیم است همانقدر هم جبار و خافض است. همانقدر قادر که عالم، همانقدر معز که مذل. از هیچ کدام بیشتر از آن یکی نیست، بستگی دارد که تو میخواهی او را چگونه ببینی.
– یعنی می گویی تو شبیهتری به حق؟ این توجیه توست برای تلاش نکردن؟ برای زیاد نبودن از هیچ چیزی؟
– نه، میگویم من رها ترم، من آزادترم، من نیازی ندارم به تلاش کردن برای به خاطر ماندن و این مرا رها میکند.
– تو گفتی چیزی که واقعا دوست دارم باشم، این یعنی میتوانم انتخاب کنم که از کدام صفت بیشتر باشم. آیا این تناقض ندارد با اینکه گفتی ما از ذات حق هستم و حق از همه چیز به یک اندازه است؟ او نمیخواهد از چیزی بیشتر باشد اما ما دوست داریم باشیم.
– حق از همه چیز به یک اندازه است اما هر فردی بنا به انتخاب خود او را به شکلی که میخواهد درک میکند، یکی غفور یکی شدیدالعقاب، یکی تواب یکی منتقم، یکی مُحیی یکی مُمیت. در مورد ما و دیگران هم همینطور است، ما همه چیز هستیم اما هر کس ما را بنا به انتخاب خود یک جور درک میکند. پس فرقی نمیکند ما چقدر تلاش کنیم تا از چیزی بیشتر باشیم (اگر این تلاش به خاطر دیگران باشد نه خودمان). هر کس برداشت خود را از ما خواهد داشت که مربوط میشود به افکار خودش نه به شخصیت ما. برای همین است که میگویم فرقی نمیکند ما چقدر تلاش کنیم، اینکه چطور دیده میشویم بستگی به نگاه دیگران دارد که میخواهند ما را چطور ببینند.
– اما آنچه مرا گیج میکند این است که اگر به خاطر نمانی، یعنی اگر هیچ کاری در این جهان نکنی که باعث شود به خاطر بمانی پس اصلا بودن و نبودت چه توفیری خواهد داشت؟
– بودن ما برای لذت است؛
برای لذت بردن خودمان از آنچه تجربه میکنیم. زندگی یک محصول نهایی نیست، بلکه روند تولید یک محصول است. لازم نیست دستاورد خاصی داشته باشیم تا بگوییم که زندگی کردهایم، بلکه فقط لازم است لذت برده باشیم تا بتوانیم ادعا کنیم که زندگی کردهایم.
در واقع من از یک چیز زیاد دارم که تو آن را نمی بینی؛ عشق. من به همه چیز عشق دارم اما همه چیز را به یک اندازه عاشقم؛ خشم را، لذت را، مهر را، غضب را…. من عشق بی پایان به زندگی دارم، به هر آنچه که بخشی از حیات است، به هوایی که نفس می کشم، به پایی که مرا می برد، به جوانه ای که می روید، به نور، به تاریکی…. همین عشق است که باعث توفیر در بودن و نبودنم می شود. جهان از من همین عشق را میخواهد نه چیزی بیشتر. اصلا همین عشق است که باعث می شود از هیچ چیزی بیشتر از آن یکی نباشم چون همه را به یک اندازه میخواهم. حق هم به یک اندازه عاشق همه چیز است؛ همانقدر عاشق آن بزهکار است که عاشق آن یکی عالِم. همانقدر کویر را دوست دارد که جنگل را.
– خوب فلسفه می بافی، باید بگویم سفسطه گر خوبی هستی برای توجیه کردن خودت، یعنی انگار در این یکی بیشتری، شاید اگر بیشتر حرف بزنیم بفهمم که از خیلی چیزهای دیگر هم بیشتری اما رو نمی کنی.
– شاید، که اگر درست باشد باید به این نتیجه برسی که بدون تلاش کردن و به در و دیوار زدن هم می شود خاص بود و به خاطر ماند.
– یعنی می خواهی بگویی کافیست فقط عاشق باشیم و آنوقت بدون تلاش می رسیم به آنچه باید برسیم؟
– میخواهم بگویم اگر عاشق باشی رسیدهای به آنچه باید برسی، عشق همان نقطه ایست که قرار است به آن برسی، پس اولین لحظه ای که عاشق شدی بدان که رسیدهای.
– اگر اینطور باشد که بعد از عاشق شدن باید مرد…
– نه، بعد از عاشق شدن باید عشق داد، به همه چیز و همه کس.
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم جوجه یاکریم از لانه پایین افتاده، در حالیکه سعی داشته از تخم بیرون بیاید اما سرش هنوز داخل تخم بود و کامل بیرون نیامده بود. روی هم اندازهی دو بند انگشت بود. حتما شب که ما خواب بودیم از لانه بیرون افتاده. به بالا که نگاه کردم دیدم مادر همچنان با نگاهی جدی و نگران، محکم و ثابت بدون اینکه حتی پلک بزند، که نکند پلک زدنش توجه مرا به خود جلب کند، داخل لانه نشسته.
او میداند که فرزند به دنیا نیامدهاش را از دست داده و قاعدتا حسابی هم ناراحت شده. این مرا به فکر فرو میبرد. در حالیکه بدن بیجان جوجه را از آن حوالی دور میکنم با خود میاندیشم که در طبیعت هم تمام موجودات نگران فرزندانشان هستند و تمام تلاش خود را میکنند تا از آنها مراقبت و نگهداری کنند، اما زمانی که مطمئن میشوند که فرزند از دنیا رفته و کاری از آنها ساخته نیست سریعا به جریان زندگی برمیگردند.
مادر، قوی و مطمئن آن بالا در لانه، روی سایر تخمها نشسته بود و مشغول مراقبت از آنها بود. به جای اینکه زمانش را صرف غصه خوردن برای فرزند از دست رفتهاش کند آن را صرف حیات بخشیدن به سایر جوجهها و البته مراقبت از خودش میکرد.
ما آدمها این غریزهی طبیعی خود را کاملا فراموش کردهایم و وقتی فرزندی را از دست میدهیم تمام زندگیمان را صرف غصه خوردن برای او کرده و تمام آدمهای زندهی اطرافمان، حتی سایر فرزندانمان را کاملا فراموش میکنیم.
ما حتی خودمان را تمام و کمال فراموش میکنیم و از آن پس باقی زندگیمان را به غصه خوردن برای او که از دستش دادهایم میگذرانیم چون تصور میکنیم که اگر به زندگی برگردیم، اگر دوباره شاد و سرخوش شویم، اگر به فکر خوب کردن حال خودمان باشیم قطعا مادر خوبی نبودهایم، قطعا بیعاطفه و بیوجدان بودهایم، قطعا شایستهی یدک کشیدن نامِ بزرگ مادر نیستیم.
آخر مادری که فرزند از دست داده اما هنوز میتواند بخندد چگونه مادری میتواند باشد؟ او لکهی ننگی بر دامنِ تعریف جامعه از مادر ایدهآل است، اصلا معلوم است که او لایق مادر بودن نبوده و جهان هم به همین دلیل فرزندش را از او باز ستانده. ما حتی یادمان میرود که فرزندان دیگری داریم که نیازمند حضور ما هستند، شوهرمان که دیگر اصلا به حساب نمیآید. اصلا هم او بوده که ما را به این مصیبت دچار کرده، همان بهتر که نباشد.
به خدا که هیچ کدام از این حسها آن چیزی نیست که جهان از ما انتظار دارد، آن چیزی نیست که در نهاد ما قرار داده شده و در طبیعت ما باشد. طبیعت ما دقیقا مانند طبیعت همان پرنده است که به سرعت به موقعیت حال برمیگردد و زندگی را از سر میگیرد. اینها قراردادهای نانوشتهای هستند که در طول سالها به ما دیکته شدهاند و ما را از طبیعت واقعیمان دور کردهاند. اینها ارزشهایی کلیشهای هستند که آدمهایی مثل خودمان آنها را ساخته و در مغز ما فرو کردهاند.
مادری که فرزند از دست داده نه تنها حق دارد بلکه اصلا باید که به زندگی بازگردد. صد البته که داغ این مصیبت تکهای از قلبش را ذوب کرده و این قلب دیگر هرگز مانند گذشته نخواهد شد، اما با این وجود او باید برگشتن به زندگی را طبیعی و ضروری بداند.
آن چیزی که جای افتخار دارد این نیست که انسان، مصیبتها را مانند روز اول تازه نگه دارد بلکه این است که بتواند موهبتهای مستتر در مصیبتها را درک کرده و آنها را تبدیل به چراغ راه خودش و دیگران کند.
خواهرم یه حرفی زد که درِ جدیدی از آگاهی رو به روی من باز کرد.
(اصولا عقلش به این حد قد نمیدهها، نمیدونم چی شد که حرفی به این خوبی زد 😅🤭)
از بس خوب بود گفتم اینجا بنویسمش که یادم نره. گفت: «سیستم هدایت در جهان یه چیزی مثل اپلیکیشنهای مسیریابی میمونه. تو یه مقصدی رو انتخاب میکنی و اپلیکیشن بر اساس اون مقصد، کوتاهترین و بهترین مسیر رو بهت پیشنهاد میده و در طول مسیر تا رسیدن به مقصد قدم به قدم هدایتت میکنه؛ مثلا میگه در میدان از اولین خروجی خارج شوید، یا بعد از هشتصد متر به راست برانید.
اگر در طول مسیر به این صدا توجه کنی و بهش عمل کنی در سریعترین زمان ممکن به مقصدت میرسی. اما اگر یه جایی وسط مسیر حواست پرت بشه و به این صدا توجه نکنی و مثلا خروجی رو رد کنی اپلیکیشن بهت نمیگه که تو به حرف من گوش نکردی، من دیگه راهنماییت نمیکنم، خودت برو راه رو پیدا کن. بلکه به سرعت خودش رو بروزرسانی میکنه و بر اساس موقعیت فعلی تو یه مسیر جدید رو بهت پیشنهاد میده و دوباره قدم به قدم هدایتت میکنه.»
سیستم هدایت هم دقیقا همینطوره. در هر لحظه تو رو هدایت میکنه، اگر بهش توجه کنی سریع و راحت به مقصدت میرسی. اما اگر به هر دلیلی به این ندای درونی توجه نکنی، رهات نمیکنه و تو رو به حال خودت نمیگذاره. بلکه خودش رو بروزرسانی میکنه و بر اساس موقعیت جدیدِ تو یه مسیر جدید رو برای رسیدن به مقصد بهت پیشنهاد میده و باز هم قدم به قدم هدایتت میکنه تا زمانی که اعلام کنه «شما به مقصد رسیدهاید.»
(البته فکر نکنید که خواهرم به این قشنگی گفت ها، فقط گفت یه چیزی شبیه waze. من کاملش کردم😆)
چقدر این فکر خیال آدم رو راحت میکنه و چقدر تمام ترسها رواز بین میبره.
چقدر به درون آدم نزدیکه، چقدر احساس گناه بابت عمل نکردن به هدایتهای قبلی رو از روی دوش آدم برمیداره و چقدر از دست رفتن فرصتها رو بی معنی میکنه.
خلاصه که خیلی خوبه به نظر من ☺️





