صبح زود بیدار شدم، نوشتم، قهوه خوردم و آمادهی رفتن شدم. البته بعد از یک صبحانهی خوب.
رخشا را صادقیه دیدم و با هم تا سالن رفتیم. در بدو ورودمان چای دم کردیم و نفری دو لیوان چای درست و حسابی خوردیم و آمادهی کار شدیم. رخشا از مراحل کار فیلمبرداری کرد برای تهیهی دورهی آموزشی رنگ و لایت که بسیار برای تهیهی آن زحمت کشیده و این تخصص را به صورت حرفهای آموزش داده است.
من تمام امروز الکل به دست میرفتم دستشویی چون دستشویی سالن فقط فرنگی است. واقعا نمیدانم با این وسواسهای مسخره چگونه کنار بیایم. البته که آدمیزاد اگر مجبور باشد تن به هر کاری میدهد. خود من بارها و بارها تن به چیزهایی دادهام که بعدا که فکر کردهام باورم نمیشده که فلان کار را انجام داده باشم. اما وقتی که مجبور نیستی ذهنت درگیر افکار بیهوده میشود.
در زمانهای مکث بین کار، تا وقتی که رنگ موهایم روشن شود، با رخشا حرف میزدیم؛ گفتیم که دورههایی در زندگی هستند که دورهی گذارند؛ شاید ظاهر شرایط در این گذارها مطلوب نباشد اما در درون میدانی که رو به جلو در حرکت هستی. خیلی وقتها موانع یا کمبودهایی پیش میآید که همگی نشانههایی از یک تغییر و تحول مثبتند. باید با تغییرات همراه شد و مقاومت نکرد.
گفتیم که در این دورانهای گذار نباید زیاد از خودت توقع داشته باشی و بخواهی که همهی روتینها و برنامههایت را دقیق و مرتب پیش ببری. چون اغلب در این دورانها، توان ذهنی و روحی و حتی فیزیکی لازم را برای پیش بردن همهی کارها نداری. به جایش باید بر روی مهمترین موضوع آن زمان زندگی تمرکز کنی و سعی کنی که در آن بخش بهبودی ایجاد کنی تا درهای جدیدی به رویت باز شود.
نهار خیلی خوشمزهای خوردیم که دستپخت رخشا بود. رخشا از آن آدمهاییست که دستپختش کاراکتر دارد و من از خوردن غذاهایش بسیار لذت میبرم. دو ظرف هم سالاد درست کرده بود. همه چیز عالی بود و من آنقدر خورده بودم که نمیتوانستم تکان بخورم.
رخشا مراحل کار را دقیق و حرفهای پیش برد و وقتی موهایم را خشک کرد نتیجه فوقالعاده بود؛ موهایم به معنای واقعی کلمه زیبا شدند. هر بار که خودم را در آینه میدیدم میایستادم و نگاه میکردم و لذت میبردم. همواره سپاسگزار خداوندم برای داشتن دوست هنرمند و متخصصی مانند رخشا که نتیجهی کارش بر روی موهای من همیشه فوقالعاده است. واقعا اگر رخشا آرایشگر نشده بود من باید تا پایان عمرم با موهای طبیعیام کنار میآمدم چون بسیار روی موهایم حساس هستم و اگر نتیجهی کار مورد تاییدم نباشد عمیقا ناراحت میشوم. اما همیشه با خیال راحت زیر دست رخشا مینشینم چون مطمئنم که بهترین نتیجهی ممکن را خواهم گرفت.
تازه به خانه رسیدهایم، خیلی خوابم میآید. فشار آب هم کم است. به خودم آمدم و دیدم از صبح تا الان آب نخوردهام. خداوند را برای نعمت بیهمتای آب بسیار بسیار سپاسگزارم.
از بیرون صدای دستههای عزاداری به گوش میرسد.
فردا روز شلوغیست.
الهی شکرت…
بعد از ۱۸ ساعت صبحانه خوردم و با پنبه خانم رفتیم استخر. مادر با سه خانم دیگر مثل خودش همراه شده بود و با هم راه میرفتند و حرف میزدند. هر بار که به آنها میرسیدم میشنیدم که از هر دری سخنی میگویند. من هیچوقت از آن آدمهایی نبودم که سر صحبت را با کسی باز میکنند و دربارهی چیزهای مختلف حرف میزنند. اگر هم کسی با من حرف بزند انتظارم این است که صحبتش هدف خاصی داشته باشد و در نهایت به یک نقطهای برسد.
در واقع من هیچوقت آدم مکالمات بیهدف نبودم و نیستم. شاید به این دلیل که زنانگی در من آنقدر قوی نیست.
اما از این هم که بگذریم اصولا من شروع کنندهی روابط نیستم؛ نه در شروع کردن خوبم و نه در نگه داشتن و ادامه دادن روابط. اما اگر کسی با من بماند و ادامه دهد، به شرط آنکه دنیایش با دنیای من هماهنگ باشد، از یک جایی به بعد دیگر انرژی من وارد آن رابطه میشود و رابطه برایم تبدیل به چیز ارزشمندی میشود که باید به خوبی از آن مراقبت کرد.
اما اصولا آدمهای کمی میتوانند با من ادامه دهند، به همین دلیل دایرهی روابط من بسیار محدود و کوچک است.
آخر سر به پنبه خانم تذکر دادم که روی کاری که به خاطرش آمده تمرکز کند، چون این خانمها بیشتر از آنکه راه بروند دارند حرف میزنند.
این روزها که استخر میروم بر ترسم از آب سرد غلبه میکنم و با یک حرکت وارد حوضچهی آب سرد میشوم و چقدر هم مزه میدهد. کلن در سالهای اخیر همواره سعی کردهام با ترسهایم مواجه شوم و این احساسِ اعتماد به نفس خوبی به من میدهد.
مشتری پیغام داد که فعلا تغییراتی که گفته بود را روی سایتش انجام ندهیم، من هم از خدا خواسته اصلا کامپیوتر را روشن نکردم. در یک حرکت ضربتی نهار و سالاد را آماده کردم. چند روزی بود که به خاطر مشغلهی من از سالاد غافل شده بودیم. پدر زودتر نهارش را خورده بود. من و مادر نهار خوردیم.
در برق آفتاب در حالیکه کاسهی مسی سنگین در دستم بود از هفت خان رستم (چندین قفلی که پدر به در حیاط زده است) رد شدم و از تک درخت انجیر پدر جان در حیاط یک کاسه انجیر چیدم که وقتی ساناز آمد با هم بخوریم. درخت انجیر ژاپنی است که نژادش کاملا با انجیر ایرانی متفاوت است. پدر آن را از وقتی که یک نهال کوچک بود به دندان گرفت و با تمام وجود از آن مراقبت کرد تا به بار بنشیند. انجیر ژاپنی دیر بار میدهد اما وقتی که به بار دادن میرسد حریفش نمیشوی.
آنقدر شیره داشت که دستم به هم میچسبید. این مدت که اینجا هستم آنقدر انجیر خوردهام که دیگر عملا چیزی به درخت باقی نمانده از بس که عاشق انجیرم. به امید روزههای طولانی ناپرهیزی میکنم.
ساناز آمد و تقریبا یک ساعتی یکریز حرف زدیم. البته آن وسطها قهوه و انجیر هم خوردیم. عصر رفتیم بیرون سراغ همان کاری که فعلا نمیخواهم دربارهاش بنویسم. اما بعد از ظهر مفیدی بود؛ داروهای مادر را گرفتم، شعبهی نان سحر را پیدا کردم و نان جو خریدم، صاحب یک مایوی مجانی هم شدم (خیلی نیاز داشتم به یک مایو و قرار بود برای خریدن مایو برویم، اما ساناز یک مایو نو داشت که دقیقا همان چیزی بود که در ذهن من بود. بنابراین با خوشحالی هر چه تمامتر صاحبش شدم 🤭😁)
دوباره دوش گرفتم (صبح در استخر هم دوش گرفته بودم). لباسهایم را اتو کردم و آماده گذاشتم، وسایل دیگرم را هم آماده کردم. فردا قرار است بروم سالن پیش رخشا تا موهایم را مثل همیشه برایم خوشگل کند. آنقدر خوشحالم که خدا میداند. همیشه برای تغییر دادن موهایم ذوقزدهام و این بار هم خیلی زیاد ذوق دارم، چون دیگر کاملا وقتش شده بود.
اصلا امروز انرژیام خیلی خوب است.
الهی شکرت….
نکات امروز:
- شل کن
 - از سرعت زندگی کم کن
 - کارها را به خدا بسپار و سعی نکن که خودت امور را به عهده بگیری و انجام دهی چون نمیتوانی
 - هر وقت که میبینی تحت فشار و استرس داری کار میکنی یا برای رسیدن به نتیجه عجله داری بدان که خودت کارها را به عهده گرفتهای به جای اینکه آنها را به خدا بسپاری.
 
دیشب کشف کردیم که یخچال قدیمی مامان یک دکمهای دارد برای برفک زدایی، یعنی اگر آن دکمه را بزنی و رها کنی خودش سریع برفکها را باز میکند. بعد از هفت ساعت تلاش برای آب کردن برفکها چنین کشفی مثل این بود که همان سطل آب یخ را روی سر من خالی کرده باشند. امروز که هیچ، تصویر سالها با عذاب برفکزدایی کردن هم آمد جلوی چشمم. واقعا چرا زودتر نفهمیده بودیم!!
فکرش را هم نمیکردیم که یک یخچال با این قدمت چنین سیستمی داشته باشد. جنس خوب همیشه خوب است. اما در عوض از این به بعد خودم هفتهای یک بار آن دکمهی جادویی را خواهم زد تا اوضاع به این وخامت نرسد.
امروز هر بار که در یخچالها را باز میکردم از تمیزی و نظم آنها لذت میبردم.
طبق معمول تا ظهر پای کامپیوتر بودم. بعد نهار را آماده کردم و من و مادر خوردیم. پدر هم زودتر غذایش را خورده بود.
صبح متوجه شدم که مادر امروز عصر وقت دکتر دارد.
سر و کلهی خواهرم یک دفعه از ناکجا آباد پیدا شد. کلید خانه را جا گذاشته بود و آمده بود آنجا. الهی شکرت که درِ خانهی امن پدر و مادر همیشه به رویمان باز است.
به لطف خدا ماشین به موقع به من رسید و رفتیم دکتر. کمی دور خودمان چرخیدیم تا پیدایش کردیم اما در عوض یک جای پارک عالی در دو قدمی مطب دکتر آن هم در آن منطقهی شلوغ پیدا کردیم که فقط لطف خدا بود. مطب دکتر عجیب شلوغ بود. منشی به ما گفت احتمالا تا ساعت ده شب طول میکشد تا نوبت شما بشود. مادر قبول کرد که بنشیند با اینکه من راضی نبودم این همه مدت یکجا منتظر شود اما چارهای نبود.
کتاب خواندم. با رخشا هم پیغام رد و بدل کردم، مثل همیشه حرفهای خوبی زد. (ناگفته نماند که اگر هم حرف خوبی نزده باشد باید بگویم که زده است چون این نوشتهها را میخواند، پس مجبورم چیزهای خوبی دربارهاش بنویسم 🤭😄)
سه ساعت که گذشت رفتم دستشویی. روشویی شیر آب نداشت، باور میکنید؟!
یک روشویی داخل دستشویی بود اما شیر آب نداشت. حالا من تا وقتی که مایع دستشویی را کف دستم نریخته بودم متوجه این موضوع نشده بودم. ذهن را میبینی؟! برایش باورپذیر نیست که چیزی که همیشه یک جایی هست حالا نباشد، بنابراین اصلا نمیگذارد تو متوجه نبودنش شوی، نمیگذارد ببینی و بفهمی که نیست چون این نبودن را باور ندارد. با اینکه بارها به آن ناحیه نگاه کردم اما واقعا متوجه غیرعادی بودن چیزی نشدم.
حالا من با مایع دستشویی کف دستم با نبودن شیر آب مواجه شده بودم و احساس میکردم که در یک منجلاب گرفتار شدهام. دیگر بقیهاش را تعریف نمیکنم اما واقعا تعجب کردم از اینکه مطب دکتری با این همه بیمار از حداقل امکانات محروم است و کسی به آن فکر نمیکند. برای دکتر مهم نیست که بیمارانِ مریض احوالش که اغلب ساعتها در مطب منتظر میمانند از یک شیر آب در دستشویی محرومند.
واقعا تعجبی ندارد که این آدمها با وجود این همه مراجعهکننده به جایی که باید برسند نمیرسند. در میان پزشکان خیلیها را دیدهام که به همین روش سالها به کار کردن ادامه میدهند. آنها تفکر فراوانی را در خودشان ایجاد نکردهاند و همیشه با تفکر کمبود درگیرند. فقط برخی از پزشکان که در کشورهای دیگر کار یا تحصیل کردهاند یا در شاخههای خاصی از پزشکی هستند برای محیط کارشان و بیمارانشان ارزش قائلند که این یعنی برای خودشان ارزش قائلند.
دختربچهای در صندلی روبروی من با دقت و ظرافت خاصی بند کفشهایش را باز کرده و دوباره بهتر و دقیقتر آنها را میبندد.
ساعت ۱۰:۳۰ ما را صدا زد داخل و وقتی به خانه رسیدیم ساعت ۱۱:۳۰ بود. پنبه خانمِ شیرین در مسیر برگشت میگفت بیخیال وزن کم کردن و رژیم و اینها، بیا برویم یک پیتزا و یک کیک بزرگ بخوریم. میگفت من وقتی وزنم بیشتر بود سالمتر بودم، حداقل درد نداشتم 😄
من هم مثلا خواستم شیرین زبانی کرده باشم گفتم مادر بیا برویم دور دور، این وقت شب جان میدهد برای دور دور کردن. مادر هم گفت: «آره شبهای عزاداریه، جمعیت بیرون زیاده، خوبه». یعنی اصلا کم نمیآورد 😁
وقتی رسیدم فقط آب خوردم و نشستم به نوشتن روزانهی امروز که البته بیشترش را در مطب دکتر نوشته بودم.
رخشا توصیه کرده است که «باید شل کنی». راست میگوید، من به این شل کردن نیاز دارم. باید از سرعت زندگی کم کنم. هر زمان که میبینی تحت فشار و استرس هستی یا نگرانی یا عجله داری، بدان که کارها را خودت به عهده گرفتهای به جای اینکه آنها را به خداوند بسپاری. بدان که خودت را همه کاره میدانی یا فکر میکنی فقط خودت هستی. چون من سالها آنجا بودهام کاملا این را میدانم اما هنوز هم خیلی وقتها بر طبق عادت برمیگردم به همان نقطه. اما خداوند هر بار به طریقی به من یادآوری میکند که تو کارهای نیستی، سعی نکن که کارها را خودت انجام بدهی چون نمیتوانی. امور را به من بسپار و کنار برو.
آنقدر خوشحالم از اینکه آن سالهای شوم را پشت سر گذاشتهام که نمیتوانم میزان خوشحالیام را توصیف کنم. اگر خداوند به زندگی من برنگشته بود در همین یکی دو سال گذشته قطعا به نهایت خط میرسیدم. اما آنقدر لطف خداوند بزرگ و بیپایان است که هرگز ما را به حال خودمان رها نمیکند.
الهی شکرت…
نکات امروز:
- زندگی همین لحظه است، این لحظه را زندگی کنیم، درگیر گذشته و آینده نباشیم.
 - ما آدمها فکر میکنیم پروردگار جهانیم و فکر میکنیم خداوند کارش را بلد نیست، ما بهتر میدانیم که اوضاع باید چگونه باشد.
 - ما از موهبتِ موجود در اتفاقاتِ به ظاهر ناخوشایند بیخبریم
 - انقدر خودمان را جدی نگیریم و فکر نکنیم در این جهان کارهای هستیم.
 
از صبح زود باران به شدت شروع به باریدن کرده بود که لذت کار کردن را چندین برابر میکرد.
پدر و مادر چندین و چند بار به این نکته اشاره کردند که الان همه جا سیل راه میافتد و فلان اتفاق بد میافتد یا بهمان مشکل پیش میآید. یعنی ما حتی نمیتوانیم برای لحظاتی ذهنمان را از ناخواستهها جدا کنیم و در لحظه باشیم و از این لحظه لذت ببریم و به قبل و بعد فکر نکنیم. شرطی شدهایم برای این شکل از فکر کردن و البته که تصور میکنیم این یعنی نوعدوستی، یعنی به فکر دیگران بودن، درد دیگران را حس کردن و همهی اینها یعنی انسان خوبی بودن، بندهی مقبول خداوند بودن، آخرت را خریدن…
اوففف…. فقط میتوانم بگویم بسیار بسیار سپاسگزار خداوندم که در مسیر آگاهی قرار گرفتهام و میدانم که هیچکدام از این فکرها درست نیستند. این شکلِ فکر کردن هیچ کمکی به دیگران و به ما نمیکند و صرفا ما را از نعمتها در زندگی محروم میکند.
مثل این است که بگوییم من غذای اضافی را دور نمیریزم و به زور میخورم چون خیلیها در جهان غذا ندارند بخورند و این کار درستی نیست.
یکی نیست بگوید اگر تو چاق و بیمار بشوی آیا به آن آدمهای گرسنه در جهان کمکی میشود؟ آیا آنها سیر میشوند؟ چرا پس توهم داری؟
آدم خوبی بودن به چه معنی است؟ با کدام معیار ما خوب یا بد هستیم؟
اگر ما حکمت اتفاقات را درک نمیکنیم معنیاش این نیست که اتفاق بدی است. اگر جنگلها میسوزند یعنی حتما زمین به این اتفاق برای نو شدن نیاز دارد.
همیشه به این فکر میکنم که علم «شیمی درمانی» نتیجهی بمبارانهای شیمیایی در خلال جنگ جهانی دوم بوده است و از آن زمان تا کنون میلیونها انسان به زندگی و به دامان خانوادههایشان بازگشتهاند و سالهای بسیار بیشتری عمر کردهاند. آری، از دل همان بمبارانهای شیمیایی خانمان برانداز این موهبت زاده شده است.
پس ما چه میدانیم که از پس سیل چه موهبتهایی زاده خواهد شد؟ چرا نمیتوانیم در لحظهی حال باشیم؟ چرا فکر میکنیم پروردگار جهانیم و باید نگران همه چیز و همه کس باشیم؟ چرا فکر میکنیم کاری از ما ساخته است یا این نگران بودنِ ما دردی را دوا میکند؟ چرا فکر میکنیم خداوند کارش را بلد نیست و ما بهتر میدانیم که اوضاع باید چگونه باشد؟
به نظر من ما آدمها زیادی خودمان را جدی میگیریم و فکر میکنیم کارهای هستیم.
بعد از ۱۷ ساعت روزهداری صبحانهی مفصلی خوردم. حالا هر کس نداند فکر میکند کلهپاچه خوردهام با نان سنگگ. نه عزیزم، بعد از حدود هشت ماه امروز کمی پنیر خوردم، آن هم از نوع لیقوان. اما چون عاشق پنیر هستم خیلی لذتبخش بود. اما اصلا احساس خسران ندارم، یعنی اگر هیچوقت هم پنیر نخورم اذیت نمیشوم.
تا ظهر بیوقفه کار کردم و بعد برای درست کردن نهار بالا رفتم. همان موقع شام را هم مهیا کردم. از هفتهی پیش در لیست کارهایم نوشته بودم که یخچالهای پایین باید برفکزدایی شوند. در وضعیت افتضاحی بودند. تا به حال چنین قطری از یخ و برفک را در هیچ یخچالی ندیده بودم. یکیشان یخچال دوران دانشجویی من است و یکی هم یخچال قدیم مادر.
امروز احساس کردم که باید حتما این کار را انجام دهم وگرنه دیگر هیچ فرصتی برای انجام دادنش نخواهم داشت و این وضعیت خیلی به یخچالها فشار میآورد. در ضمن مادر هم ناراحت است و کاری از او ساخته نیست.
بنابراین سریع دست به کار شدم، اما اعتراف میکنم که فکرش را هم نمیکردم که این پروژه تا این حد طاقتفرسا باشد؛ یک مصیبتِ واقعی بود که قریب به هفت ساعت طول کشید. عصبی و کلافه شده بودم. اصلا چند روز است که عصبی و کلافه هستم و دلیلش را هم نمیدانم. اما امروز دیگر به اوج خود رسیده بود؛ آب میریخت، پایم به یک چیزی گیر میکرد، یک چیزی از دستم میافتاد… اصلا یک وضعی بود که نگو و نپرس. با اینکه در تمام مدت به چیزهایی که دوست داشتم گوش میکردم و هر از گاهی هم سری به کامپیوتر میزدم و بخشی از کارها را انجام میدادم، اما باز هم چیزی از فشار کار کم نمیشد چون در ذهنم نجواهایی داشتم که نمیتوانستم ساکتشان کنم. باید در موردشان بنویسم.
چند دقیقهای با خواهر تلفنی حرف زدم و دوش گرفتم و حالم خیلی بهتر شد. هفتهی فشردهای پیش رو دارم و امیدوارم که به همهی کارها برسم. همیشه از خداوند درخواست میکنم که به من توان لازم را عطا نماید تا بتوانم از پس همهی کارها به موقع و به خوبی بربیایم و او هم هیچوقت ناامیدم نمیکند.
الهی شکرت…
نکات امروز:
- وسایل غیرضروری و اضافی و حتی آن چیزهایی که دوستشان نداریم یا دیگر از آنها استفاده نمیکنیم باید دور ریخته شوند. فقط در این صورت است که نظم برقرار میشود.
 - بابت آنچه که داریم و آنچه که هستیم سپاسگزار باشیم تا به شادی عمیق درونی دست پیدا کنیم
 - خودمان را همانگونه که هستیم بپذیریم
 - نگاهمان به داشتههایمان باشد نه نداشتههایمان
 
صبح با پنبه خانم رفتیم استخر. ظاهرا آب را تازه عوض کرده بودند، تمیزِ تمیز بود. استخر هم از همیشه خلوتتر بود.
آبِ تمیز و روشنْ وسوسهی شنا کردن به جای عمل کردن به توصیهی دکتر را در من زنده میکرد و من هم به این وسوسه آری میگفتم.
بعد از استخر پنبه خانم را بردم میوهفروشی و لبنیاتی و از این جور جاها تا خریدهایش را بکند.
نهار درست کردم و کمی به یخچال سر و سامان دادم. من از پلاستیک آن هم در یخچال واقعا بیزارم. هیچ چیزی نباید داخل پلاستیک باشد. در خانهی پدر و مادرها هم که همه چیز در پلاستیک است. مادر من که همه چیز را در پلاستیک نگه میدارد که مثلا خاک نگیرند. قدیمیها در ذهنشان قوانینی دارند که به هیچ وجه حاضر به تغییر دادنش نیستند.
معمولا خانهی پدر و مادرها هیچ نظمی ندارد، دلیلش هم این است که مملو از وسایل به دردنخور است که باید دور ریخته میشدند اما نشدند و همینطور روی هم انباشته شدهاند و از یک جایی به بعد دیگر هر چقدر هم که تمیز و مرتب کنی اصلا به چشم نمیآید. مکانها فقط زمانی واقعا مرتب میشوند که آدم اول از شر وسایل اضافی خلاص شود، وگرنه صرفا بینظمی از یک جایی به یک جای دیگر منتقل میشود.
منظم نگهداشتن یخچال هم از آن کارهاییست که اولا باید به صورت دائمی انجام شود، دوما آدم باید از شر آنچه که نیاز نیست خلاص شود. اصلا به نظر من در دور ریختن چیزهای اضافی لذت بسیار زیادی نهفته است و این کار باید حداقل فصلی یک بار انجام شود. وگرنه آنقدر سریع کنترل همه چیز از دست آدم خارج میشود که یک مرتبه به خودت میآیی و میبینی که همه جا به هم ریخته و نامرتب و مملو از انرژی منفی است.
یکی از کارهایی که من واقعا عاشق انجام دادنش هستم نظم دادن به فضاهاست، اما به شرطی که اولا این اختیار را داشته باشم که هر چیز اضافهای را دور بریزم و دوما وسایل لازم برای نظمدهی را تهیه کرده و در اختیار داشته باشم. در خانهی خودم مکررا این کار را انجام میدهم و از انجام دادنش بینهایت لذت میبرم.
عصر سری به خانهی خواهر زدم تا یک سری وسیله را از او بگیرم. قرارمان این بود که دم در وسایل را بگیرم و برگردم اما رفتم داخل و طبق معمول ما دیگر نمیتوانستیم دل بکنیم. یک ساعتی حرف زدیم و چقدر هر دوی ما به آن نیاز داشتیم و سبب آرامش ما شد.
یک پسر سی و سه ساله با ظاهر جذاب در مسابقهی استعدادیابی شرکت کرده بود که عاشق خواندن بود. وقتی از او دربارهی شغلش پرسیدند به راحتی گفت که خانه تمیز میکند. صریح و صادقانه و راحت شغلش را گفت درحالیکه تمام مدت لبخند به لب داشت. واقعا لذت بردم. ما همیشه سعی میکنیم خودمان را بهتر از آنچه که هستیم نشان دهیم، همیشه به دنبال تظاهر کردنیم و هیچوقت هم واقعا از آنچه هستیم و آنچه داریم راضی نیستیم چون یاد نگرفتهایم خودمان را آنگونه که هستیم بپذیریم. یاد نگرفتهایم که حال خوبمان را به دستاوردهایمان گره نزنیم. حتی زمانی که واقعا هم دستاوردی داریم باز هم خوشحال نیستیم چون همیشه فکر میکنیم باید بهتر از این میبود.
سپاسگزار نبودن بابت آنچه که داریم و آنچه که هستیم یکی از بزرگترین نقاط ضعف ماست که تمام ضربههای زندگیمان را هم از همین ناحیه میخوریم. مثلا میبینی یک ماشین عالی داریم اما به جای اینکه شکرگزار داشتنش باشیم تمام مدت در حال غر زدن بابت هزینههایش هستیم یا اینکه ناراحتِ نداشتن ماشینی بهتر از آنیم. هیچوقت لبخند به لب نمیگوییم که من یک ماشین عالی دارم، خدایا شکرت.
یک بدن سالم و عالی داریم اما ناراحت این هستیم که چرا مثلا قدمان کمی بلندتر نیست.
من در کشورهای دیگر زندگی نکردهام اما وقتی برنامههای قدیم ایران را میبینم یا به خودم و اطرافم دقت میکنم میبینم که این ویژگی سپاسگزار نبودن در بین ما ایرانیها بسیار پررنگ است. نگاه ما تمام مدت در پی نداشتههایمان است (خودم را هم میگویم). آنقدر روی نداشتههایمان تمرکز میکنیم و از داشتههایمان غافل میشویم که نه تنها هیچوقت از مسیر زندگی لذت نمیبریم بلکه اوضاع برایمان هر روز سختتر میشود.
ما دوست داریم همه چیز صد درصد آنطوری باشد که ما میخواهیم، این اصلا بد نیست، اما قطعا مسیر رسیدن به آن نقطه ناسپاس بودن و ندیدن داشتهها نیست.
إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ
(قطعاً انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است)
وَإِنَّهُ عَلَىٰ ذَٰلِكَ لَشَهِيدٌ
(و بی تردید خود او بر این ناسپاسی گواه است)
من هیچوقت جمعهها کار نمیکنم و فقط به کارهایی که واقعا علاقه دارم میپردازم اما امروز تصمیم گرفتم بعضی از کارهای مشتریها را انجام دهم تا خیالم راحت باشد و فردا بتوانم با تمرکز بیشتری کارهای خودم را انجام دهم. بنابراین تا دیروقت پای کامپیوتر نشستم. امیدوارم که فردا کارها نرم و روان پیش بروند و به جاهای خوبی برسند.
الهی شکرت…
نکات امروز:
- طبیعت یعنی زیبایی محض
 - خداوند همیشه چیزی در چنته دارد که انسان را شگفتزده کند
 - در هر چیزِ به ظاهر ناخوشایندی حتما و حتما خیری نفهته است
 - ما باید بهتر از گذشتگانمان عمل کنیم
 - خودمان باشیم و مسئولیت آن را بپذیریم
 
دیشب آسمان اتصالی کرده بود. جدی میگویم. پشت سر هم و بدون هیچ فاصلهای نورِ حاصل از رعد و برق در آسمان دیده میشد بدون اینکه هیچ صدایی شنیده شود. انگار که سر دو سیم به هم خورده باشد و مرتب جرقه بزند. جادویی بود. تا به حال در عمرم چنین صحنهای ندیده بودم. دقایقی از این نمایش جادویی را فیلمبرداری کردم که چند ثانیهاش را اینجا میگذارم تا شما هم ببینید و لذت ببرید.
خداوند همیشه چیزی در چنته دارد تا انسان را شگفتزده کند.
من شیفتهی طبیعت هستم، طبیعت تنها چیزیست که هرگز و هرگز برایم تکراری نمیشود؛ هزاران بار شاهد باریدن باران بودهام اما هنوز هر بار که میبارد تمام وجودم لبریز از شوق میشود، هزاران بار رعدوبرق را دیدهام اما هنوز هم از دیدنش هیجانزده میشوم، روییدن جوانههای کوچک هر بار به اندازهی روز اول دلم را میبرند، طوفان آنقدر مرا سر ذوق میآورد که احساس میکنم قادر به انجام دادن هر کاری هستم، برف هنوز آنقدر مرا مسخِ لطافت و آرامشش میکند که میتوانم هر بار هنگام باریدنش بزنم زیر گریه….
آخ که چقدر دلم میخواهد در دل طبیعت زندگی کنم. چند بار بگویم که من دختر طبیعتم؟!
امروز هم تا جایی که میتوانستم پای کامپیوتر بودم و کارها را ادامه دادم. خیلی از کارهایی که پای کامپیوتر انجام میدهم برایم تبدیل به روتین شدهاند. بنابراین میتوانم در حین کار کردن مثلا به کتابها و فایلهای صوتی هم گوش بدهم. اما این چند روز وضعیت اصلا اینطور نبوده، آنقدر باید متمرکز کار میکردم که به هیچ وجه نمیتوانستم هوش و حواسم را در جای دیگری خرج کنم.
امروز هوا شدیدا گرم و دمدار بود. عصر برای کاری از خانه بیرون رفتیم که فعلا نمیخواهم در موردش بنویسم. صبر میکنم تا ببینم چطور پیش میرود.
در تلویزیون دختری را دیدم که لکنت زبان داشت اما با این وجود آمده بود آهنگ بخواند و خواند و چه زیبا هم خواند. آهنگ را خودش ساخته بود. متوجه شده بود که هنگام آواز خواندن دیگر لکنت زبان ندارد. متن آهنگش دربارهی این بود که با وجودیکه اذیت شده است اما دلش نمیخواهد چیزی در گذشته و زندگیاش تغییر کند چون آن چیزهایی که در زندگیاش بودهاند او را تبدیل به آدمی کردهاند که امروز هست. بسیار زیبا بود.
واقعا به این باور رسیدهام که هر چیز به ظاهر ناخوشایندی در زندگی حتما و حتما خیری را در خود حمل میکند. مثلا امروز خواهرم تعریف میکرد که پدر یکی از اقوام مثلا فردا روزی عمل جراحی داشته، روز قبل از خانه بیرون میرود که کاری را انجام دهد، تصادف میکند. با دخترش تماس میگیرد که وقت عملش را تغییر دهند. ظاهرِ امر یک تصادف بود آن هم دقیقا روز قبل از عمل جراحی که قاعدتا بسیار ناخوشایند است. اما فردا صبح پرستارِ همسر بیمارش به در منزل میرود و همسر در را باز نمیکند. پرستار با خانواده تماس میگیرد، دختر خودش را به خانه میرساند و مادرش را درحالیکه تا نزدیکی اِف اِف هم آمده بوده که در را باز کند و همانجا افتاده و از دنیا رفته پیدا میکند. تصور کنید که اگر همسر آن روز صبح رفته بود برای عمل جراحی و این اتفاق میافتاد چقدر همه چیز درهم و برهم و پیچیده میشد برای همه.
کافیست ما به خیر موجود در هر اتفاقی ایمان داشته باشیم و قلب و ذهنمان را به روی آن بگشاییم تا بتوانیم آن را ببینیم و از مواهبش بهرهمند شویم.
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که چقدر ما شبیه گذشتگانمان زندگی کردهایم و میکنیم!! من همیشه فکر میکنم که ما باید بهتر از گذشتگانمان باشیم در غیر اینصورت آمدن و رفتنمان بیدلیل بوده است و این یعنی باید بهتر از آنها عمل کنیم.
افکار و باورها و عملکرد پدران و مادرانمان برای آنها زندگیای را رقم زده است که در حال حاضر دارند، حتی اگر هم عالی بوده است چرا زندگی ما عالیتر از آنها نباشد؟ اما اگر بخواهیم روراست باشیم میپذیریم که آنها حدِ غایی آنچه میتوانستند را تجربه نکردند و به قدر کافی از زندگی لذت نبردند. پس ما نباید مثل آنها فکر کنیم و عمل کنیم چون در اینصورت ما هم همان نتایج را خواهیم گرفت.
اما زندگیِ نود و نه درصد ما آدمها چیزی فراتر از پدران و مادرمانمان نمیشود. حتی در رفتارها و عادتها و کارهای روزمره هم اغلب مانند آنها عمل میکنیم، پا جای پا آنها میگذاریم، حرفهایشان را دربست و بدون فکر کردن میپذیریم و تصمیمات آنها را تبدیل به تصمیمات خودمان میکنیم.
منظورم این است که تصویر کلی زندگیمان دقیقا عین گذشتگانمان میشود؛ درس میخوانیم، کار میکنیم، ازدواج میکنیم، بچهدار میشویم، برای بچههایمان تلاش میکنیم، آنها را به ثمر میرسانیم، روزگار پیری را در سکون سپری میکنیم و تمام.
حالا فقط بیشتر از آنها درس خواندهایم، شغلهای شاید متفاوتی داشتهایم، چند کلاس هنری یا آموزشی اضافهتر رفتهایم، بچههای کمتری به دنیا آوردهایم، برای آینده بچههایمان مهاجرت کردهایم… اما در نهایت تصویر کلی زندگیمان همان است که آنها زندگی کردهاند.
در هیچکدام از این مسیرهایی که رفتهایم سعی نکردهایم مثل خودمان باشیم. سعی نکردهایم مثل خودمان فکر کنیم و عمل کنیم و پای نتایجش بایستیم. ما مسئولیت اینکه خودمان باشیم را نپذیرفتهایم و ترجیح دادهایم راههای بیخطر و قبلا امتحان شده را برویم.
ایکاش این جسارت را داشته باشیم که خودمان باشیم و پایِ خودمانْ بودنْ بایستیم، حتی اگر نتیجهاش چیز چندان دندانگیری هم نباشد اما باز هم ارزشش را دارد.
الهی شکرت…
ساعت چهار و چهل دقیقهی صبح بیدلیل از خواب پریدم و بیخوابی به سرم زد. میتوانستم همان موقع بروم پای کامپیوتر، یعنی تا این حد بیدار بودم. اما این کار را نکردم، به جایش چند صفحهای در موبایلم کتاب خواندم تا بتوانم کمی بیشتر بخوابم. هر زمان که بیخواب میشوم بهترین کار برایم کتاب خواندن است.
امروز سیزده ساعت بیوقفه پای کامپیوتر بودم، فقط نهار مختصری خوردم و چند باری هم دستشویی رفتم. بقیهاش را بدون اینکه حواسم پرت چیزی شود کار کردم. اگر چند روز در هفته هم اینطوری کار کنم هیچ پروژهای روی زمین نمیماند.
از دیروز تا امروز بیست و چهار ساعت در روزه بودم. به خاطر پیادهروی سنگین دیشب و همینطور کار کردن از صبح زود، سه ساعت آخر روزهداری به سختی گذشت. تمام انرژیام تحلیل رفته بود. اما سعی کردم حواسم را جمع کار کنم تا زمان بگذرد.
امروز داشتم به دوستم میگفتم که من نماد تمامعیارِ سخت گرفتن هستم؛ یعنی اگر بخواهند مجسمهی سختگیری را بسازند حتما باید شبیه من باشد. من هر کاری را سخت میگیرم؛ از کارهای روزمره مثل تمیز کردن خانه گرفته، تا مسافرت و مهمانی رفتن، کار کردن و هر چیز دیگری.
هیچوقت آدم رهایی نبودم. علیرغم تمام تلاشهایم هنوز هم خیلی وقتها خودم را در حالی مییابم که دارم در مورد موضوعی سختگیری میکنم.
معترف بودن به این ویژگی تا سالها برایم بسیار سخت بود، پذیرفتن اینکه آدم سختگیری هستم اصلا برایم خوشایند نبود. ولی فهمیدم که نپذیرفتن چیزی را تغییر نمیدهد. کمک نمیکند تا آدم تبدیل به نسخهی بهتری از خودش شود. یاد گرفتهام که در مقابل آنچه که هستم مسئولیتپذیر باشم چون فقط در این صورت است که مسیرهای جدید به روی آدم باز میشود. الان به جایی رسیدهام که به ویژگیهای نامطلوب خودم که فکر میکنم خندهام میگیرد. سختگیر بودنم به نظرم خندهدار است، در شرایطی که اصلا نمیدانی یک لحظهی بعد هستی یا نه چه فرقی میکند که کارها در حد کمال مدنظر تو انجام شوند یا نه!!
تنها چیزی که اهمیت دارد لذت بردن است. ما ذرهای هستیم از این بیکرانگیِ محض. هرچند که معتقدم تمام کارهایی که انجام میدهیم، احساساتی که داریم، افکاری که از ذهنمان میگذرند، قدمهایی که برمیداریم… همه و همه از نظر جهان با اهمیت هستند و جهان به هیچوجه نسبت به ما بیتفاوت نیست. اما به هر حال باید این را بدانیم که هیچ چیزی در این جهان آنقدر جدی نیست که بخواهیم بابتش سختگیر باشیم. اینها را به خودم میگویم که همیشه همه چیز را زیادی جدی گرفتهام و میگیرم.
تمام اهالی ساختمان یا مریض شدهاند یا مسافرتند یا درگیر کارهای دیگرند. آنقدر سرشان شلوغ است که نشد به آنها بگویم گلها را آب بدهند. به خانم واحد روبرو زنگ زدم و از او خواهش کردم که گلها را آب بدهد. تا به حال شاید فقط یکی دو بار آن هم در حد یک سلام و علیک دیده باشمش. اما مجبور شدم که زحمت این کار را به او بدهم. پای تلفن بسیار گرم و صمیمی بود و با روی باز درخواست مرا پذیرفت.
امروز خیلی زیاد و خیلی درهم و برهم خوردهام. فکر میکنم موفق شدم گند بزنم به ۲۴ ساعت روزهداری.
امیدوارم که فردا هم بتوانم به خوبی امروز کار کنم. پس بهتر است بروم برای استراحت.
الهی شکرت…
چهارم مرداد است. همینطور الکی الکی یک ماه از روزی که شروع به منتشر کردن روزانههایم کردم گذشت. البته که من روزانهنویسیِ جدی را از سال ۹۵ شروع کردم، فکر میکنم همین مرداد ماه بود که شروع به نوشتن کردم. اما در تمام این سالها روزانههایم را در دفتر مینوشتم که البته هنوز هم هر روز صبح این کار را انجام میدهم. (خیلی سال قبل هم چند سال مداوم این کار را انجام داده بودم اما آن زمان نوشتنم جوان و خام بود)
اما نوشتن روزانههایم و منتشر کردن آنها یک جور دیگری است که حالا دقیقا یک ماه از شروعش میگذرد و فقط خدا میداند که چه مدت دیگر و به چه شکلی ادامه داشته باشد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکر میکردم خیلی از روزهایم هیچ چیز قابل نوشتنی نداشته باشند، فکر میکردم خیلی روزها حتی یک پاراگراف هم نتوانم بنویسم، اما وقتی آدم شروع به نوشتن میکند مطالب خودشان جاری میشوند. این اعجاز نوشتن است.
به تاریخ چهارم مرداد که فکر میکنم یک دنیا خاطره برایم زنده میشود. اینجا نوشتهام:
امروز مجبور شدم دو ساعتی را در آشپزخانه بگذرانم؛ نهار و شام و سالاد آماده کردم و صد بار ظرف شستم. بعد هم چندین ساعت بدون اینکه حتی پلک بزنم چشم به مانیتور دوختم و بیوقفه کار کردم. مشتریها همگی تصمیم گرفتهاند که وبسایتهایشان را کن فیکون کنند و کار تمامی ندارد.
بعد از ظهر درحالیکه چشمهایم دیگر به خوبی نمیدیدند بند و بساطم را جمع کردم و راهی پیادهروی طولانی شدم. من تمام پیادهرویهای زندگیام را در قزوین انجام دادهام. امروز متوجه شدم که پیادهروی در کرج کاملا متفاوت است با قزوین؛ در یک چشم بر هم زدن دیدم سه ساعت است که دارم راه میروم، هر چه میرفتم نمیرسیدم. آخر هم مجبور شدم بخشی از مسیر را سوار تاکسی شوم و تازه ده دقیقهی دیگر هم پیاده بروم تا به خانه برسم. وقتی رسیدم عضلاتم که هیچ، حتی رگهای پاهایم هم گرفته بود و واقعا نمیتوانستم پایم را زمین بگذارم. به معنای واقعی کلمه نابود شدم.
در قزوین از شمالیترین نقطهی شهر به جنوبیترین نقطهی آن میروم و برمیگردم، تازه دو ساعت شده است. فکرش را هم نمیکردم که انقدر طول بکشد، فکر میکردم هیچوقت قرار نیست برسم. به نظرم به اندازهی دو هفته پیادهروی کردهام.
دختری را دیدم که کنار خیابان نشسته بود و گیتار میزد. با اینکه مشخص بود تازهکار است و ماسک هم زده بود که شناخته نشود اما با اینحال کارش قابل تحسین بود. کمی جلوتر در جایی بسیار شلوغ و پر رفت و آمد دختر دیگری روی زمین نشسته بود و «هنگ درام» میزد در حالیکه نه تنها ماسک نداشت بلکه روسری هم به سر نداشت. در دل به او افتخار کردم که کاری که دوست دارد را رها و آزاد انجام میدهد. زنان قدرتهای عجیب و غریبی دارند، فقط کافیست به ذات خود رجوع کنند.
خیابان پر از دختران زیبا و پرشور بود که آدم از دیدن زیباییشان به وجد میآمد.
امروز در حین راه رفتن به مسائل مهمی فکر میکردم؛ به اینکه شاید این ما نیستیم که اهداف و آرمانهایمان را انتخاب میکنیم، بلکه در واقع این اهداف و آرمانها هستند که ما را انتخاب میکنند تا ما را در مسیر انجام رسالتمان قرار دهند. اما چگونه میشود که توسط مسیرهای درست و اهداف درست انتخاب شویم؟ وقتی این اتفاق میافتد که ما در زمان و مکان درست قرار بگیریم و زمانی آنجا قرار میگیریم که درخواستهای لازم را به جهان ارسال کرده باشیم، قدمهای لازم را برداشته باشیم و آمادگیهای لازم را کسب کرده باشیم.
در آنصورت ما به نقطهی عطف میرسیم و آن نقطه جاییست که توسط اهداف و آرمانها برگزیده میشویم تا یک قدم به رسالتمان در این جهان نزدیکتر شویم. مثلا همیشه فکر میکنم که این من نبودم که یوگا را انتخاب کردم، بلکه یوگا بود که مرا انتخاب کرد؛ من هیچ چیزی دربارهاش نمیدانستم اما یک روزی دیدم که آن را شروع کردهام. همینطور در مورد خیلی از انتخابهای دیگرم مثل IT یا عکاسی، روابطم و خیلی چیزهای دیگر. حتی در مسیر ایمان دوبارهام به خداوند هم همین اتفاق افتاد. در واقع انگار که در هر مرحله از زندگی که به نقطهی آمادگی لازم رسیدم توسط مسیری انتخاب شدم تا آن مسیر را طی کنم.
بحث پیچیدهای است، خودم نیاز دارم که خیلی بیشتر دربارهاش فکر کنم تا ذهنم در اینباره روشنتر شود.
موضوع دیگری که امروز خیلی به آن فکر کردم مبحث «دوست داشتن خود» بود. چیزی که من برای تمام عمر با آن غریبه بودم. شش سال پیش خودم را در حالی پیدا کردم که انباری از خشم و کینه و نفرت و سرزنش و احساس گناه و تمام احساسات منفیِ ممکن نسبت به عالم و آدم و البته اول از همه نسبت به خودم بودم. اما من دیگر نمیخواستم تمام این زبالهها را برای باقی عمر با خودم حمل کنم. پس تصمیم گرفتم فرآیند شفای درونم را آغاز نمایم؛ با تک تک وقایع و آدمها و شرایطی که مرا دچار این احساسات کرده بودند مواجه شدم و از تمام آنها عبور کردم. و از همه مهمتر با خودم مواجه شدم. امروز که به خودم نگاه میکنم میبینم که از خشم و نفرت خالیام. یاد گرفتهام چطور به آدمها و اتفاقات نگاه کنم تا احساس بهتری داشته باشم.
با این وجود و بعد از گذشت این همه سال هنوز از دوست داشتن بی قید و شرط خودم فاصله دارم. هنوز نتوانستهام خودم را بابت بسیاری از وقایع گذشته ببخشم و گذشته را رها کنم، هنوز خیلی وقتها مچ خودم را در حال سرزنش کردن خودم میگیرم که چرا فلان جا که باید حرف میزدی سکوت کردی، چرا در فلان موقعیت درایت لازم یا سیاست لازم را نداشتی، چرا نتوانستی احساساتت را کنترل کنی، چرا پول قرض دادی وقتی میدانستی نباید بدهی، چرا نبخشیدی وقتی میتوانستی ببخشی، چرا نه نگفتی وقتی که باید میگفتی، چرا موقعیت را از دست دادی، چرا شجاعت لازم را نداشتی، چرا تنبلی کردی، چرا به آنچه به تو الهام شده بود عمل نکردی، چرا این چرا آن… من هنوز در بخشیدن خودم و پذیرفتن خودم با تمام آنچه کرده یا نکردهام به جایی که باید برسم نرسیدهام و این خیلی خیلی مهم است. شاید مهمترین کاری که باید در زندگیام انجام دهم همین است.
البته که این روزها خیلی خیلی بیشتر با خودم هماهنگم، به خصوص که جسارتهایی به خرج دادهام که فکرش را هم نمیکردم که بتوانم. در طول چند سال گذشته مسیرهایی را طی کردهام که بابت تکتکشان به خودم افتخار میکنم. اما نیاز دارم که یک دورهی کامل دیگر را با خودم طی کنم، فکر کنم، بنویسم و عمل کنم تا واقعا بتوانم به نقطهی «دوست داشتن بی قید و شرط خودم» برسم. دیگر وقتش است. احساس میکنم که فقط یک قدم دیگر تا آن نقطه فاصله دارم و من این یک قدم را هم طی خواهم کرد.
یک ماشین پلیس در خیابان خلوتی توقف کرده بود و دو افسر پلیسی که در آن نشسته بودند روی ساندویچهایشان سس قرمز میزدند. پلیسها هم آدمهایی کاملا معمولی مثل همهی ما هستند؛ آنها هم خسته و گرسنه میشوند، خانواده دارند، دغدغه و مشکلات دارند، آنها هم در بچگی و نوجوانی تحقیر و سرزنش شدهاند، رویا دارند، و همهی چیزهای دیگر. نباید توقع زیادی از آنها داشته باشیم. به نظرم به قدر توانشان خوبند.
من با پاهایم راه رفتهام اما نمیدانم چرا دستهایم هم درد میکنند. از اینکه میتوانم راه بروم، بنویسم، فکر کنم، حرف بزنم، ببینم و خیلی چیزهای دیگر بینهایت سپاسگزار خداوندم.
الهی شکرت….
آرامش بدون ایمان همانقدر ناممکن است که حیات بدون آب.
صبح زود که چشم باز کردم فقط دو صفحه در دفترم نوشتم و بلافاصله بدون اینکه حتی قهوه بخورم یا هیچ کار دیگری انجام دهم کامپیوتر را روشن کردم و چند ساعتی بیوقفه پای کامپیوتر بودم. کارهای واجبی داشتم که باید انجام میدادم قبل از اینکه با پنبه خانم به استخر بروم.
همانطور که پای کامپیوتر نشسته بودم یک حرکتی را احساس کردم، از گوشهی چشم که نگاه کردم دیدم گربه خانمِ سفید و طوسی داخل خانه است و دارد برای خودش دنبال جای مناسب میگردد. از بالکن طبقهی بالا تمام پلهها را طی کرده و تا پایین آمده بود. قبلا هم چند بار وارد خانه شده بود اما نشده بود که تا پایین بیاید.
استخر امروز شلوغتر از هر باری بود که رفته بودم، آب هم سرد بود، سونای بخار هم خاموش بود، جکوزی هم خیلی داغ نبود، آدمها هم خوش انرژی نبودند…. خب، غرغر دیگری ندارم، فکر میکنم ته غر زدن را درآوردم 🥴
بعد از استخر هم دوباره بلافاصله پای کامپیوتر برگشتم و چند ساعت دیگر هم کار کردم. قسمت اعظم زمانم پای کامپیوتر میگذرد. سالهاست که وضعیت به همین منوال است. البته این چیزی که میگویم به معنی شکایت کردن یا غر زدن نیست. مسیری بوده که برای زندگیام انتخاب کردهام و چه خوب باشد چه بد باید مسئولیتش را بپذیرم.
از مسیرهایی که در زندگی طی کردهام و مهارتهایی که کسب کردهام راضی هستم. ما خیلی وقتها فکر میکنیم که بیهوده در مسیرهایی قدم گذاشتیم یا یک چیزهایی را یاد گرفتیم، درحالیکه تمام تلاشهای ما یک جایی جمع خواهند شد و همدیگر را تکمیل خواهند کرد. هیچکدام از تلاشهای ما در زندگی بیهوده و بینتیجه نخواهند ماند و حتما در جایی برای ما مفید خواهند بود. اصلا اگر مسیری در زندگی پیش پای ما قرار میگیرد، معنیاش این است که ما حتما باید آن مسیر را طی میکردیم، وگرنه اصلا به آن برخورد نمیکردیم.
چند سال پیش من و خواهرهایم و نیلوفر عزیزم، که آن زمان پیش ما بود، با هم تصمیم گرفتیم که وارد حرفهی عکاسی شویم. در واقع ایدهی خواهر بزرگترم بود که فکر میکرد ما گروه خوبی میشویم برای انجام این کار و ما هم شروع کردیم به یادگیری تئوریها. اما فقط چند هفتهی بعد گروه از هم پاشید. بچهها ادامه ندادند، در واقع هیچکدامشان علاقمند نشدند به این مسیر.
راستش من هم یادم نمیآید که علاقمند شده باشم، فقط نمیدانم چرا کاری را که شروع کرده بودیم خیلی جدی گرفتم و ادامه دادم. مرحله به مرحله پیش رفتم. مسیر یادگیری را طی کردم، وسیله تهیه کردم و ادامه دادم و ادامه دادم. نمیدانم چرا در هیچ مرحلهای کنار نکشیدم. الان که فکر میکنم میبینم اصلا نمیدانم انگیزهی واقعی من برای ادامه دادن چه بود! عکاسی برای من مسیر سخت و پُر هزینهای بود که ذره ذره طی کردم.
کسانی که در این حرفه مشغول به کارند میدانند که یادگیری در این مسیر هرگز تمامی ندارد، درست مثل مسیر کامپیوتر و IT که هرچقدر هم که یاد بگیری باز هم چیزهای جدیدی برای یادگیری وجود دارند و آنقدر همه چیز دستخوش تغییرات سریع و بعضاً شدیدی میشود که اگر بخواهی در این مسیر ادامه دهی باید تمام عمر در حال یادگیری باشی.
خلاصه که من انگار که یک شوخی را کاملا جدی گرفته باشم و ادامه داده باشم. الان که فکر میکنم میبینم با وجود تمام مشکلات و سختیها از طی کردن این مسیر راضی هستم، چون ترکیب IT و عکاسی به من این امکان را داده است که بتوانم آنچه را که در ذهن دارم به روشی بهتر و حرفهایتر، آن هم بدون نیاز به دیگران اجرا نمایم. در واقع بتوانم خودم را بهتر ارائه کنم و این اتفاق بسیار خوبی است.
قبل از اینکه در مسیر رشد فردی خودم قدم بگذارم همیشه فکر میکردم فوقلیسانس گرفتن آن هم در رشتهی خودم بزرگترین اشتباه زندگیام بوده است چون در آن دوران صدماتی به جسم و روحم وارد شد که تا سالها بعد درگیرشان بودم. اما الان دیگر میدانم که تمام آن روزهای سخت موهبتهای زندگی من بودند؛ همان سختیها باعث شدند که من به دنبال راهحلها بروم و با آدمها، مسیرها و طرز فکرهای فوقالعادهای آشنا شوم که شادی و آرامش و برکت را به زندگی من وارد کردند.
اینها را گفتم که بگویم اگر در زندگی مسیری را طی کردهاید که ظاهر ناخوشایندی دارد، از شکستهای عاطفی گرفته تا ورشکستیهای مالی، از دست دادنها، نرسیدنها و هر اتفاق نامطلوب دیگری، بدانید که در دل تمام اینها موهبتهای زیادی برای شما قرار داده شده است که اگر قلب و ذهنتان را به روی آنها بگشایید میتوانند آنقدر شما را رشد دهند تا تبدیل به همان آدمی شوید که به خاطرش به این جهان آمدهاید.
عصر از خانه بیرون رفتم تا به چند کار رسیدگی کنم. بعضیهایشان انجام شدند و بعضیهای دیگر نه. امروز زیاد انرژی نداشتم. باید چند صفحهای بخوانم و بخوابم.
الهی شکرت…
قراردادِ جدید مشتری را آماده کردم و فرستادم. فاکتور عکسها را هم فرستادم. کارهایی را روی وبسایت مشتریها و وبسایت شرکت انجام دادم. کارهای واجبی بودند که باید انجام میشدند.
چند بهروزرسانی هم روی وبسایت خودم انجام دادم. احساس میکنم که رختخواب پهن کردهام درست وسط وبسایت.
ظهر خواهر آمد و با هم طبقهی بالا را نظافت کردیم. این دور باطل هیچوقت تمام نمیشود. یک جایی را تمیز میکنی یک جای دیگری نیاز به تمیز کردن دارد. تمام کارها را به شوق بعدش انجام دادیم که حرف بزنیم. بهترین زمانهای زندگیام هستند همین وقتهایی که با خواهرم میگذارنم. خسته نمیشوم، گذر زمان را احساس نمیکنم. امروز هم مثل همیشه حرفهای بسیار خوب و مفیدی زدیم که به هر دوی ما اضافه کرد.
به خواهر گفتم هر کاری که میخواهی در هر زمینهای انجام دهی باید هدفت این باشد که ارزشی را به آن اضافه کنی که متعلق به تو باشد و از نقطهنظر و نگاه فردی تو نشأت گرفته باشد؛ به عنوان مثال افراد زیادی در مورد مبحث رابطه صحبت کردهاند و آموزشهایی دادهاند. اما از میان آنها کسانی ماندگارند و هر روز بیشتر و بیشتر دیده میشوند که به این مبحثِ به ظاهر تکراری و یکسان ارزشی را اضافه کردهاند که متعلق به خود آنها بوده است؛ حالا یا آن را شخصاً تجربه کردهاند، یا دربارهاش ساعتها تحقیق و مشاهده و مطالعه کردهاند، یا راهحل جدیدی برای آن ارائه کردهاند، یا با دیدگاه کاملا متفاوتی به آن نگاه کردهاند…
خلاصه هر چیزی که ارزش جدیدی را به آن موضوع افزوده است که از بینش شخصی آن فرد نشأت گرفته و متعلق به اوست.
به نظرم این را در هر بخشی از زندگیمان، حتی در کارهای روزمره هم باید مدنظر قرار دهیم؛ اینکه سعی کنیم به موضوعات به ظاهر تکراری و روزمره ارزشی اضافه کنیم که از درون ما نشأت گرفته باشد و متعلق به شخص ما باشد.
همهی ما آنقدر منحصر به فرد هستیم که همیشه میتوانیم چیزی کاملا جدید برای ارائه در هر موردی داشته باشیم. چون به تعداد تک تک افراد موجود در جهان نگاه متفاوت و بینش متفاوت وجود دارد، فقط کافیست که ما این را در مورد خودمان باور کنیم تا بتوانیم نگاه متفاوت خودمان را به موضوعات پیدا کنیم.
اگر به اندازهی کافی روی موضوعی تمرکز کنیم و دربارهاش فکر کنیم یا تحقیق کنیم میتوانیم به نقطهنظر فردی خودمان دربارهی آن موضوع برسیم و بعد آن را در زندگیمان پیادهسازی کنیم و یا حتی آن را تبدیل به منبع درآمد یا کسب و کار خود کنیم.
دستم بوی قهوه میدهد. این وقت شب به سرم زد که قهوهی فوری بخورم. دیوانگی که شاخ و دم ندارد، همین چیزهای کوچک هم از مصادیق بارز دیوانگیاند.
به عنوان کسی که ساعتهای زیادی از روز را در فستنیگ (روزهداری) به سر میبرد باید این را بگویم که بخشی از لذتِ زندگی یک چیزی خوردن در کنار خانواده است. اصلا موضوع خودِ خوردن نیست، موضوع چیزی خوردن در کنار آدمهایی که دوستشان داری است. انگار که وقتی عمل خوردن همراه میشود با بودن در کنار عزیزان، انرژیای جاری میشود که انسان را از زمان و مکان جدا میکند. چون خوردن خودش باعث ترشح هورمونهای شادیآور میشود و وقتی این کار در کنار افرادی که دوستشان داری انجام میشود این شادی تسری پیدا میکند و دست به دست بین شما و عزیزانتان میچرخد و هی بزرگ و بزرگتر میشود و به شما باز میگردد.
به همین دلیل است که اگر از افراد در مورد بهترین زمانهای زندگیشان سوال شود اغلب به یاد زمانهایی میافتند که در جمع دوستان یا خانواده هستند و دور هم چیزی میخورند. اصلا انگار که مزهی خوردنیها چندین برابر بهتر میشود.
یکی از کارهایی که من قبل از تغییر سبک زندگیام همیشه انجام میدادم این بود که هر بار برای خانواده یک کیک جدید درست میکردم فقط برای اینکه دور هم بخوریم و چقدر هم مزه میداد. اصلا به عشق این دور هم بودن، کیکهای جدید را یاد میگرفتم و از آنجاییکه کیکهایم همیشه خوب از کار درمیآمدند لذت این دور هم بودن بیشتر هم میشد. البته الان هم خانواده با تخمه و خوردنیهای مجاز دیگر دور هم جمع میشوند ولی اعتراف میکنم که کیک چیز دیگری بود.
خیلی برایم جالب است که وقتی مسیر زندگی یک نفر در خانواده تغییر میکند تمام اعضای خانواده را تحت تاثیر خود قرار میدهد. وقتی من یک سبک زندگی جدید را در پیش گرفتم مسیر تمام خانواده تغییر کرد. چند نفر با من همراه شدند، بقیه هم خواسته و ناخواسته تحت تاثیر این سبک جدید قرار گرفتند.
راههایی که ما میرویم به راحتی میتواند روی سایر آدمها تاثیرگذار باشد (البته به شرطی که آنها هم همفکر و هم مسیر ما باشند) معنی این حرف این است که ما میتوانیم روی آدمهای زیادی تاثیرگذار باشیم و این خبر بسیار خوبی است.
با رخشا برای تغییر دادن موهایم هماهنگ کردم و از این بابت بسیار خوشحالم. اصلا حیرت میکنم از اینکه چگونه خداوند چیزهایی که آدم میخواهد را به بهترین شکل برایش مهیا میکند؛ من عاشق تغییر ایجاد کردن در ظاهرم هستم و اگر رخشا نبود هرگز به این آرزویم دست پیدا نمیکردم، چون به هیچکس آنقدر اطمینان نداشتم که موهایم را به دستش بسپارم.
اما الان هر زمان که اراده میکنم، تغییری که دوست دارم را با خیال راحت ایجاد میکنم و لذتش را میبرم. آنقدر انرژیام در مورد موهایم خوب است که این انرژی همیشه به دیگران هم منتقل میشود و هر بار که کار جدیدی انجام میدهم همه آن را تایید و تحسین میکنند.
اوففف…. چقدر حرف زدم. فردا کلی کار دارم. باید استراحت کنم.
الهی شکرت….
پینوشت: رخشا غلامی، دوست عزیزم و متخصص حرفهای در زمینهی سلامت و زیبایی مو است. من او را به اطمینان صد درصدی به همه معرفی میکنم.
پنبه خانم صبح آماده شد، لباس قشنگهایش را پوشید، گوشواره و انگشتر انداخت و رفت دیدن آن یکی خواهرش. عاشقِ بیرون رفتن و گشت و گذار است و من عاشق این اخلاقش هستم. آزاد و رهاست. برای گشت و گذار نه تعلل میکند و نه سخت میگیرد. حتی اگر بخواهد به سفری چند روزه برود چند دست لباس میگذارد در یک ساک کوچک و حرکت میکند. حتی یادم میآید که یک بار میخواست برای چند روز به سفر برود اما تا لحظات آخر هنوز هیچ وسیلهای برنداشته بود. من وسایلش را برایش مهیا کردم. اصلا سخت نمیگیرد. در هر موقعیتی که قرار میگیرد به سادگی با آن موقعیت هماهنگ میشود و همیشه هم به او خوش میگذرد.
من اصلا شبیه او نیستم، من کاملا شبیه پدر هستم. درست مثل پدر همه چیز را سخت میگیرم. برای هر سفری از چند روز قبل برنامهریزی میکنم و کلی وسیله برمیدارم. ذهنم درگیر قوانین ساخته و پرداختهی خودش است. مادر مثل آب روان است؛ جاری در تمام لحظات. بهترین همسفر است. با هر چیزی موافق است و کنار میآید. به هیچ گشت و گذار و مسافرتی هم نه نمیگوید.
پدر اما بسیار سختگیر است، هیچ کجا نمیرود، اگر هم برود اصلا راحت نیست. همه چیز را تبدیل به کاری شاق مانند کار کردن در معدن میکند. من و پدر شباهتهای عجیب و غریب زیادی با هم داریم. اصلا به خاطر همین شباهتهای درونی بود که تا سالها نمیتوانستم با پدر کنار بیایم، چون او خودِ من بود. من را با خودم مواجه میکرد؛ با آن بخشهایی از خودم که نمیخواستم بپذیرم که هستم. من دوست داشتم مثل مادر رها باشم اما مثل پدر سرسخت بودم.
سالها طول کشید تا بتوانم این قبیل ویژگیهای خودم را بپذیرم و درک کنم که این ویژگیها در ذات بد نیستند و در خیلی از مسائلِ زندگی میتوانند تبدیل به موهبت شوند. اگر هم نتایج خوبی برای من ندارند باید در وهلهی اول بپذیرمشان و در وهلهی دوم سعی کنم که تبدیل به نسخهی بهتری از خودم شوم.
در عوض پدر کسی بود که ما را با ادبیات آشنا کرد؛ شعر خواندن را از پدر یاد گرفتیم، علاقه به ادبیات به خاطر پدر در ما شکل گرفت. صادق بودن در هر شرایطی حتی اگر به نفعت نیست را پدر به ما یاد داد. او بر خلاف مادر تمام مدت قربانصدقهی بچههایش میرود و آنقدر بچهها را از مهر و محبت اشباع میکند که ما هرگز نیازی به دریافت عشق و محبت در بیرون از خانه نداشتیم و به همین خاطر هرگز به خاطر دریافت محبت گرفتار روابط اشتباه نشدیم.
همهی ما مجموعهای از ویژگیهای مختلف هستیم که هیچ کدام در ذات بد یا خوب نیستند. باید خودمان را با تمام ویژگیهایی که داریم بپذیریم. پذیرش، اولین قدم در جهت رشد کردن و بهتر شدن است. باید یاد بگیریم دست از انکار کردن خودمان برداریم و بپذیریم که ما در مسیر رشد خودمان قرار داریم.
دیشب پنبه خانم تلویزیون نگاه میکرد. سریالی بود دربارهی جنگ اسرائیل و فلسطین. من هم چند دقیقهای از آن را دیدم. نیروهای اسرائیلی آمادهی عملیاتی شدند. یک نفر تک تیرانداز بالای پشتبام مستقر شده بود. به او دستور داده شد که به هر کس که در تیررساش قرار میگیرد شلیک کند. تکتیرانداز ماهری بود و تیرش خطا نمیرفت. چند نفری را از پا درآورد تا اینکه به یک نفر شلیک کرد بدون اینکه او را به طور کامل دیده باشد، فقط چون طرف در همان ساختمانی بود که نیروهای دشمن آنجا بودند به او شلیک کرد. چند لحظه بعد نیروهای خودی اعلام کردند که یک مجروح دارند که باید از ساختمان خارج شود. همان لحظه تکتیرانداز به کار خودش شک کرد. فرمانده از او پرسید که آیا ضارب را دیده است یا نه؟ او چند لحظهای در شوک بود و وقتی به خودش آمد اعلام کرد که کار من بوده، من به او شلیک کردم.
بعد از پایان عملیات او را در دادگاه نظامی خواستند درحالیکه مرد مجروح که جوان هم بود از دنیا رفت. او به راحتی میتوانست در آن لحظه حقیقت را نگوید. درست است که احتمالا بعدا میفهمیدند که تیر از کدام اسلحه خارج شده است و این حرفها، اما به هر حال اعتراف کردن به چنین حقیقتی در آن لحظه اصلا کار سادهای نیست. آدم باید خیلی قوی باشد که طفره نرود، توجیه نکند و در همان لحظهی اول مسئولیت کارش را بپذیرد.
ساعتهای طولانی پای کامپیوتر نشستم. باید عکس ادیت میکردم. تعدادشان زیاد بود و امروز باید تمام میشد که به لطف خدا انجام شد و فرستادم.
بعد از کار طولانی، طبقهی پایین را نظافت کردم و غذا را آماده کردم و دوش گرفتم. کار فیزیکی وقتی با روزهداری همراه میشود توانم را میگیرد. آزمایش حداقل دو هفته عقب افتاده است، چون میخواهم به همان آزمایشگاه قبلی بروم تا بتوانم نتایج را بهتر مقایسه کنم و حالا تا دو هفته امکانش نیست. من این را میگذارم به این حساب که بدنم به این زمان نیاز داشته تا به شرایط مطلوب برسد.
خستهام، باید بخوابم.
الهی شکرت…

			
