سخنِ لطیفِ سعدی نه سخنْ که قندِ مصری / خجل است از این حلاوتْ که تو در کلام داری
آقا من چطوری، به چه زبانی و با چه کلامی بگم که چقدر عاشق سعدی هستم؟ اصلا در مقابل چنین آدمی که اینطوری سخن گفته مگه جایی برای سخن گفتن هم باقی میمونه؟
به خدا که کلامی نمیشه گفت که گویاتر و شیرینتر از کلامی باشه که او استفاده کرده.
من از این عاشقتر دیگه نمیتونم بشم. دیوانه کرده من رو.
یعنی اونقدر من لذت میبرم از این طرز صحبت کردنش که میخوام برم توی کوه و بیابان فریاد بزنم از شدت ذوقمرگی. بابا آخه تو چطوری میتونی توی یک بیت و فقط یک بیت، تا این حد عزت بدی هم به خودت و هم به طرف مقابلت. کلام در دست تو مثل موم بوده واقعا.
بیا بگو ساقیت کی بوده جان من؟ بیا بگو چطوری متصل بودی به کجا متصل بودی که اینطوری تونستی ما رو انگشت به دهان کنی!!!!
فقط یک بیت؛ توی مصرع اول گفته سخن سعدی لطیف و بسیاااار شیرینه، شیرین در حد قند مصری. سخن سعدی فقط سخن نیست، سعدی فقط حرف نزده، بلکه قند مصری تراوش کرده، شیرین و لطیف حرف زده. بعد در مصرع دوم گفته اما همین سخن سعدی که انقدر شیرین و لطیفه در مقابل حلاوتی که تو در کلامت داری خجالت زده است، هیچی نیست در مقابل کلام تو.
مگه داریم انقدر کار بلد؟ هیچوقت ندیدم که سعدی خودش رو دست پایین بگیره، هر جا که اومده از طرف تعریف کنه حتما یک چیزی گفته که به خودش هم عزت و بزرگی داده. اونقدر سعدی عزت نفس بالایی داره که من واقعا متحیرم.
سعدی هیچوقت حرص نمیخوره، غیرتی نمیشه، دست و پای طرف رو نمیبنده، زور نمیزنه که خودش رو به کسی ثابت کنه، نمیترسه، خجالت نمیکشه، و به هیچ کس وابسته نیست.
انگار که فقط میگه و رد میشه میره. با اینکه انقدر شیرین حرف میزنه اما نمیدونم چرا احساس میکنم هیچ کجا دلش واقعا گیر نیست. یعنی کلام رو به خاطر کلام به کار میبره، در واقع قدرت کلامش رو به نمایش میگذاره تا اینکه واقعا عاشق باشه.
او یک کاربلدِ واقعیه. نمیتونم بگم که مثلا سیاست به خرج میده و اینطوری با کلام شیرین سعی میکنه طرف رو اغوا کنه. نه او یک توانایی در درونش داره و از به کار بستن این توانایی و استفاده کردن ازش داره لذت میبره. در واقع به این طریق، سپاسگزارِ داشتن این تواناییه. طوریکه یک جای دیگه میگه:
زمینْ به تیغِ بلاغتْ گرفتهای سعدی / سپاس دار که جزْ فیضِ آسمانی نیست
میگه تو تمام زمین رو با بلاغت خودت در بر گرفتی. سپاسگزارش باش که این توانمندی در واقع فیض آسمانی و هدیهی خداوندی است.
و من کاملا احساس میکنم که او لذت میبرده از به کار بردن کلام اون هم به این شیوایی و فصاحت و شیرینی و از ابزار کلام هر جایی که توانسته و به هر شکلی که میشده بهره برده تا انرژی خوبی که در درونش بوده رو پراکنده کنه.
در واقع دل او گیرِ خودِ کلام بوده نه کسانی که این کلام رو در مقابلشون به کار میبرده. او عاشق کلام بوده.
و همونقدر که او عاشق کلام بوده من هم عاشق او هستم❤️❤️
آنقدر این چند روزی که خانه بودهام تمیز کاری کردهام که دیگر رمق ندارم. مخصوصا روزهایی که میخواهم خانه را ترک کنم تمام مدت در حال تمیزکاری و جمع و جور کردن هستم. اما خسته و ناراحت نیستم چون دارم خودم را برای تغییر آماده میکنم و این خوشحالم میکند. به خواهرم میگویم من یک جوری دارم سهم خودم را در این مورد انجام میدهم که خدا را در رودربایستی گذاشتهام. الان خدا با خودش میگوید: «بابا این فرشها رو هم تمیز کرده، دیگه اصلا راه نداره. باید هر جوری هست این اتفاق بیفته» 😄
هر چه فکر میکنم که امروز چه کار کردم فقط تصویر جرمگیر و اسپری تمیزکننده و ماشین لباسشویی و اینها در نظرم میآید.
واقعا از صبح تا الان که حوالی ۸ شب است همین چند دقیقه است که نشستهام (البته به جز برای نهار)، الان هم برای این است که کار مشتری را قبل از رفتن انجام دهم. حالا هم که نشستهام پرده را صاف و مرتب میکنم. بیماریِ مرتب کردن گرفتهام؛ وسواس نظم. البته که کاملا مطمئنم که من در این خانه این رفتارهای عجیب و غریب را در مورد تمیز کردن دارم. البته هر جایی باشم مرتب کردن را خواهم داشت اما تمیز کردن افراطی را مطمئنم که در جای دیگری که از ابتدا نو نبوده باشد نخواهم داشت و همین خودش نعمت بزرگی خواهد بود برای من.
دلم یک چیزی میخواهد؛ یک اتفاق خاص، یک چیز هیجانانگیز… حالا که از چالش سختی که برای خودم تعریف کرده بودم نتیجهی بسیار خوبی گرفتهام و حالا که یک تغییر بزرگ و اساسی پیش رو است و کارها دارد به لطف خدا نرم و روان پیش میرود ته دلم یک قلقلکی را احساس میکنم. دوست دارم یک چیز خوبی اتفاق بیفتد که من اصلا انتظارش را ندارم. یعنی برایش برنامهریزی نکردهام و کاری انجام ندادهام اما شوری را در من زنده میکند. (البته که خوشبختانه من در تمام زندگیام همیشه برای زنده بودن و زندگی کردن شور و هیجان داشتهام؛ خودِ مفهوم بودن برای من انگیزهبخش و شادیآور است)
اما انگار که دلم میخواهد جهان پاداشی به من بدهد که انتظارش را ندارم.
هرچند که همین تغییرِ پیش رو، پاداش حرکتهای قبلی من بود. اصلا انگار در یک لحظه چیزی در درون من تکان خورد، انگار که یک پیغامی را واضح و روشن دریافت کردم و گفتم ما باید این کار را انجام بدهیم. در تمام سالهای گذشته که همیشه فکرِ این تغییر در سرمان بود من هیچوقت این حال را تجربه نکرده بودم، این تکان خوردن را و این احساس را که پیغام جهان برای این تغییر واضح و روشن است. اما این بار دقیقا این را حس کردم و تصمیمم را گرفتم. به محض اینکه ما قدم برداشتیم واقعا هدایت شدیم به جایی که باید میرفتیم، واقعا معجزهوار هدایت شدیم. به زودی مفصل دربارهاش مینویسم اما هرچه فکر میکنم میبینم انقدر راحت و روان پیش رفت که فقط میتوانست کار خدا باشد. وقتی به خداوند متصل میشوی کارها آسان میشوند.
فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْری
پس به زودی او را آسان میکنیم برای آسانیها
ماه امشب در زیباترین وضعیت خودش بود، اصلا شکل متقارنی نداشت بلکه کاملا هم کج و کوله و نصفه و نیمه بود اما در همین عدم تقارنش زیبایی خاصی نهفته بود که در دامن یک آسمان مه گرفته یا شاید هم غبارآلود، زیباییاش اسرارآمیز هم شده بود که همین بسیار جذابترش میکرد.
روی بیلبورد نوشته شده بود: از خاکبرداری تا بتنریزی در کنارتان هستیم.
بعد از خاکبرداری بتنریزی است دیگر!!! یعنی این وسط اتفاق دیگری که نمیافتد. مثلا اگر کسی بگوید از خاکبرداری تا نازککاری کنارتان هستیم معقول است اما از خاکبرداری تا بتنریزی کنارتان هستیم خندهدار است. یا شاید من آمادهی خندیدن بودم و خیلی خندیدم.
بعدش هم با چند موزیک با ضربآهنگ سریع و قوی (یعنی همان چیزی که من دوست دارم) آن هم با صدای بلند قر دادم. اصلا در ماشین قر دادنم میگیرد. البته من کلن همیشه قر دادنم میگیرد، اگر یک جایی بود که میتوانستم مرتب بروم آنجا و قر بدهم دیگر هیچ مشکلی در زندگیام باقی نمیماند چون من با رقصیدن با یک موزیک قوی آن هم با صدای بلند تمام مشکلاتم را فراموش میکنم.
ساعت ۲۳:۲۳ رسیدیم. پدر خوابیده بود و مادر در شرف خوابیدن بود.
من امروز ظهر فقط پنج عدد لوبیا چیتی خورده بودم بعد از هشت ماه. آنقدر اوضاع شکمم به هم ریخته بود که گفتم من غلط کردم. بارها عرق نعنا خوردم اما افاقه نکرد. اسیر شده بودم. اصلا من میدانم که حبوبات به من نمیسازد. به طور کلی فهمیدهام که چیزی من را اذیت میکرده در تمام سالهای زندگیام کربوهیدرات بوده. از زمانی که کربوهیدرات را حذف کردهام حال رودههایم بسیار خوب شده است. بعد از این چند عدد لوبیا دیگر کاملا مطمئن شدم که من باید قید کربوهیدرات را برای همیشه بزنم چون با بدن من هماهنگ نیست؛ نان سفید، برنج، سیبزمینی، ماکارونی، حبوبات… اینها اصلا برای من مناسب نیستند.
کلن هر کسی باید ببیند چه نسخهای با سیستم بدنش هماهنگتر است و همان کار را انجام دهد. شاید خیلی چیزها را دوست داشته باشیم بخوریم اما میدانیم که برای بدن ما مناسب نیستند. شخصا برای من خیلی سادهتر است که از آن لذت زودگذر بگذرم تا اینکه با عواقب بعدیاش کنار بیایم. من در تمام سالهای زندگیام با نفخ و یبوست درگیر بودم تا اینکه قدم در این مسیر سلامتی گذاشتم و همه چیز تغییر کرد. از همان روزهای اول متوجه شدم که حذف کردن کربوهیدرات برای رودههای من چه معجزهای بوده است و الان هم که کاملا مطمئن هستم.
اصلا انگار که من و بدنم تازه با هم آشنا شدهایم؛ نیازها و خواستههای هم را به خوبی درک میکنیم و با هم هماهنگ شدهایم، با هم مهربان شدهایم، همدیگر را میفهمیم. این شاید بزرگترین دستاورد من در این سفر سلامتی بود. اینکه برای اولین بار در عمرم است که واقعا بدنم را دوست دارم و به داشتنش افتخار میکنم (منظورم واقعا از عمق وجودم است)
بدن من بهترینِ خودش را در این مسیر گذاشت و هرگز مرا در نیمهی راه رها نکرد؛ باوجودیکه نحیف شده بود و عملا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت اما باز هم مرا همراهی کرد.
فکر میکنم بعد از این همه سال که از عمرمان گذشته است باید هر طور شده با بدنمان در هماهنگی قرار بگیریم و به درک درستی از نیازها و خواستههای بدنمان برسیم تا بتوانیم سفرمان در این دنیای مادی را به بهترین شکل ممکن به پایان برسانیم. چون تنها همراه واقعی ما در این سفر بدنمان است که با پذیرا شدن ما، این امکان را به ما میدهد که این جهان و لذتها و زیباییهایش را درک و تجربه کنیم.
من از بودن در این بدن فعلیام بینهایت راضی و خشنودم و البته بابت داشتنش بسیار زیاد سپاسگزار خداوندم.
پیش به سوی چالشهای بعدی (خدا به داد برسد 🥴) البته که در حال حاضر چالش سنگینی پیش رو دارم که باید برایش آماده شوم، پس جایی برای هیچ چالش دیگری باقی نمیماند.
من و بدنم هم که آرام و پیوسته با هم پیش میرویم، متعادل و بدون زیادهروی از هیچ طرفی.
الهی شکرت…
دیروز اتفاقات خیلی زیادی افتاد، اما من اصلا در موقعیتی نبودم که بخواهم بنویسم. ما در حال طی کردن گذاری سخت هستیم که تمام توان و انرژیمان را گرفته است. دیشب اصلا حس و حال خوبی نداشتم اما تمام تلاشم را کردم که ذهنم را کنترل کنم. حالا دیگر میدانم که من مسئول راضی کردن دیگران نیستم و حتی اگر بخواهم هم توان انجام دادن این کار را ندارم. میدانم که تنها کسی که میداند واقعا چه کاری برای ما مناسب است خود ما هستیم، دیگران با وجودیکه خیر و صلاح ما را میخواهند اما نمیتوانند راهنمای درستی برای ما باشند، چون آنها ترسها و نگرانیهای خودشان را دارند.
من همیشه به این فکر میکنم که پدر و مادرهای ما هر تصمیمی که خواستهاند برای زندگیشان گرفتهاند اما حالا ما را با ترسهای بیهوده بمباران میکنند. حتی خیلی وقتها اطرافیان ما نمیدانند که دارند با خودخواهی خودشان مانع ما میشوند یا شاید هم میدانند اما حال خوب خودشان برایشان مهمتر است.
تمام دیروز را رانندگی کرده بودم و از جایی به جای دیگر رفته بودم تا یک چیزهایی بخرم. شبِ طولانی و سخت و پُر از فکر و خیالی را هم گذراندم.
صبح که بیدار شدم برای چند لحظه رفته بودم در نقش قربانی و «منِ بیچاره» و آماده بودم تا برای خودم گریه کنم اما به لطف آگاهیهایی که در این چند سال اخیر کسب کردهام خودم را جمع و جور کردم و به خودم گفتم اصلا مهم نیست که تا امروز چه نتایجی داشتی، چه اشتباهاتی کردی و چه چیزهایی را به دست نیاوردی. از اینجا به بعد، زندگیات را آنگونه که میخواهی بساز. به خودم گفتم هر پیغامی که احساسِ بدی به تو میدهد پیغام خداوند نیست:
إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
نجوا تنها از سوی شیطان است؛ میخواهد با آن مؤمنان غمگین شوند؛ ولی نمی تواند هیچ گونه ضرری به آنها برساند جز بفرمان خدا؛ پس مؤمنان تنها بر خدا توکّل کنند!
گفتم وظیفهی تو توکل کردن و ایمان داشتن و عمل کردن به ایدههایی است که به تو گفته میشود. گفتم تو میدانی کار درست و راه درست چیست پس اجازه نده که حرفهای سمی دیگران ذهن و درون تو را مسموم کند.
اینها را که به خودم گفتم آرام گرفتم و البته پر از انگیزه شدم. تصمیم گرفتم سهم خودم را برای آماده شدن برای این شرایط جدید انجام دهم و دست به کار شدم و یک سری از کارهای اصلی و سنگین را انجام دادم.
وسط کار کردن با آزمایشگاه تماس گرفتم و جواب آزمایشم را پیگیری کردم که گفتند آماده شده. درخواست کردم که لینک جواب آزمایش را برایم ارسال کنند. در حالِ کار کردن بخشی از حواسم پی صدای گوشی بود. بالاخره بعد از دو یا سه ساعت پیغامی که منتظرش بودم از راه رسید. سریع دانلود کردم اما جرات نمیکردم که بروم سراغ موارد اصلی. از آن بالا شروع کردم آهسته آهسته نگاه کردم و آمدم پایین؛ کلسترول و متعلقاتش همگی خوب بودند، بقیهی موارد هم همگی خوب بودند تا اینکه رسیدم به جایی که منتظرش بودم یعنی انسولین و مقاومت انسولین…
خداااای من، واقعا باورم نمیشد؛ نه تنها دیگر از مقاومت انسولین خبری نیست بلکه بدنم به مرحلهی حساسیت انسولین رسیده است. میزان انسولین و HOMA-IR بسیار پایین آمدهاند. واقعا باورم نمیشد، یعنی دیگر توقع چنین نتیجهای را اصلا نداشتم آن هم با در نظر گرفتن اینکه بقیهی فاکتورهای آزمایشم هم همگی در بهترین وضعیت ممکن قرار دارند.
جدی میگویم که از خوشحالی اشک در چشمانم جمع شده بود؛ نه به خاطر اینکه این فاکتورها کنترل شدهاند بلکه به این خاطر که تلاشهای بیوقفهی این مدتم جواب دادند آن هم چنین جوابی. از شدت حال خوب نمیدانستم چه کار کنم، به هر کسی که میشد خبرش را دادم و واقعا ذوق مرگ بودم. (مفصل دربارهاش خواهم نوشت)
ظهر هم حرفهایی شد که حالِ خوبم را تقویت کرد. تمام عصر با انرژی و انگیزه کارهای خانه را انجام دادم.
من دارم برای تغییر بزرگی آماده میشوم و از این بابت هیجانزدهام. گوشهای من هیچکدام از نجواهای ناامیدکننده را نمیشنوند، خدایی که مرا تا اینجا آورده است هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت.
به قول سعدی جان جانانم:
خدایی که از خاک مردم کند / عجب باشد ار مردمی گم کند
من ایمانم را به خودم و به جهان ثابت کردهام آن هم از سختترین مسیری که میشد. بنابراین مطمئنم که جهان پاداشش را برای من و زندگیام در نظر خواهد گرفت.
امشب بعد از مدتها چند قاشق آش رشته خوردم.
احساس میکنم نیاز به خوابی طولانی دارم…
الهی شکرت…
دیشب آنقدر خسته و بیحوصله بودم که هر کاری کردم نتوانستم چیزی بنویسم. مدتی هم پای کامپیوتر نشستم و واقعا تلاش کردم که بنویسم اما به هیچ وجه نتوانستم. ترکیبی از افسردگی و خستگی و بیحوصلگی و همهی اینها بودم. ساعتها طول کشیده بود تا هر دو طبقه را نظافت کنم. وقتی کار تمام شد و رفتم دوش بگیرم عضلات پاهایم مانند زمانهایی که به پیادهروی طولانی میروم درد گرفته بودند. فهمیدم که خیلی زیاد سر پا بودم و راه رفته بودم. بعد هم در آماده کردن غذا به مادر کمک کرده بودم. شب هم برنج را دم کردم.
بچهها خیلی دیر از کارگاه آمدند، دستگاههای جدیدی خریده بودند که باید نصب میشد. من قبل از آمدن بچهها از شدت بیحوصلگی و البته خستگی خوابیدم.
امروز و دیروز هر بار نه صفحه در دفترم نوشتم. نوشتن صبحگاهی برای من مانند مراقبه کردن است، باید آنقدر بنویسم تا ذهنم خالی شود. تا زمانیکه محتویات مغزم را روی کاغذ نیاورم آرام نمیشوم. معلوم است که این دو روز ذهنم خیلی درگیر بوده.
امروز اتفاقی پیش آمد که خیلی بیشتر مرا متوجهی این موضوع کرد که بسیاری از آدمها به دنبال سودهای کوتاه مدت هستند. به دنبال اینکه در این برهه بتوانند سودی ببرند و فکر میکنند که با دوز و کلک و دروغ گفتن و اینها میتوانند به این سود برسند. تصور میکنند که این کارها یعنی زرنگ بودن و راه و رسم بازار را بلد بودن. اما آدمها متوجه نیستند که با این کارها در واقع بزرگترین سرمایههای زندگیشان را به سودهای بسیار ناچیزی میفروشند؛ سرمایههایی مانند روابط نزدیک، خانواده، حس اعتماد، شخصیت، اعتبار و خیلی چیزهای دیگر.
البته اصلیترین دلیل این موضوع باور نداشتن به فراوانی موجود در جهان است؛ به اینکه بیاندازه پول و ثروت در این جهان وجود دارد؛ بسیار بسیار بیشتر از نیاز من و شما و تمام آدمهایی که حتی هنوز به دنیا نیامدهاند. بنابراین اصلا نیازی نیست که ما به دوز و کلک متوسل شویم یا تصور کنیم که پولی که ما به دنبالش هستیم در جیب دیگران است.
امروز بار دیگر متوجه شدم که اگر دنیای فردی با دنیای تو هماهنگ نباشد و یا به اصطلاح با هم در یک مدار نباشید حتما و حتما از مسیر هم خارج میشوید. خودِ آدمها کاری میکنند که با دست خودشان از مسیر تو خارج شوند. در واقع جهان این کار را انجام میدهد. اگر دوست داری آدمهای اضافی زندگیات از مسیر تو خارج شوند فقط کافیست روی خودت کار کنی و خودت را ارتقاء بدهی، دنیای اطرافت خود به خود از آدمهای اضافی خالی میشود.
انگار که جهان تعداد زیادی اَلَک در اندازههای مختلف دارد و هر بار که تو آگاهیات را ارتقا میدهی اندازهی تو بزرگتر میشود و جهان یک الک سایز بزرگتر را برمیدارد و آدمهای اطراف تو را داخل این الک میریزد. آنهایی که اندازهشان از سوراخهای الک (یعنی از اندازهی تو) کوچکتر است بیرون میریزند. آنهایی میمانند که هم قد و قوارهی تو هستند و اگر میخواهی با آدمهای بزرگتر در یک الک باشی باید اندازهی خودت را بزرگتر کنی.
سعدی جانم دیروز و امروز دُر و گهر باریده، در حدی که در اینجا نمیگنجد و باید بخش «حلوای پارسی» را بهروزرسانی کنم و به آنجا اضافه کنم.
برای مادر نان و خرما و چیزهای دیگر خریدم، دو بار هم تا بانک رفتم و نقل و انتقالاتی را برای مادر انجام دادم. نهار خوردیم. البته که من نخوردم چون غذا مناسب من نبود. بعد از ظهر بود که به سمت خانه حرکت کردیم. این وسطها اتفاقات خیلی زیادی افتاد اما واقعا حوصلهی تعریف کردن ندارم. کلن بیحوصله هستم. اما با این حال تمام تلاشم را کردم که بر روی احساس خشم کنترل کامل داشته باشم و واقعا هم موفق بودم. شاید فقط یکی دو لحظهی خیلی کوتاه در احساس خشم بودم اما به نسبت شرایطی که این چند روز به لحاظ فیزیکی و احساسی داشتم واقعا موفق شدم که خشمم را کنترل کنم و از این بابت بسیار خوشحالم. تصمیم جدی دارم که بر این احساس مسلط شوم. دلیلش هم این است که خشم واقعی من به معنای واقعی کلمه خانمان برانداز است. درست است که خیلی دیر به دیر به آن نقطهی جوش واقعی میرسم اما خودم هم از رسیدن به آن نقطه میترسم. (چقدر واقعا و واقعی گفتم 🙄)
و اینکه کلن دوست دارم که بر احساساتم، حالا از هر نوعی که باشند چه خوب و چه بد، مسلط باشم. خلاصه که این چند روز تلاش کردم تا آگاه باشم از خودم و احساساتم.
امشب هم اصلا حوصله ندارم. باید همینجا نوشتن را تمام کنم. مطمئنم که فردا روز بهتری خواهد بود.
الهی شکرت…
امروز روز شلوغ اما خوبی بود. صبح حدود ۷:۲۰ از خانه خارج شدم تا داروهای مادر را بگیرم. مادر داروهای ثابتی برای فشار خون و چربی و این چیزها مصرف میکند که هر دو ماه یکبار از درمانگاه طرف قرارداد با بیمهی خودش داروها را تهیه میکند. من قبلا هم برای گرفتن داروهایش رفته بودم و میدانستم روالش چیست. دکتر خودش که همیشه داروها را مینوشت امروز نبود، مرخصی بود. بنابرانی از یک دکتر دیگر نوبت گرفتم و رفتم پشت در اتاقش و متوجه شدم که در قفل است. ایستادم پشت در. شمارهی من ۱۲ بود اما هیچکس آنجا نبود تا اینکه پیرمردی دوستداشتنی که به سختی راه میرفت آمد و شمارهاش را نشانم داد. دیدم که او ۱۱ است. به محض اینکه دکتر در را باز کرد صدایش زدم که برود داخل. همان موقع شمارهی یک آمد. قاعدتا بعد از پیرمرد دوستداشتنی او رفت. در همین مدت سر و کلهی بقیهی شمارهها از این طرف و آن طرف پیدا شد.
شمارههای ۲ و ۳ و ۵ خانواده بودند که با هم رفتند داخل. شمارهی ۱۰ هم داخل رفت. در این مدت پیرمرد دوستداشتنی را میدیدم که داروهایش را گرفته و آن حوالی میچرخد. متوجه شدم که خانمی او را به سمت یکی از درها در درمانگاه هدایت کرد. اینجا نوبت من شد و رفتم داخل و بلافاصله بعد از اتاق دکتر به داروخانهی درمانگاه رفتم و منتظر شدم تا نوبتم شود. در این اثنا پیرمرد دوستداشتنی آمد و به خانم مسئول داروخانه گفت که من داروهایم را اینجا جا گذاشتهام. خانم هم گفت نه پدر جان گرفتی بردی، حتما جای دیگری جا گذاشتی. پیرمرد میگفت: «نمیشه دوباره بهم بدید؟ نمیدونم کجا جا گذاشتم» که قاعدتا آنها دوباره دارو نمیدادند.
به ذهنم آمد که من کیسهی داروها را دستش دیده بودم. به او گفتم پدر جان تا فلان جا دستت بود، حتما آنجا جا گذاشتی. دیدم مات و مبهوت است و نمیداند چه کار کند. گفتم چند لحظه اینجا صبر کن من بروم ببینم. سریع به سمت جایی که دیده بودم پیرمرد وارد شده رفتم و متوجه شدم که محل نمونهگیری آزمایشگاه و سرویسهای بهداشتی است. از آقایی که داخل دستشویی بود سوال کردم که اینجا دارو جا نمانده و او نشانم داد که کیسهی دارو داخل یکی از دستشوییها به جالباسی آویزان است. کیسه را برداشتم و دوان دوان برگشتم و دیدم که پیرمرد داخل حیاط سرگردان است و چشم میچرخاند، ظاهرا دنبال من میگشت. از دور برایش دست تکان دادم و داروهایش را به دستش رساندم. خیلی خوشحال شد و دعای خیر کرد. بیشتر از او اما من خوشحال شدم.
برگشتم داخل داروخانه و همان موقع نوبتم شده بود. داروها را گرفتم و برگشتم. آنجا داروی آزاد نمیدهند بنابراین یک داروی دیگری که مادر خواسته بود را هم از داروخانهی شبانهروزی نزدیک خانه گرفتم و برگشتم.
هنوز همه خواب بودند. رها و آزاد صبحانه خوردم.
سعدی جانم داشت یه حکایتی تعریف میکرد از اینکه پادشاه بر یک شخصی غضب کرده بود و دستور قتلش را صادر کرده بود. مرد هنگامی که جلاد بالای سرش بود گفت:
شنیدم که گفت از دلِ تنگِ ریش
خدایا بِحِل کردَمش خونِ خویش
که پیوسته در نعمت و ناز و نام
در اقبال او بودهام دوستْکام
مبادا که فردا به خونِ مَنَش
بگیرند و خرم شودْ دُشمنش
پادشاه که این سخنان را از زبان وی میشنود تمام خشم و غضب از یادش میرود و نرم میشود و بر سر و دیدهی او بوسه میزند. سعدی جان هم توضیح میدهد که:
غَرَض زین حدیثْ آن که گفتارِ نرم
چو آبْ است بَرْ آتشِ مردِ گرم
تواضع کن ای دوستْ با خصمِ تُند
که نرمی کندْ تیغِ بُرنده کُند
(چقدر اِعراب گذاشتن روی شعرها کار طاقتفرساییت واقعا. به نظر من باید به تایپیستهای عرب سختی کار بدهند! 😐)
واقعا درست میگوید که زبان نرم برندهترین تیغها را کند میکند. من که همیشه تاثیرش را دیدهام و البته دیدهام آدمهایی را که زبان تلخ دارند و دائما با زبانشان باعث آزار دیگران میشوند و البته که باعث میشوند هیچکدام از محبتهایشان به چشم نیاید. زبان نرم بهترین سلاحی است که میتوان در روابط به آن مجهز شد.
امروز با کلی وسیله و ابزار رفتیم سمت کارگاه تا بچهها یک فکری برای تهویهی سالن اتو و بستهبندی بکنند، چون به طرز عجیب و غریبی گرم و دمدار است. حالا فکر کنید در این اوضاع هوا، کاری که امروز باید بیرون میرفت پالتو بود؛ پالتوی واقعی آن هم از جنس فوتْر که در زمستان هم وقتی به آن نگاه میکنی گرمت میشود. آن وقت ما در این گرما ساعتها با این موجود سر و کله زدیم تا آمادهی ارسال شود. رسما به خدا رسیدم من، سنگین بود و اصلا هم به قیافهاش نمیآمد که انقدر کار داشته باشد. یکریز کار کردم، به طوریکه از صبح میخواستم با آزمایشگاه تماس بگیرم و پیگیر جواب آزمایشم شوم آخر نشد که نشد. هیچ فرصتی پیدا نشد که شمارهی آزمایشگاه را پیدا کنم و تماس بگیرم.
اما بالاخره هر طور که بود تمام شد و برگشتیم و من به محض رسیدن رفتم سراغ کامپیوتر تا کاری را برای مشتری انجام دهم.
زمان روزهداریام به ۱۲ ساعت تقلیل پیدا کرده است. انگار که از مقطع دکترا آمده باشم کلاس اول ابتدایی 🙄
راستی دیروز یادم رفت بنویسم که ساناز تازه قرار بود موهای جدیدم را ببیند. از دور که من را در خیابان دید لایک نشان داد و وقتی رسید گفت: «میبخشیدها، ولی موهای طبیعی خودت اصلا بهت نمیاد، همیشه موهات رو بلوند کن» 😒
ده بار گفت که «خیلی قشنگ شده و خیلی بهت میاد». خودم هم قبول دارم که موی طبیعیام آنقدرها برای من جذاب نیست، صرفا یک چیز معمولی است. اما تمایلم به تغییر باعث میشود که بین این حالتها در حرکت باشم.
واقعا خستهام اما راضیام و شاکر.
الهی شکرت…
بالاخره امروز آزمایش دادم. وقتی رفتم برای آزمایش ۱۸ ساعت بود که در ناشتایی کامل بودم. کمبود قند نشان ندهد خوب است 🥴
کار آزمایش سریع و راحت و روان انجام شد. برگشتم خانه و صبحانه خوردم. نمیدانم چه شده بود که بعد از صبحانه احساس میکردم دارم از خستگی غش میکنم. شاید به دلیلِ یک دفعه خوردن بعد از این همه ساعت بود. حدود یک ربع روی کاناپه دراز کشیدم و فیالواقع غش کردم. اما اگر این استراحت کوتاه را نمیکردم نمیتوانستم بقیهی روز را ادامه دهم.
با اینکه دیروز تقریبا تمام کارها را انجام داده بودم اما باز هم که شروع کردم به کار کردن یک دنیا کار بود که تا لحظهی آخرِ حرکت کردنم ادامه داشت. دیروز داشتم فکر میکردم که من در این خانه دچار وسواس ذهنی برای تمیز و مرتب کردن هستم، دلیلش هم این است که من این خانه را کاملا نو تحویل گرفتم، بنابراین ذهن من میداند که حد تمیز بودن این فضا کدام نقطه است و تمام تلاشش را میکند که همیشه در همان نقطه باشد.
در واقع در ذهن من استاندارد مشخصی برای تمیزی این فضا وجود دارد و نمیتوانم از آن استاندارد پایینتر بیایم. درحالیکه اگر در جای دیگری بودم که از ابتدا نو و تمیز نبود احتمالا دیگر تا این اندازه ذهن من درگیر وسواس نمیشد و فشار این همه بشور و بساب کردن را به خودم وارد نمیکردم.
امروز خداوند بار دیگر جلوهای از حضورش را به من نشان داد و گفت که مسیری که در پیش گرفتهایم مسیر درستی است و باید در آن پیش برویم؛ چند وقت پیش پولی را به کسی قرض داده بودم اما به دلایلی دیگر کلن قیدش را زده بودم و قصد نداشتم سراغش را بگیرم. امروز که داشتیم فکر میکردیم که برای مسیر جدیدمان باید پولهایمان را جمع و جور کنیم و دلمان نمیخواهد وابسته به کسی باشیم، آن فرد خودش پیغام داد و همین امروز مبلغ را واریز کرد.
درست است که فقط یک گوشهی کوچک کار را میگیرد اما در واقع برای من ارزش بسیار زیادی دارد چون من این را پیغامی از طرف خداوند در نظر گرفتم که وقتی تو حرکت میکنی خداوند برکت را میرساند، وسیلههای مورد نیاز را فراهم میکند، درها را باز میکند و به هر شکلی که لازم باشد تو را مورد حمایت قرار میدهد. اگر تو ایمانت را نشان دهی و قدمی هر چند کوچک برداری خداوند تمام امکانات را به سادگی هر چه تمامتر در اختیارت قرار میدهد. از لحظهای که ما حرکت کردیم خداوند تمام مدت همراه ما بود و آنقدر کارها را ساده کرد که باور کردنی نیست، هنوز که فکر میکنم میبینم کل این مسیر هدایت مطلق او بود و بس. یک روز به طور کامل دربارهاش مینویسم.
عصر با ساناز بیرون رفتیم سراغ کاری و تمام مدت حرف زدیم، محور اصلی صحبتهایمان فراوانی بود و ایمان داشتن.
دو بسته نان جو دوسر خریدم، از این نانهایی که بسیار نازک و کاملا خشک هستند. این مدلش را ساناز کشف کرده است و من واقعا دوستش دارم. به خصوص که از آرد جو دوسر تهیه شده و آرد جو دوسر تنها آردی است که گلوتن ندارد. وقتی میخواستم با این آرد کوکی درست کنم کاملا متوجه این رفتارِ بدون گلوتناش شده بودم؛ هیچ فرمی به خودش نمیگرفت و با کوچکترین حرکتی خرد میشد و میریخت.
بعد هم رفتیم خانهی ساناز که من یک سری وسیله بگیرم. قرار شد یک چای به ما بدهد اما فکر میکنم دست آخر چای کیسهای انداخت داخل قوری و به جای چای واقعی به ما قالب کرد و فکر کرد ما نمیفهمیم 😐
تاکسی گرفتم و برگشتم. این تاکسی اینترنتی واقعا وسیلهی خوبی است، آنقدر رفت و آمدها را سادهتر کرده است که خدا میداند. من که بسیار راضیام. امیدوارم کارشان پربرکت باشد که هر روز بهتر و بهتر کار کنند.
مادر چند روز بود که مهمان خانهی خاله بود و با کلی غذای نذری برگشته بود؛ قرمهسبزی و قیمه.
من امروز به جادهی بیخیالیِ مطلق زدهام. انگار که کنکور را دادهام و دیگر زدهام به بیخیالی؛ هر چه دلم خواسته خوردهام و به هیچ ساعتی هم نگاه نکردهام.
فردا یک دنیا کار داریم که امیدوارم نرم و روان و راحت پیش بروند.
الهی شکرت….
امروز را دیرتر از همیشه شروع کردم چون خیلی خسته بودم. البته که منظورم از دیرتر از همیشه قبل از ساعت هشت است اما برای من خیلی دیرتر از همیشه محسوب میشود.
بعد از صبحانه بالکن را شستم، اثر خاک دیروز در بالکن کاملا مشخص بود.
بعد از آن هم سریع دست به کار شدم و حلوای رژیمی را درست کردم. همه چیزش خیلی خوب شده به جز اینکه دست من از جا درآمده از بس که هم زدم. برای یک بار انجام دادن تجربهی خوبی بود اما بعید است که دیگر اقدام به حلوا پختن کنم.
فکر کنم نگفته بودم که من عاشق حلوا هستم؛ مخصوصا حلواهای پنبه خانم که فوقالعاده میشوند؛ کم شیرین و خوشرنگ با بافت عالی. مادر فقط به خاطر من حلوا میپخت، به خدا که یک قابلمه حلوا را تنهایی میخوردم و حاضر نبودم حتی یک قاشقش را با کسی تقسیم کنم (خدا را شکر هیچکس هم طالب خوردنش نبود)
حلوا در این مدت جزء معدود چیزهایی بود که واقعا دلم میخواست و هنوز هم میخواهد. یعنی مثل بقیهی چیزها نبود که خوردن و نخوردنشان برایم یکی است. خیلی چیزها را که دیگر اصلا دلم نمیخواهد بخورم، خیلی چیزها هم هستند که اگر هیچوقت نخورم اصلا برایم مهم نیست (جالب است که حتی بستنی هم جزء همین گروه است که دیگر برایم مهم نیست بخورم یا نه) اما حلوا و کلوچه دو تا چیزی هستند که هنوز دوستشان دارم. این حلوای رژیمی شاید تا حدی راضیام کند اما با حلوای پنبه خانم فاصلهی زیادی دارد. هنوز نخوردهام. فردا میبرم با مادر بخوریم.
امروز معجونی از احساسات متناقضم؛ از شور و هیجان گرفته تا ترس و غم و نگرانی. میزان هیجان و نگرانی در درونم دقیقا به یک اندازه است.
مراقبه کردم، نوشتم، با خداوند حرف زدم، فکر کردم، دعا کردم و خلاصه هر کاری که بلد بودم انجام دادم تا بتوانم غم و ترس و نگرانی و کلن هر گونه احساس منفی را کنترل نمایم. احساس میکنم به مرحلهای رسیدهام که تمام وجودم یک چیزی را میخواهد پس باید منتظر آمدنش باشم.
همه چیز را به بزرگیِ خداوند سپردهام و از او خواستهام که کارها را نرم و روان و راحت پیش ببرد.
کاهو و کلم و گوجه و خیار و هویج شستم و سالاد درست کردم. فیلههای مرغ را با پیاز و ادویه تفت دادم و پختم و مجموع اینها تبدیل شد به نهار.
از بعد از نهار وارد روزه شدم تا برای آزمایش فردا ناشتا باشم. اعتراف میکنم که به لحاظ ذهنی دیگر توانش را ندارم. به اندازهی تمام روزههای نگرفتهی عمرم در این چند وقت روزه گرفتهام و باید بگویم خیلی ناراحتکننده است که روز تعطیل روزه باشی. نه به خاطر گرسنگی، به خاطر اینکه دوست داری هر از گاهی یک چیزکی بخوری. لذت زندگی است دیگر.
خانه را کاملا مرتب کردم، یک کارهایی پای کامپیوتر انجام دادم، گلها را آب دادم، دکمههای مانتو را دوباره دوز کردم که نیفتند، به تماشای ماهِ اول وقت نشستم، دوش گرفتم، لباس اتو کردم، وسیله جمع کردم…
روز آرامی بود.
فیلم گورکن ساختهی کاظم مولایی فیلم خوبی بود. مهمترین ملاک من برای گفتن اینکه فیلمی خوب است یا نه این است که فیلمنامه خوب باشد، اگر یک فیلمنامهی خوب با بازیهای خوب و پرداخت خوب همراه شود که دیگر نور علی نور میشود. در گورکن همهی اینها خوب بود.
الهی شکرت…
با اینکه دیشب خیلی دیروقت (حدود ساعت ۲:۳۰) خوابیده بودم اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. تازه بعد از من، خروس شروع به خواندن کرد. خیلی زیاد نوشتم و برخی از دفترهایم را آوردم و یک چیزهایی که قبلا نوشته بودم را خواندم و قهوه خوردم.
سعدی داشت یک نفر را که وارثِ ارثیهی زیادی شده بود و مالش را با گشادهدستی برای همه خرج میکرد نصیحت میکرد:
اگر هر چه یابی به کَف بَرنهی
کَفَتْ وقتِ حاجت بمانَد تهی
گدایان به سعیِ تو هرگزْ قوی
نگردند، تَرسَمْ تو لاغر شوی
طرف که به فراوانی معتقد بود جواب داد:
خور و پوش و بخشای و راحتْ رسان
نگه می چه داری ز بهرِ کسان؟
زَر و نعمت اکنون بده کانِ تُست
که بعد از توْ بیرون زِ فرمانِ تُست
به دنیا توانی که عُقبی خَری
بخر، جانِ من، ورنه حسرت بری
هر دو طرفِ ماجرا حرفهای قشنگی زدند سر صبحی.
امروز متوجه شدم که هفت تا از هستههای ازگیل جوانه زدهاند؛ نه پنچ تا و بیشتر از دیروز خوشحال شدم.
کبوترها واقعا ترسو هستند؛ دو نسل است که اینجا بچه میزاید و بزرگ میکند و به ثمر میرساند هنوز وقتی کسی به بالکن میرود از لانه خارج میشود. من ماندهام چگونه صدها و بلکه هزاران سال است که کبوتر دوست انسان است؟ مگر نه این است که نامههای ما را جابهجا میکرده و یار و همراه ما بوده؟ مگر نه این است که یک عده عزیزان هستند که «کفتربازند» و با کفترهایشان عاشقی میکنند.
دفعهی قبل که یکی از بچه کبوترها داشت از دست میرفت من خیلی تحقیق میکردم که چگونه میتوانم نجاتش دهم، دریکی از وبسایتهایی که میگشتم یکی از دوستان، کامنت خود را با این جمله شروع کرده بود: «سلام به همهی عشقبازها»
همهی اینها یعنی ما آدمها همیشه رابطهی خوبی با کبوترها داشتهایم، پس چرا هنوز نمیتوانند به ما اعتماد کنند؟ در حافظهی تاریخیشان چه چیزی نقش بسته که باعث میشود از ما بترسند؟
امروز اینجا روز نذری بود؛ سر صبح شلهزرد آوردند. هر وقت در قزوین شلهزرد میآورند من یاد خاطرهای از دوران دانشجوییام میافتم؛ یک روز که در خانه تنها بودم و احتمالا به مرز کپکزدگی هم رسیده بودم یک نفر زنگ زد و گفت آش آوردهایم، بیایید بگیرید. من هم که عاشق و دلباختهی آش هستم سر از پا نمیشناختم. نمیدانم چگونه خودم را به دم در رساندم و با شلهزرد مواجه شدم. درحالیکه اصلا اهل شلهزرد و شیربرنج و این چیزهایی که برنج در آنها خیس میخورد نیستم و آن زمان هم آدم بسیار بدغذایی بودم. واقعا یک لحظه به دهانم آمد که بگویم: «مرد حسابی این که آش نیست، شلهزرده»
اما حرفم را قورت دادم و تشکر کردم.
بعد از آن متوجه شدم که قزوینیها به هر چیزی که رقیق باشد میگویند آش؛ مثلا آش شلهزرد، آش حلیم، و تمام انواع دیگر آش. اما ما فقط به آشِ واقعی میگوییم آش و بقیه را با اسم کوچکشان صدا میزنیم. انگار که کلمهی آش یک جورهایی مثل کلمهی آقا یا خانم اول اسم افراد است که ما آن را فاکتور میگیریم و خودمانی صدا میزنیم اما قزوینیها احترام میگذارند و میگویند آش فلان، آش بهمان.
خلاصه که آن روز ضدحال بزرگی به من خورد.
امروز بعد از شلهزرد نوبت قیمهی نذری بود که بسیار هم هوسانگیز بود اما متاسفانه من نمیتوانستم بخورم.
عصر ناگهان تصمیم گرفتم که بروم پیادهروی. شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت پارکی که قریب به یک سال و نیم به طور منظم در آن پیادهروی کرده بودم. اما اینبار به پارک با نگاه دیگری مینگریستم؛ این نگاه که شاید آخرین باری باشد که در آن پیادهروی میکنم؛ درختانِ بلند اقاقیا که تاجهایشان در هم فرو رفته است و ردیف درختان سنجد که پوشیده از سنجدهای سبز و تازهاند.
روی پل ایستادم و چشم دوختم به آبِ جاری در کانال و با خود اندیشیدم که شاید دیگر هیچوقت روی این پل نایستم و به این صحنهی جادویی نگاه نکنم.
نوزده سال از عمرم به این شهر گره خورده است؛ جوانی و بزرگسالیام را در آن گذراندهام. من در این شهر رشد کردم، خودم را شناختم، با ترسهایم مواجه شدم و عظیمترین موهبتهای زندگیام را دریافت کردم. شهر بدون من هم به بودنش ادامه میدهد اما بخشی از وجود من برای همیشه در این شهر خواهد ماند.
قزوین شهری متین و صبور و ساده است؛ شهری تمیز، امن، دلخوش و امیدوار
امروز فقط میخواستم شهر را با تمام وجود حس کنم، هیچ عجلهای نداشتم، پیادهروی برایم وظیفهای نبود که بخواهم تمامش کنم بلکه فرصتی بود برای ثبت کردن شهر در عمق وجودم، شاید فرصتی برای یک وداع آرام و بیدغدغه. امروز شهر را بیشتر از همیشه لمس کردم؛
سوپر مارکتی دیدم که به طرز عجیب و غریبی نظم داشت،
گربه ای که روی سقف ماشین لم داده بود،
زیباترین سرو نازی که در عمرم دیده بودم،
آدمهایی که در بالکنها به تماشای باران شدید و زیبا ایستاده بودند
شهر هم هر چه در چنته داشت رو میکرد تا دلم را بیشتر و بیشتر ببرد؛ ابر، طوفان، آفتاب، باران، رنگینکمان…. شهرِ آرام و صبور من امروز وحشی و زیبا شده بود. آب و هوای قزوین مثل معشوقی سرکش و پر ناز و اداست که عاشق نمیداند به کدام سازش برقصد.
یک جورهایی شهر در بهترین حالت خودش بود؛ ابری و طوفانی و بارانی و آفتابی و در عین حال خلوت و آرام و تمیز. مثل وقتی که میخواهی بروی موهایت را کوتاه کنی و آن روز موهایت در بهترین وضعیت ممکن خودشان قرار میگیرند. یک طوری خوش حالت میشوند که دلت نیاید کوتاه کنی.
بعد از باران عدهی زیادی از مردم در پارک جمع شده بودند درحالیکه اغلب لباس سیاه به تن داشتند. تکیههای عزاداری در حال آماده کردن وسایلشان برای شروع مراسم بودند.
به خانه که رسیدم یک لایه خاک روی صورتم نشسته بود، بیاغراق یک لایه ریزگرد روی صورتم بود. مستقیم داخل حمام رفتم.
بدجوری به سرم زده که یک حلوای رژیمی درست کنم اما بسیار خستهام برای سر پا ایستادن. با اینکه مواد اولیه را آماده کردهام اما فکر نمیکنم توانش را داشته باشم.
فیلم «خورشید» ساختهی مجید مجیدی فیلم خوبی بود؛ فیلمنامهی خوب، بازیهای خوب، کارگردانی خوب. دوستش داشتم.
الهی شکرت…
صبح زود بیدار شدم تا اول وقت برسم آزمایشگاه. قبل از بیرون رفتن چای را گذاشتم و یک سری لباس هم داخل ماشین لباسشویی ریختم.
یک ظرف آب داخل ماشین بود که درش باز شده بود و ریخته بود روی زیرپایی ماشین که حالت موکتی دارد. نم آب با گرمای هوا در هم آمیخته بود و ماشین دم کرده بود. حالا آبِ درون ظرف چه بود؟! آب مقطر که از تمیز کردن مصیبتبار برفک یخچالهای مادر جمع شده بود. آب را به سختی جمعآوری کرده بودم تا برای اتو استفاده کنم. اما این اتفاق را ندیده گرفتم و سعی کردم خودم را ناراحت نکنم.
بعد از آن با درِ بستهی آزمایشگاه مواجه شدم. تمام دیروز داشتم فکر میکردم که ایکاش پنجشنبه زنگ زده بودم و پرسیده بودم که شنبه هستند یا نه. واقعا نمیفهمم چرا یک روزی که بین چند روز تعطیلی قرار میگیرد باعث میشود که همه کارهایشان را تعطیل کنند. آزمایشگاه چرا باید تعطیل باشد؟! از بس که ما آدمها به کاری که انجام میدهیم علاقه نداریم و همیشه به دنبال در رفتن از آن هستیم.
باز سعی کردم که خودم را آرام کنم و گفتم شاید اگر امروز آزمایش میدادم نمونهی خونی را تا بعد از تعطیلات نگه میداشتند و این هم خوب نبود. شاید بهتر این است که بعد از تعطیلات آزمایش بدهم.
به جایش صبحانهی مفصلی خوردم که برای ذهن و بدنم جبران شود.
به بدنم گفتم که بدن عزیز و نازنینم نتیجهی آزمایش هر چیزی که باشد این را بدان که من دوستت دارم و به تو افتخار میکنم. مهم این است که ما این مسیر را با هم طی کردیم و درکنار هم تجربه کردیم. در این مسیر در کنار هم بسیار آموختیم و با هم بیشتر و بیشتر آشنا شدیم. حالا من بدنم را بسیار بهتر از هشت ماه پیش میشناسم و رفتارها و نیازهایش را بهتر میدانم و مهمتر از همه اینکه بیشتر از هر وقت دیگری در زندگیام به بدنم افتخار میکنم و دوستش دارم. نتیجهی آزمایش هر چه که باشد احساس مرا تغییر نخواهد داد. میدانم که بدن نازنینم تمام تلاشش را کرده است و بهترینِ خودش بوده است. همین است که اهمیت دارد.
تمام روز یک پایم پای کامپیوتر بود و پای دیگرم در آشپزخانه و با اینحال خرابکاریهایی هم شد. واقعا کامپیوتر آدم را غرق خودش میکند. اما در مجموع خوشمزه بود.
امروز تلاش کرده بودم تا اگر در موقعیتی قرار میگیرم که باعث ناراحتیام میشود ذهنم را آرام نگه دارم اما بعد از ظهر موضوعی پیش آمد که من را تا حد مرگ عصبی کرد. مدتها بود که چنین تنشی را تجربه نکرده بودم و به هیچ وجه نمیتوانستم آرام باشم. در مدت فقط نیم ساعت آنقدر فشار عصبی به من وارد شده بود که وقتی موضوع تنش برطرف شد احساس کردم که کاملا خالی از هر گونه انرژی هستم به طوریکه حتی به سختی راه میرفتم. دست و پای راستم درد گرفته بودند، سر درد خفیفی هم داشتم، صدایم هم کاملا گرفته بود.
تمام این تنش به خاطر کمالگرایی و سخت گرفتن من پیش آمده بود. من هیچوقت حاضر نشدهام از استانداردهایم پایین بیایم، حاضر نشدهام که بپذیرم یک چیزهایی ممکن است باب میل من نباشند و آنطور که مد نظر من است پیش نروند. حاضر نشدهام سخت نگیرم. هر چقدر هم که به زبان گفته باشم که دارم تلاش میکنم یا تغییر کردهام اعتراف میکنم که در این مورد اصلا تغییر نکردهام؛ در مورد کوتاه آمدن و سخت نگرفتن، حداقل در مورد خیلی از مسائل.
هر چه بیشتر در مورد خودم فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که همیشه انتظار دارم که همه چیز دقیقا مطابق میل من باشد. تحملِ پذیرفتن چیزی بر خلاف میل و عقیدهام را ندارم، یعنی من آدم به شدت خودخواهی هستم و منیت بزرگی در من وجود دارد.
من تمایل به کنترلگر بودن دارم و زور میزنم که همیشه همه چیز مطابق میلم باشد به جای اینکه بپذیرم که هر اتفاقی صرفا یک اتفاق است و آسمان به زمین نمیآید اگر آن اتفاقی که تو فکر میکردی به شکلی که تو انتظار داشتی نیفتاده باشد. چه بسا که اگر گشوده و روان باشی موهبتهای اتفاقِ به ظاهر ناخواسته بسیار بیشتر هم باشد.
اصولا این خودبزرگبینیِ بیرونی خبر از یک ضعف درونی میدهد.
امروز حالم واقعا بد شد از اینکه چرا بعد از این همه مدت نمیتوانم بر روی احساس خشمم کنترل داشته باشم. خشم همیشه احساسی بوده است که مرا به زنجیر خودش کشیده. در حالیکه من اصولا بر غالبِ احساساتم تسلط دارم اما هرگز از پس خشم برنیامدهام. حالا بعد از این همه سال کار کردن روی خودم وقتی میبینم که اینطور از کوره در میروم عمیقا ناراحت میشوم.
برایم پیش آمده است که در موقعیتی قرار گرفتهام که شاید اگر کس دیگری جای من بود میتوانست از شدت خشم آدم بکشد اما من در آن موقعیت فقط سکوت کردم و در نهایت آدمی که باعث خشمم شده بود را برای همیشه از زندگیام حذف کردم طوریکه دیگر هرگز دستش به من نرسد و مطمئنم که این برایش تنبیه بسیار بزرگتری بود نسبت به اینکه من هم خشمگین میشدم و داد و فریاد میکردم.
اما موقعیتهای بیشماری هم بودهاند که من حریف خشم نشدهام و همیشه هم ضرر کردهام. امروز خیلی فکر کردم و به خودم گفتم یا این موضوع را حل میکنی یا میمیری؛ یعنی یک بار برای همیشه.
برای رفع تنش یک دوش آب سردِ واقعی گرفتم، در کنج دنجم نشستم، نوشیدنی مورد علاقهام (شیر نسکافهی داغِ تلخ) را جرعه جرعه نوشیدم، به بدنم قندهای طبیعی رساندم، نوشتم و سکوت کردم. مجموع اینها حالم را بسیار بهتر کرد اما این نقطه ضعف از ذهنم بیرون نمیرود و باید اقدامی واقعی در جهت عبور از آن انجام دهم.
(در مقابل خشم، قانون جنگل حاکمه؛ بخور وگرنه خورده میشی)
این از افاضات خودم است خیلی سال پیش. از آن خیلی سال پیش که این را نوشتم تا امروز هنوز هم خشم به راحتی مرا قورت میدهد.
تا دیروقت هر چیزی که دلم خواست خوردم، نه به ساعت توجه کردم و نه به آنچه که میخورم.
دفتر دیگری هم امروز تمام شد و رفت کنار دفترهای زیاد دیگری که با نوشتن صفحات صبحگاهی پر شدهاند. از فردا دفتر دیگری را شروع میکنم و امیدوارم که این برای درونم هم شروع تازهای باشد.
الهی شکرت…
شوخی شوخی ۳۶ ساعت در روزه بودم. واقعا قصدش را نداشتم. احساس میکنم خودم از خودم رکب خوردم. صبح قبل از بیرون رفتن از خانه یک چیزهایی خوردم تا برای رفتن به جاده انرژی داشته باشم.
اتوبان ترافیک بود، مردم همگی به دل جاده زده بودند به قصد سفر. چند تایی تصادف هم شده بود که مزید بر علتِ ترافیک بود.
به محض رسیدنم به خانه به گلها سر زدم. به لطف همسایههای عزیزمان حالشان خوب بود. اما یک صحنهی فوقالعاده هم دیدم؛ چند وقت پیش که رخشا آمده بود قزوین، ازگیل خریده بودیم (نمیدانم چرا هنوز هم فکر میکنم آنها ازگیل نبودند بلکه گلابی وحشی بودند. ازگیل کوچکتر و گستر از اینهاست. اما همه گفتند که من اشتباه میکنم و اینها هم ازگیل هستند اما درشتتر) خلاصه هر چه که بودند بسیار خوشمزه بودند.
من هستهی چند تایشان را نگه داشته بودم و بعد در گلدان کاشته بودم. اما راستش هیچ امیدی به سبز شدنشان نداشتم. اما وقتی برگشتم دیدم پنج تایشان جوانه زدهاند و از خاک بیرون آمدهاند. آنقدر خوشحال شدم که خدا میداند.
کبوتر دوباره تخم گذاشته و نشسته است. خدا به داد برسد.
بالکن را شستم و گلها را آب دادم.
باید بگویم که سر قولم ماندم و تا امروز موهایم را نشستم. باور کنید یا نه اما این چند روز یکی از دعاهایم این بود که (خدایا موهای من تمیز باقی بمانند، میدانی که من طاقت ندارم…) و موهایم واقعا تمیز ماندند. شب که شستم عالی بودند و احساس خیلی خوبی داشتم.
بعد از نهار دوباره رفتم در روزه تا برای آزمایش فردا ناشتا باشم. راستش را بگویم اولین بار در تمام این مدت است که خیلی ناراحتم از اینکه روز تعطیلم را باید در روزه بگذرانم اما چارهای نیست.
از بدن عزیزم بینهایت سپاسگزارم که در تمام این سالها بار مرا به دوش کشیده و مرا صمیمانه و بی توقع در خودش جای داده و در تمام طول این مسیر یار و همراه من بوده است. با وجودیکه من خیلی وقتها نسبت به بدنم سختگیر بودهام و او را وادار کردهام که وقتهایی که نمیخواسته یا نمیتوانسته با من همراه باشد؛ بیخوابی بکشد، غذاهای نامناسب بخورد، کارهای سنگین انجام دهد، با عادتهای اشتباهِ آسیبزنندهی من کنار بیاید، درد بکشد به خاطر اشتباهات من، و خیلی چیزهای دیگر…. اما بدنم هرگز مرا تنها نگذاشته.
از این بدن عالی و فوقالعاده سپاسگزارم که اجازه داده تا من در درونش جا بگیرم و به لطف بودنش این زندگی مادی را تجربه نمایم. بدنی که همیشه و همه جا همراه من بود و در تمام تصمیمات و برنامههای من، حتی آنهایی که احمقانه و آسیبزننده هم بودند من را تنها نگذاشت.
بدن من کاملترین و بهترین بدنی است که میتوانستم در سفرم به این جهان در اختیار داشته باشم. بدنم قوی، زیبا و صبور است. من به آن افتخار میکنم و هر روز و هر لحظه سپاسگزار داشتنش هستم.
همیشه بر این باور بودهام که تن ما قالب روح ماست و اگر میخواهیم که روح ما این جهان و این زندگی را تمام و کمال تجربه نماید باید از این قالب به خوبی مراقبت کنیم. من به سلامت بدنم اهمیت بسیار زیادی میدهم اما خیلی وقتها بودهاند که خواسته و ناخواسته بدنم را در شرایط سختی قرار دادهام.
در سالهای اخیر تمام تلاشم را به کار بستم تا از بدنم مراقبت و نگهداری نمایم؛ با ترک کردن عادتهای اشتباه، خوردن غذاهای سالم، ورزش کردن، خواب کافی داشتن، دور ماندن از استرسها و نگرانیها… تمام اینها را به قدر توانم انجام دادم و حالا بعد از طی کردن یک مسیر طولانی امیدوارم که آنچه که انجام دادهام به نفع بدنم بوده باشد، امیدوارم بدنم همواره بهترینِ خودش باشد و من را راهنمایی کند تا بتوانم به بهترین شکل ممکن مراقبش باشم؛ چون قصد دارم مدت زمان زیادی در این جهان باشم، بنابراین نیاز به بدنی سالم دارم تا در این مسیر همراه من باشد 😃
الهی شکرت…
نکات امروز:
- برای روابطمان چه بهایی حاضریم بپردازیم؟
 - تا به حال از چه چیز با ارزشی گذشتهایم برای داشتن رابطهای که به آن احساس علاقمندی میکنیم؟
 - آیا حرف و عملمان در رابطه یکی هستند؟
 - همواره بهترینِ خودمان باشیم.
 
صبح که از خواب بیدار شدم ناگهان برای خودم یک روزهی ۲۴ ساعته تجویز کردم. با اینکه تصمیم جدی گرفته بودم که دیگر روزهی ۲۴ ساعته نخواهم گرفت اما نمیدانم چرا یک دفعه احساس کردم بدنم به این روزه نیاز دارد. به خصوص که شب قبل دیر شام خورده بودم و این چند روز هم در خوردن بعضی چیزها زیادهروی کرده بودم. بنابراین از همان اول صبح و بعد از نوشیدن قهوهی تلخ وارد روزه شدم.
خودمان را سریع به کارگاه رساندیم تا بتوانیم کارها را به موقع و قبل از رفتن به سمت دکتر به یک سرانجامی برسانیم. من به معنای واقعی کلمه یک نفس کار کردم. اگر تصور میکنید که این روزهایی که کارگاه میروم مثلا میروم که بچهها را مدیریت کنم سخت در اشتباهید؛ در روزهایی که سفارشی باید بیرون برود من پا به پای تمام بچهها کار میکنم؛ کارهای نهایی را چک و بستهبندی میکنم. در واقع اکثر گروه هیات مدیره همین کار را انجام میدهند تا مطمئن شویم که چه چیزی دارد از در کارگاه بیرون میرود. همینکه از کیفیت کار ارسالی مطمئن باشیم و هم اینکه آمار کارها دستمان باشد. چنین کارهایی را حداقل الان که خیلی بزرگ نیستیم نمیتوانیم به دیگران بسپریم. با وجودیکه سرپرست کنترل کیفی داریم اما باز خودمان هم باید روی بیرون رفتن سفارشها از کارگاه نظارت داشته باشم.
کار بیوقفهی فیزیکی این دو روز آن هم همراه با روزهداری مرا به شدت خسته کرده بود. واقعا تا لحظهی آخر آخر داشتم کار میکردم. اما خدا را شکر وقتی که کارگاه را به سمت دکتر ترک کردیم کارها کاملا انجام شده بودند و من خیلی راضی بودم.
خیابانها بسیار خلوتتر بودند نسبت به روز قبل. هم به این دلیل که پنجشنبه بود و هم به این دلیل که چند روز تعطیلی نزدیک است که باعث شده اکثر مردم به مسافرت بروند. در واقع این حد از خلوتی بزرگراههای داخلی تهران را من هیچوقت به چشم ندیده بودم. جای پارک بسیار مناسبی هم پیدا کرده بودیم. اما امروز کار دکتر خیلی بیشتر طول کشید. کمی در ماشین نشستیم تا چند تا تلفن بزنیم و این حرفها، وقتی که خواستیم حرکت کنیم متوجه شدیم که یک ماشین کنار ما و ماشین عقبی (یعنی در حد وسط) پارک کرده و بدون اینکه شمارهاش را بگذارد رفته که رفته. هر چه در مغازههای اطراف دنبالش گشتیم نبود. خلاصه به هر سختی که بود از بین دو ماشینی که کاملا به ما چسبیده بودند خارج شدیم و به سمت کرج برگشتیم.
وسایل را گذاشتیم خانه و مجددا رفتیم سراغ آن کاری که فعلا نمیخواهم دربارهاش بنویسم (امیدوارم که به زودی بتوانم بنویسم). بعد از آنجا برای مادر هر خریدی که لازم بود از میوه و سبزیجات گرفته تا نان جو، خرما و ارده و خلاصه هر چیزی که لازم داشت خریدم و برگشتیم خانه.
من بدون فوت حتی یک دقیقه وقت مستقیم پای کامپیوتر رفتم چون باید کار واجبی را روی وبسایت مشتری انجام میدادم که می دانستم زمانبر است که همینطور هم بود. در حالیکه هنوز در روزه بودم تا ساعت ۱۲ شب کار کردم و هر جایی که مثلا فایلی را برای آپلود کردن میگذاشتم و کمی زمان داشتم سریع وسایلم را از گوشه و کنار خانه جمع میکردم.
فردا قرار است بعد از حدود ۱۸ روز به خانه برگردم و از این بابت بسیار خوشحالم. نه اینکه خانهی پدر و مادر را دوست نداشته باشم، اتفاقا من در این خانه بسیار بسیار راحت هستم و هر کاری که بخواهم به راحتی انجام میدهم به خصوص که یک طبقهی کامل را در اختیار دارم که این باعث میشود بدون هیچ مزاحمتی به کارهایم بپردازم اما با اینحال درست گفتهاند که هیچ کجای دنیا خانهی خود آدم نمیشود. انسان نیاز دارد که حریم خصوصی خودش را داشته باشد.
یک عالمه وسیله را در گوشه و کنار خانه پخش و پلا کرده بودم که باید همه را جمع میکردم؛ از حمام و دستشویی و آشپزخانه گرفته تا اتاقها و سالن. من در واقع بیشتر از ۲۴ ساعت در روزه بودهام و کم کم احساس ناتوانی زیادی میکنم آن هم با این همه کار فیزیکی.
امروز در کارگاه فکر میکردم که ما برای روابطمان چه بهایی را پرداخت کردهایم؟ یعنی چه بهایی را حاضر شدهایم بپردازیم برای داشتن رابطهای که به آن احساس علاقمندی میکنیم؟ خیلی از آدمها را میبینیم که جذب کسی میشوند و در زبان بسیار عاشقند اما وقتی به عملکردشان نگاه میکنی میبینی حاضر نشدهاند قدم از قدم بردارند، حاضر نشدهاند برای یک قرار گذاشتن ساده وقت و انرژی بگذارند، حاضر نشدهاند خودشان را و شخصیتشان را ارتقا بدهند، حاضر نشدهاند از وقت و انرژی و پول و چیزهای ارزشمندی که دارند برای ارتباطشان سرمایهگذاری کنند، و خیلی حاضر نشدنهای دیگر که نشان از عمل نکردن دارد. نشان از اینکه طرف حرف و عملش با هم یکی نیست.
وقتی حاضر نیستیم بهای چیزی را بپردازیم چطور انتظار داریم که به آن برسیم؟
اینکه چقدر دلمان میخواهد رابطهای را داشته باشیم هیچ اهمیتی ندارد. چیزی که اهمیت دارد این است که چه قدمهایی برای داشتن و ساختن رابطهی مورد نظرمان برداشتهایم و چه بهایی پرداخت کردهایم.
البته اغلب ما در درک این موضوع دچار اشتباه هستیم؛ فکر میکنیم اگر برای رابطه بهایی بپردازیم خودمان را پیش طرف بیارزش کردهایم و به زودی آن آدم را از دست خواهیم داد. این تصوری صد درصد اشتباه است. شما هر چقدر که در «رابطهی درست» سرمایهگذاری کنید آن رابطه را قویتر و محکمتر خواهید کرد.
هیچوقت این را فراموش نکنیم که باید در هر کاری «بهترینِ خودمان» باشیم بدون اینکه نگرانِ از دست دادنها باشیم. مثلا اگر شما کارمندی باشید که بهترین خودتان را در کارتان میگذارید و در عین حال ترسی از چیزی ندارید هیچ مدیری حاضر نخواهد بود شما را از دست بدهد که اگر هم از دست بدهد در واقع او ضرر کرده است نه شما. شما در واقع در طول مدت کار کردن در آنجا خودتان را ارتقا دادهاید و مهارتهای زیادی کسب کردهاید و چون همواره بهترینِ خودتان هستید به سمت شغل بهتری هدایت میشوید.
در رابطهی عاطفی هم دقیقا همینطور است؛ اگر شما بهترینِ خودتان باشید اما ترسی هم از هیچ چیزی نداشته باشید، همه این را درک میکنند و حاضر نیستند این رابطه را از دست بدهند. به فرض هم اگر طرف درک کافی نداشته باشد این به نفع شما خواهد بود و شما به سمت رابطهی بهتری هدایت خواهید شد.
ما خیلی وقتها سرمایهگذاریهای کاملا اشتباه در روابطمان میکنیم و بعد تصور میکنیم آدمها برای بها پرداختن ارزش قائل نمیشوند و به اصطلاح هوا برشان میدارد و این قبیل حرفها.
شاید یک زمانی تجربهی شخصی خودم را در این مورد بنویسم.
خالی از لطف نیست که این شعر از سعدی و توضیحاتی که دربارهاش نوشتهام را بخوانید:
الهی شکرت…
نکات امروز:
- با کلام خود گناه نکنیم
 - دهانمان را جز برای گفتن کلام مثبت باز نکنیم
 - کلام را محتاطانه خرج کنیم
 - بذرهای منفی را در درون خودمان و دیگران نکاریم
 
کارگاه به شدت گرم و شرجی بود. یک پنکه به سالن اضافه کردیم که کمی هوا را جابهجا میکرد و کمی احساس بهتری ایجاد میکرد اما همچنان تحمل اوضاع سخت بود. یکی از دخترها مسئولیت چای را به عهده گرفته و انصافا از وقتی فقط او چای دم میکند کیفیت چای در کارگاه بسیار بالاتر رفته. سفارشی داریم که باید بیرون برود، بنابراین فردا هم باید بروم کارگاه.
امروز در کارگاه به این موضوع فکر میکردم که تا به حال چقدر در زندگیام با کلامم مرتکب گناه شدهام؛ گناه کردن با کلام یعنی بذرهای منفی را در درون خودت یا دیگران بکاری. حالا بسته به اینکه چقدر خاک درونت برای پرورش دادن بذرهای منفی حاصلخیز باشد، این بذرها در درون تو رشد میکنند و زندگیات را نابود میکنند. مثلا چند بار تا به حال به خودت گفتهای که عرضه نداری؟ که زیبا نیستی؟ که توانمند نیستی؟ و خیلی چیزهای دیگر…
قاضی درون تو آماده است تا این حرفها را بشنود و شروع کند به قضاوت کردن تو.
حالا ما همین بذرهای منفی را خواسته یا ناخواسته، دانسته یا ندانسته در درون دیگران هم میکاریم؛ بارها و بارها پیش آمده که نظری در مورد کسی دادهایم بدون اینکه بدانیم این نظر ما تبدیل به یک بذر منفی در درون او میشود که رشد این بذر جلوی رشد و پیشرفت آن آدم را میگیرد. البته که بستگی دارد که خاک درون آن آدم چقدر برای رشد این بذرهای منفی حاصلخیز بوده باشد اما تقریبا اکثر ما آمادهی سر کشیدن چنین جام زهرهایی هستیم.
ما بدون اینکه از میزان تاثیر کلاممان آگاه باشیم، دائما این انرژیهای منفی را به خودمان و دیگران منتقل میکنیم. من میدانم که بارها و بارها این کار را با خودم و اطرافیانم کردهام. اگر ما واقعا و عمیقا از تاثیر کلاممان بر روی خودمان و دیگران آگاه بودیم مطمئنن کلام را بسیار بسیار محتاطانهتر خرج میکردیم.
چه خوب میشود اگر دهانمان را به جز برای گفتن کلام مثبت باز نکنیم (این را به خودم میگویم که نیاز به این تمرین دارم)
عصر زودتر از کارگاه خارج شدیم به قصد دکتر. در مسیر رفت و برگشت در تهران به ترافیک خوردیم اما در عوض جای پارک خیلی خوبی پیدا کردیم و مطب دکتر هم بسیار خلوت بود.
بچهها در کارگاه بسیار از موهایم استقبال کردند و گفتند که چقدر بهت میآید و چقدر خوب شده است ☺️
من قرار است که تا سه روز موهایم را نشویم. البته مثل همیشه به رخشا گفتم که قول نمیدهم که بتوانم این کار را انجام دهم. بزرگترین عذاب و شکنجه برای من همین محروم بودن از یک حمام کامل و درست و حسابی است. اینها را مینویسم تا خودش بخواند و دلش به حال من بسوزد 🙄
دیشب که خودش موهایم را شسته بود، امشب هم مثل خارجیها حمام کردم بدون اینکه موهایم را بشویم (البته این پرانتز را باز کنم که از شانس من دوش باز مانده بود و همینکه آب را باز کردم کمی آب از بالا روی سرم ریخت. به خدا کائنات هم راضی نیست به این عذاب کشیدن من 😕)
حالا تا ببینیم چه پیش میآید.
سه عدد موز در شرف خراب شدن بودند، سریع دست به کار شدم و یک مدل کیک فوری بدون نیاز به پخت (کیکی یخچالی) درست کردم که فردا بخوریم. مادر خانم گفته بود هر وقت خواستی این کیک را درست کنی بیا بالا درست کن که من هم ببینم و یاد بگیرم. من هم رفتم بالا و مادر را صدا زدم که ببیند. تمام مدتی که روی صندلی نشسته بود و مثلا قرار بود یاد بگیرد مثل بچههایی که آرام و قرار ندارند مرتب با یک چیزی ور میرفت. حالا کل پروسهی درست کردن این کیک پنج دقیقه هم طول نمیکشد. آخر سر گفتم: «مادر پس چرا توجه نمیکنی؟ همین کارها رو میکنید که درسها رو یاد نمیگیرید بعد میگید معلم خوب نبود 🧐»
شیرینِ جان است دیگر…
دو روز است که خیلی زود به زود گرسنه میشوم. یک جورهایی بدنم دیگر با ذهنم همکاری نمیکند. اگر خدا بخواهد شنبه آزمایش میدهم و بعد تصمیم میگیرم که چطور پیش بروم.
آنقدر خستهام که کم مانده غش کنم.
صدای طبل عزاداری از راه دور به گوش میرسد.
الهی شکرت…




			
