استیو تولتز توی “جزء از کل” میگه: ما با بیتوجهیْ خودمان را در افکار منفی غرق میکنیم و نمیدانیم دائم فکر کردن به این که “من مفت نمیارزم” احتمالا به اندازهی کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی فیلتر کَمِل سرطان زاست.
پس بهتر نیست دستگاهی بسازم که هر بار فکری منفی به سرم آمد به من شوک الکتریکی بدهد؟
(اگه همچین دستگاهی بسازن ایرانیها دچار سوختگی درجهی سه میشن 🤭)
اگه شب با بابای من بری دزدی فردا صبح اولین نفری رو که ببینه (بدون اینکه طرف ازش سوال کرده باشه) میگه: «من و این دیشب رفتیم دزدی، من هی گفتم نریم این اصرار کرد بریم، چیزهایی هم که دزدیدیم اینها هستن.»
و هر چیزی که میگه حقیقت محضه. اما آخه قربون چشمهای دریاییت برم من، چه لزومی داره که بگی اصلا!!
قسمت جالب قضیه اینه که هر چیزی که در پدرم، من رو به خنده میاندازه یا ناراحت میکنه
«عیناً در من وجود داره»
بلوتوث = شیرِ پیرِ انتقال داده وقتی که دستت به هیچ کجا بند نیست
باور نمیکنی که همین ایشون یه جاهایی میتونه سرت رو روی گردنت حفظ کنه؛ وقتی که اینترنت نیست، وای فای نیست، کابل نیست، کوفت و درد و بقیه هم نیستن اون موقع یاد این تعریف من میافتی و دعا به جون من و بلوتوث میکنی
حالا هی برو دنبال بچه قرتیها
من همهی دورهام رو در زندگی زدم؛ وقتی میگم همه منظورم دقیقا «همه» است.
من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بیایمانی رو رفتم و سالها اونجا زندگی کردم.
با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم.
طعمِ زندگی بدونِ او رو با تمام وجود چشیدم.
گزارههایی مثل «فقط باید روی خودم حساب کنم…. خدایی نیست که اگر بود فلان و بهمان میشد یا نمیشد…. فقط من هستم و عقل و منطقم» و غیره و غیره رو میلیونها بار به خودم و دیگران گفتم….
از اون طرف، زندگی کردن در سایهی رحمت او رو هم تمام و کمال تجربه کردم.
با خدا بودن و سپردن و تسلیم بودن و توکل کردن رو هم زندگی کردم و نتایجش رو دیدم.
من هم ساکن جهانِ بیایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمهای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…
کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.
پس وقتی در مورد خدا حرف میزنم دقیقا میدونم دارم در مورد چی حرف میزنم؛ حرفی از روی ناآگاهی یا تحت تاثیر دیگران نیست.
قویاً معتقدم که این بخشی از سفر زیستنه که هر کس باید به تنهایی طی کنه. اما به عنوان کسی که در این مسیر بدجوری توی دیوار رفته به شما میگم که اگر دوست دارید دورهاتون رو بزنید، بفرمایید…. مهمون باشید.
نهایتش هشتاد سال درد و رنجه، تا اینجاش رو که تحمل کردید بقیهاش هم نوش جونتون باشه.
این شعر زیبا از «هفت اورنگ» اثر «عبدالرحمان جامی» است که در مثنوی سُبحه الابرار (تسبیح و نیایش نیکان) آمده (عقد چهارم – در استدلال به آثار وجود آفریدگار) که من خیلی دوستش دارم و تلاش کردم تا جایی که میشه اِعراب رو بذارم تا خوندنش سادهتر بشه. البته طولانیتر از اینه، من از یه قسمتش که بیشتر دوست داشتم گذاشتم. امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید.
او به خود هست و جهانْ هست بِدو / نیستْ دانْ هر چه نَه پیوست بِدو
جُنبش از وِی رِسَد این سلسله را / روی در وِی بُوَد این قافله را
چون خِلَد جُنبشِ موریت به پُشت / زودْ آری سوی آنْ مورْ انگشت
زانْ خَلِش هستیِ او را دانی / به سَر انگشتْ زِ پُشتَش رانی
باوَرَت ناید کاندر ژنده / خِلَدَت پشت نه زان جُنبنده
عالَم و این همه آثار در او / چرخ و این جُنبشِ بسیار در او
پَرده سازند و نو اگر پیوست / که پسِ پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست / همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبندهْ نه از بادْ درخت / زوست فرخندهْ نه از گردونْ بخت
او بَرَد تشنگیِ تشنه، نه آب / او دَهَد شادیِ مستان، نه شراب
غنچه در باغ نَخندَد بی او / میوه بر شاخ نَبنْدَد بی او
کارگر او، دگران آلتِ کار / کارگرْ یافتی آلتْ بِگذار
کار او، کارگر او، آلت اوست / اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست بِبَند / مغز جویی نَکُنَد پوستْ پسند
حرفِ غیرْ از ورقِ دلْ بتراش / خاطرْ از ناخُنِ فکرتْ مَخَراش
از همه ساده کن آیینهٔ خویش / وزْ همه پاک بِشو سینهٔ خویش
تا شَوَد گنجِ بقا سینهٔ تو / غرقِ نورِ ازل آیینهٔ تو
طی شودْ وادیِ برهان و قیاس / تو بِمانی و دلِ دوستْ شناس
دوست آنجا که بُوَد جلوه نَمای / حجتِ عقل بُوَد تفرقه زای
چون نَماید به تو این دولت روی / رو در آنْ آر و به کَس هیچ مَگوی
زانکه از گوهرِ عرفانْ خالی / بهْ بُوَد کیسهٔ استدلالی
حرفِ غیرْ از ورقِ دلْ بتراش / خاطرْ از ناخُنِ فکرتْ مَخَراش
این بیت زیبا رو «عبدالرحمان جامی» در «هفت اورنگ» سروده و چقدر دوستش دارم من.
میگه به حرفهای دیگران اهمیت نده و خاطرِ خودت رو با ناخنِ فکر خودت خراشیده نکن. در واقع همیشه این خودِ ما هستیم که خاطر خودمون رو آزرده میکنیم وگرنه هیچ کس چنین قدرتی نداره که بتونه باعث آزار ما بشه اگر که ما چنین اجازهای رو بهش ندیم.
ما با خودخوری کردن و فکر و خیالهای باطل و با هزاران بار مرور کردن حرفها و اتفاقات و با ساختن سناریوهای بیمحتوا و غیرمحتمل در ذهنمون خودمون رو آزار میدیم. این ما هستیم که وقتی حرفی بهمون زده میشه دنبال اون حرف رو در ذهنمون میگیریم و انقدر بهش پر و بال میدیم و انقدر نشخوارش میکنیم که دمار از روزگار خودمون درمیاریم.
درحالیکه اگر ما واقعا به حرفها و رفتارهای دیگران در مقابل خودمون اهمیتی ندیم و این رو درک کنیم که هیچکس رو نمیشه راضی نگه داشت و مهم نیست که دیگران در مورد ما چه نظری دارن، ما که خودمون رو میشناسیم و میدونیم که چه جور آدمی هستیم و داریم چطور زندگی میکنیم اونوقت دیگه با فکر و خیالهای باطل باعث آزار خودمون نمیشیم. رها میکنیم حرف و حدیثها رو.
با خودمون میگیم که من در مسیر رشد خودم قرار دارم، ممکنه که در این مسیر اشتباهات زیادی هم بکنم که طبیعیه، اما هیچکدوم ارزشمندی من رو کم نمیکنه. من در ذات انسان ارزشمندی هستم. اصلا همینکه به رشد خودم فکر میکنم صدها قدم از همون آدمهایی که حرفهای آزاردهنده در مورد من میزنن جلوترم. پس چرا باید اجازه بدم که اونها حال خوب و بد من رو تعیین کنن؟
در واقع اینها رو به خودم میگم چون در تمام زندگیم آدمی بودم که اجازه دادم دیگران با حرفها و رفتارهاشون حال من رو خراب کنن و تمام مدت مشغول خراشیدن خاطر خودم با ناخنِ فکر خودم بودم. طرف یه حرفی رو میزنه و میره اما ما رهاش نمیکنیم، ما اجازه نمیدیم که واقعا بره.
باید آگاهانه بخواهیم که رها کنیم. باید بخواهیم که تنها فرمانروای سرزمین خودمون باشیم و هر روز فرمانروایی رو دست فرد دیگهای ندیم که هر جور خواست عواطف و احساسات ما رو رهبری کنه. کار واقعا سختیه، حداقل برای من که همیشه بوده و هست. اما پاداشها به کسانی داده میشه که با وجود سختیها تلاش میکنن که خودشون رو تغییر بدن. اگر راحت بود که همهی مردم دنیا شاد و خوشبخت بودند. اما مایی که ادعا میکنیم در مسیر آگاهی هستیم باید تلاش کنیم جزء اون دستهی اندکی باشیم که روی خوش زندگی رو تجربه میکنن.
اگر گویند زَرّاقیّ و خالی / بگو هستم دو صد چندان و میرو
(زرّاق یعنی فریبکار)
این حربهای که جناب مولانا در این بیت ازش یاد کرده به نظر من بهترین حربه برای خلع سلاح کردن هر کسی در هر موقعیتیه.
هر کس هر چیزی گفت که به مذاق شما خوش نیومد یا باعث ناراحتی شما شد، به جای اینکه تلاش کنید طرف رو قانع کنید یا خودتون رو بهش ثابت کنید در جوابش همین رو بگید که ایشون توصیه کردن؛ مثلا اگر طرف گفت تو دروغگو هستی، بگو اووو…. کجاش رو دیدی!! خیلی بیشتر از اونچه که تو فکرش رو میکنی دروغگو هستم.
اگه کسی بهت گفت تنبلی، دغلبازی، سطحی هستی یا حتی اگه گفت دزدی بگو آره هستم.. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی هم هستم. حالا میگی چی؟!
باور کن که مهم نیست چقدر تلاش میکنی تا کسی رو قانع کنی یا چقدر تلاش میکنی تا خودت رو به دیگران ثابت کنی یا رضایت دیگران رو جلب کنی یا نظرشون رو تغییر بدی، تو هرگز و هرگز موفق به انجام هیچ کدوم از این کارها نخواهی شد و با توضیح دادن فقط به حال بد خودت دامن میزنی و کاری میکنی که آدمها مصرانهتر روی نظر خودشون بمونن و ناخودآگاه این احساس بهشون منتقل بشه که دارن در موردت درست فکر میکنن وگرنه که چه لزومی داشت که تو انقدر عز و جز کنی که خلافش رو ثابت کنی؟!
تو از درون خودت خبر داری و میدونی که چه کاره هستی و در درونت چی میگذره. دیگه واقعا چه اهمیتی داره که بقیه چه نظری دارن؟! به هر حال که همیشه یکی پیدا میشه که نظر منفی در مورد آدم داشته باشه، همونطور که ما ممکنه در مورد خیلیها نظرات اشتباهی داشته باشیم.
دیگه وقتی جناب مولانا میگه این رو بگو بحث نکن دیگه جانم، بگو و خودت رو خلاص کن. ایشون یه چیزی میدونسته که این رو گفته.
ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى
پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند
یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا….
فکر میکنم خیلیهامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زمانی که نه میتونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من مدتها اونجا بودم، رنج بود در پی رنج، خودم ساخته بودمش، جهنم رو میگم، جالبه که خودت خیلی راحت میسازیش اما خلاص شدن ازش به اندازه ی ساختنش راحت نیست.
چون باید بپذیری که خودت ساختیش، باید مسئولیتش رو به عهده بگیری و باید باور کنی که اگه یه جهنم ساختی پس یه بهشت هم میتونی بسازی.
یعنی باید بخوای، باید با تمام وجودت بخوای که خلاص بشی و از اون مهمتر باید برای خلاص شدن کمک بخوای. چون تنهایی بیرون اومدن از یه جهنم کار هیچ کس نیست، هیچ کس نقشهی جهنم دستش نیست که بدونه راه خروج کدوم طرفه. فقط کسی که از اون بالا داره نگاهت میکنه میتونه راه رو بهت نشون بده.
پس اگه احساس میکنی توی جهنم گیر افتادی کمک بخواه؛ بدونِ خجالت، بدونِ ترس و بدونِ غرور کمک بخواه.
اگه تمامِ دنیا گفتن اوضاع خرابه تو به قلبت رجوع کن؛ به اون یه ذره نورِ امیدی که شاید خیلی وقتها کمرنگ شده اما هیچوقت خاموش نشده. میدونی چرا خاموش نشده؟! چون هیچوقتی نبوده در زندگیمون که آخرِ آخرِ آخرش کارها درست نشده باشه… روزهای سخت نگذشته باشه… کمبودها برطرف نشده باشه.
ما از یک جنگ هشت ساله بیرون اومدیم؛ همهمون تبعات جنگ رو به خاطر داریم و کمبودهاش رو تجربه کردیم… اما هیچکدوم از گرسنگی نمردیم. دلیلش این نبود که شاه انبارها رو پر کرده بود و گذاشته بود برای ما
نه…
این خداوند بود که روزیِ ما رو در دلِ جنگ و بعد از اون به ما رسوند
همون خدایی که روزیِ مورچه رو در دلِ خاک بهش میرسونه
همون خدایی که گفته «چه بسیارند موجوداتی که توانایی به دست آوردن روزی خود را ندارند. این خداست که به آنها و به شما روزی میدهد.»*
همیشه در زندگی «وعدهی نیکوتر رو باور کن» (صَدَّقَ بِالْحُسْنَىٰ)
اون وعدهای که حالت رو خوب میکنه
که بهت امید میده
که دلت رو قرص میکنه….
چون این وعده است که وعدهی خداونده و هر چیزی غیر از این دروغه.
(عنکبوت- آیه ۲۹)
خلاقیت، جان بخشیدن به پیغام خالق است؛ پیغامی که به تک تک ما داده میشود.
پس ما همگی خلاق هستیم، کافیست به پیغامها گوش دهیم.
مثلِ چایِ خوب دم کشیده بود؛ حال آدم را جا میآورد.
او بازتاب من است؛ بازتاب بخشی از من که نمیخواهم بپذیرم که هستم و به همین دلیل از او بیزارم.


