«رنج» که از یک اندازه‌ای بزرگتر می‌شود، تمامِ عظمتش را از دست می‌دهد.

تا قبل از آن، انسان تلاش می‌کند تا به هر طریقی که می‌تواند خودش را از رنج خلاص کند. تا قبل از آن رنج درد دارد، ترس دارد، گریه دارد. اما رنجی که از اندازه عبور می‌کند دیگر دردناک نیست، دیگر ترسناک نیست، دیگر اشک ‌آدم را در نمی‌آورد.

رنج از مقاومت تغذیه می‌کند و آنقدر رشد می‌کند که اندازه‌اش از اندازه‌ی انسان بزرگتر می‌شود و فقط آن زمان است که انسان دست از مقاومت بر‌می‌دارد و سپس نسبت به رنجِ از اندازه گذشته بی‌تفاوت می‌شود. یک گوشه‌ای می‌نشیند و بدون هیچ حسی آن را نظاره می‌کند.

اگر انسان از همان ابتدا اجازه می‌داد رنج در او رخنه کند، به اندازه‌ی کافی بماند و عبور کند، هرگز آنقدر بزرگ نمی‌شد که او را بی‌رمق کند و از پا درآورد.

اگر می‌خواهی رنج را خلع سلاح کنی آن را تغذیه نکن. وقتی گرسنه بماند راهش را می‌گیرد و می‌رود.

همه‌ی ما یک روزی یک جایی توسط یک نفری مقایسه شده‌ایم؛ با دوستمان، با همکارمان، با خواهرمان و یا با معیارهای مزخرف ذهن آن یک نفر.

به ما گفته‌اند (یا فهمانده‌اند) که به اندازه‌ی آنها یا به اندازه‌ی «کافی» زیبا نیستیم، باهوش نیستیم، خلاق نیستیم، جذاب نیستیم، «زرنگ» نیستیم، حساب و کتاب سرمان نمی‌شود.

ما از آن یک نفر و از آن معیارهای مزخرف متنفر شده‌ایم.

ما رنجیده‌ایم، عصبانی شده‌ایم، اشک ریخته‌ایم، خودمان را به در و دیوار زده‌ایم، اما بعد از تمام اینها شروع کرده‌ایم به متنفر شدن از خودمان و در این راه بسیار موفق بوده‌ایم.

ما از خودمان متنفر شده‌ایم؛ از خود نازنینمان، از زیبایی منحصر به فردمان، از توانمندی‌های خارق‌العاده‌مان، و از هر آنچه که ما را تبدیل به ما می‌کند…. به آنچه که هستیم.

ما شکست خورده‌ایم. با سر و صورتی زخمی و خونین، با لباس‌هایی تکه و پاره، بی‌جان و بی رمق یک گوشه‌ای نشسته‌ایم و حالا بیشتر از همیشه از خودمان متنفریم. از اینکه می‌دانیم کسی که ما را به این روز انداخته نه آن یک نفر است و نه یک نفرهایی شبیه به او، ما بوده‌ایم که با خودمان جنگیده‌ایم و از خودمان شکست خورده‌ایم. ما زورمان به خودمان نرسیده است.

عهد بسته‌ایم که تا آخرین نفس دست از مبارزه بر‌نداریم؛ تا وقتی که مطمئن شویم یکی از ما دو نفر کشته شده است؛ خودمان یا خودمان.

کسی به ما خبر نداده که جنگ تمام شده است. شاید هم خبر داده‌اند و ما نفهمیده‌ایم. شاید هم فهمیده‌ایم و خودمان را به نفهمیدن زده‌ایم، چون این همه نفرت را فقط با مرگ می‌توان شست.

وقتش رسیده که دستی دراز کنیم و دست آن خودمان را که روی زمین افتاده بگیریم و بلندش کنیم، زیر بغلش را بگیریم و بعد شانه به شانه‌ی هم از میدان این نبردِ بی‌حاصل عقب‌نشینی کنیم.

وقتش رسیده به خودمان اعلام آتش‌بس کنیم.

وقتش رسیده که خودمان را «دوست بداریم».

“یاکریم در لانه‌ی ساختگی‌ام بچه به دنیا آورده است. این شاید دهمین یاکریمی باشد که در این لانه‌ی ساختگی مادر شده است. چه کسی گفته است چیزهای ساختگی خوب نیستند؟
نمی‌دانم چرا از صبح بلند بلند می‌خواند.

حبوبات را اگر یک شب فریز نکنی حتما خراب می‌شود.

یادم باشد غذایی که برای سگ ها کنار گذاشته‌ام را بردارم.

هنوز از اتفاق دیروز متعجبم و پاسخی برایش ندارم.

مادر سفارش کرده است برایش وسیله برداریم.

این سرفه‌ی لعنتی پس کی قرار است بی‌خیالم شود؟”

همه ی اینها در کمتر از یک دقیقه از ذهنم می‌گذرند.

چشمانم اشک می‌زند از اینکه چرا بعد از این همه سال هنوز خیلی چیزها برایم روشن نیست.

نمِ اشک با یکی دو فکر دیگر تبدیل به سیلاب می شود.

زیاد وقت ندارم، باید سریع آماده ی حرکت شوم اما دلم سکون می خواهد.

چند روز پیش با یک حساب سرانگشتی دیدم هجده سال است که در حرکتم. تازگی‌ها هفته ای چند بار جا‌به‌جا می‌شوم. ساک وسایلم همیشه یک جایی گوشه‌ی اتاق است. نمی‌دانم چه بخشی در من هست که بعد از هجده سال هنوز به مقصد نرسیده و مرا به دنبال خودش می‌کشاند.

یاد گرفته‌ام که با جریان زندگی همراه شوم و اجازه دهم مرا با خود به هر کجا که می‌خواهد ببرد.
اما اعتراف می‌کنم که گاهی دلم می‌خواهد کنار جاده توقف کنم و غروبِ زیبای لعنتی را بی‌ دغدغه‌ی رفتن تماشا کنم.
اعتراف می‌کنم که گاهی دلم نرفتن می‌خواهد.

همه‌ی این فکر‌ها در حالی در سرم می‌چرخند که مشغول جمع کردن وسایلم هستم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خود می‌اندیشم:

“ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست”

من رها بودن رو بلد نشدم، حتی در کودکی هم بلد نبودم؛ بلد نبودم جلوی دوربین بایستم و به این رهایی و به این زیبایی بخندم. در تمام عکس‌های بچگیم با چشم‌های خیس از اشک در حال فرار کردن از مقابل دوربینم.

بزرگتر هم که شدم رها بودن رو یاد نگرفتم؛ یاد نگرفتم که در مقابلِ دوربین زندگی بایستم و رها و آزاد بخندم، هنوز هم در حال فرارم.

حالا فهمیدم که آدم از خودش فرار می‌کنه، آدم با خودش معذبه، آدم از خودش رها نیست.
حالا فهمیدم دوربینی که باهاش راحت نیستم در درون منه.

من هنوز همون بچه‌ام که در مقابل دوربین رها نیست اما از دیدن رهایی بچه‌ها در مقابل دوربین لذت می‌بره.

آن روز مشامم پر بود از عطرِ سنجد و خاک باران خورده،
نگاهم پر بود از سبزيها،
پوستم باد و باران را میزبان بود،
قدم‌هایم سبک بودند و بی‌خيال

آن روز بوی کِرِمِ ملایمِ زنی لبخند بر لبانم می‌نشاند.
آن روز لحظه‌ی حال را می‌فهمیدم.

زیستن را بلد بودم آن روز؛ همچون کودکان که می‌دانند زیستن در درک کامل همین لحظه خلاصه می‌شود؛ همین لحظه که زمین خورده‌ام و درد دارم، همین لحظه که بازی می‌کنم و شادم، همین لحظه که گرسنه‌ام، همین لحظه که می‌توانم آب تنی کنم…. آنها برای رسیدن به لحظه‌ی بعد هیچ شتابی ندارند و صرفا به دنبال تجربه کردن همین لحظه هستند.

تنها چیزی که در این جهان واقعا مالکش هستیم لحظه‌‌ی اکنون است،‌ نه لحظه‌ای قبل و نه لحظه‌ای بعد از آن.

حتی اگر این لحظهْ دردناک است متعلق به ماست؛ می‌توانیم آن را زندگی کنیم و یا برای همیشه از دستش بدهیم؛ تصمیم با ماست.

حیرت می‌کنم از اینکه چگونه زخم عمیقی که بر روی دستم ایجاد شده است خود به خود بهبود می‌یابد بی آنکه من از روند بهبودی‌اش کمترین درکی داشته باشم؛ سلول‌های جدید متولد می‌شوند، بافت‌ها دوباره به یکديگر متصل می‌شوند و پس از مدتی هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند، اصلا انگار نه انگار که زمانی آنجا بوده است. فقط کافیست زخم را تحریک نکنم و کاری به کارش نداشته باشم.

بعضی اتفاقات در زندگی مانند یک زخم عمیق‌اند که نمی‌دانیم چگونه قرار است بهبود بیابند؛ اما ایده‌های جدید متولد می‌شوند،‌ اتفاقات به یکدیگر متصل می‌شوند، راه حل ها از راه می‌رسند و پس از مدتی آن زخم عمیق کاملا بهبود می‌یابد بی آنکه ما از روند این بهبودی سر درآورده باشیم.

کافیست این زخم‌ها را تحریک نکنیم، کافیست با فکرهایمان نمک روی آنها نپاشیم، کافیست هر روز زخم‌ها را باز نکنیم و درون آنها را وارسی نکنیم که چرا این زخم ایجاد شده است؟ چرامن؟ چراحالا؟

کافیست آنها را به حال خودشان رها کنیم.

همان قدرتی که توانایی بهبود یافتن زخم ها را در تنمان قرار داده است توانایی بهبودی آنها را در زندگیمان نیز قرار داده است،‌ کافیست به قدرت بی‌نهایتش اطمینان کنیم تا شاهد بهبودی باشیم.

يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنه‌ی زرد و نارنجی زُل می‌زنم كه خورشيد معذب می‌شود.

من سهم هر کسی که زندگی را نمی‌خواهد خریدارم؛ همه‌ی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمی‌آورد و بهار انگيزه‌ی حركتشان نيست. من سهم همه را می‌خواهم.

زندگی سفرِ سحر انگيزيست كه هر لحظه‌اش مرا مسخ می‌كند.

ايكاش سهمم از اين شراب جادويی آنقدری باشد كه از آن سيراب شوم.


پی نوشت: بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۰، آغاز سی و هفت سالگی

تار تنیده‌ای در درون من و در آن نقطه‌ی میانی تار که موجودات گرفتار می‌شوند قلب من گرفتار شده است.

تلاشی نمی‌کنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، می‌گذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح می‌دهد در بند تو گرفتار باشد.

عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانه‌ی تار گرفتار بماند وقتی که می‌داند ماندن یعنی بلعیده شدن، یعنی مرگ!!!

قلب من اما ترجیح می‌دهد بلعیده شود توسط تو، ترجيح می‌دهد به مرگ در ميانه‌ی تاری كه تو تنيده‌ای.

طعمه‌ات اسارت را پذيرفته است، تن داده است به مرگ، دست کشیده است از تلاش و تقلا….

بیچاره تو که تصور می‌کنی شکارچی ماهری هستی.

 

دنیای بیرون تو بازتاب دنیای درون توست؛ بی هیچ کم و کاست و بی هیچ زیاده‌ای.

اگر در دنیای بیرون خشم را تجربه می‌کنی باید به دنبال نطفه‌ی این خشم جایی در درون خود باشی.

همین طور اگر دروغ را، خيانت را، حسادت را، بد قولی را

و البته اگر محبت را، صداقت را، وفاداري را و خوش قولی را تجربه می‌كنی نيز هم.

همه‌ی اینها در درون ما نطفه می‌بندند و از وجود ما تغذیه می‌کنند و زمانی که به اندازه‌ی کافی رشد کردند متولد می‌شوند و به صورت یک موجود زنده در مقابل ما قرار می‌گیرند.

اینها فرزندانِ ما هستند،
فرزندان خلف و ناخلف خودمان كه توسط ما خلق شده‌اند.

چه مسئوليتشان را بپذيريم چه كتمانشان كنيم آنها بخشی از ما هستند؛ درست مثل فرزندمان که حتی اگر نامش را از شناسنامه‌مان خارج کنیم باز هم در درون خودمان می‌دانیم که نطفه‌اش توسط ما تشکیل شده است و مادامی که این حقیقت را نپذیریم در میدان ِ نبردی سخت، آکنده از رنج و محنت و البته پایان‌ناپذیر گرفتار خواهیم بود.

تو ای پریشانی و آرامشِ توأمان

تو ای مرا در برگرفته

ای نتوان فراموشت کرد‌ِ همیشگی

تو ای جاری در روزها و شبهایم

ای نبودنت بودنِ بي پايانِ درد

اي هميشه و همه جا و همه كس

تو را چگونه بنويسم كه بگنجي در كلماتم؟

می‌نویسم «عشق (نقطه)» و نمی روم سرِ خط كه بعد از عشق ديگر جايي براي رفتن نیست.