با عجله ماشین را یک جایی پارک کردم تا خودم را به پدر که در بانک منتظرم بود برسانم. وقتی پیاده شدم یک صدای کوچک سلام بزرگی کرد. دنبال صدا گشتم تا تصویر محوی از او پشت توری پنجره دیدم که لبخند بزرگی روی صورتش بود و با انرژی درخشانی دست تکان می‌داد.

یکی از بچه‌های پیش‌دبستانی بود در اولین روز از اولین کلاس واقعی زندگی‌اش. نمی‌دانم چرا آنقدر گرم و صمیمی به من سلام داد، انگار خدا بود که سلام می‌کرد. من هم صمیمانه جوابش را دادم و اولین روزش را تبریک گفتم. همان لحظه صدای گریه‌ی بچه‌ی دیگری از پنجره‌ی کناری به گوش می‌رسید.

اولین روز مدرسه برای من، هم خوشایند بود و هم ناخوشایند؛ به نظرم پس از آن هم این حس را در تمام اولین بارها داشته‌ام.

مدرسه همیشه برایم یادآور مادر است (نه فقط مدرسه بلکه هر گوشه‌ی زندگی یادآور اوست. چقدر اثرش بزرگ و تمام‌نشدنی است.)

من درس خواندن را دوست داشتم، برایم چیزی هوس‌انگیز بود، یادگرفتن سر ذوقم می‌آورد، هنوز هم چنین‌ام. یادگیری همیشه شبیه به یک پنجره است، مثل همان پنجره که بچه امروز از پشتش سلامی گرم داد، البته پنجره‌ای بدون توری؛ باز و آزاد رو به سوی جهانی تازه.

البته حالا از اینکه لازم نیست مدرسه بروم عمیقن قدردانم.

باید بخوابم.

الهی شکرت…

چند فکر بی‌ربط:

هر زمان که خانه را تمیز می‌کنم تا یکی دو روز بعدش آدم فرهیخته‌ای هستم از بس که هنگام تمیزکاری به پادکست‌ها یا فایل‌های صوتی گوش می‌دهم. اگر هر روز خانه را تمیز کنم به زودی به روشن‌ضمیری خواهم رسید.

امروز خودم را عزت‌تَپان کردم و برای خودم چای زعفرانی دم کردم.

به نظرم تنها اداره‌‌ای که همه دوستش دارند اداره‌ی پست است. البته در گذشته هر از گاهی نامه‌های ناخوشایندی به دست آدم‌ها رسیده است که فحوای نامه سبب غم و نگرانی آن‌ها شده است اما به هر حال همان نفْس خبر رسیدن خودش اتفاق خوشایندی بوده که سبب بیرون آمدن از بی‌خبری می‌شده.

حتی اگر لازم باشد مثلن دفترچه‌ی اعزام به خدمت یا چنین چیزهایی هم پست شود باز هم چندان اتفاق عجیب و ناخوشایندی نیست.

آدم‌ها تقریبن همیشه چیزهای خوشایند را پست می‌کنند و هر بار که سر و کله‌ی مامور اداره‌‌ی پست پیدا می‌شود انتظار رسیدن بسته‌ای خوشایند را دارند.

اگر این روزها نامه‌ای به دستمان برسد همچنان به قدر همان روزهای قدیم که نامه‌ها میان آدم‌ها ردوبدل می‌شدند خوشحال خواهیم شد.

یادم می‌آید آن وقت‌ها سه ماه تابستان که از دوستانمان جدا می‌شدیم تقریبن دیگر همگدیگر را نمی‌دیدم، من و برخی از دوستانم برای هم نامه می‌نوشتیم، برای من بسیار خوشایند بود، هنوز آن نامه‌ها را دارم.

از زمانی که پای نامه‌های الکترونیک به زندگی باز شد میان خیلی از افراد نامه‌های الکترونیک یا همان ایمیل‌ها ردوبدل شدند که خودش مولد داستان‌های زیادی هم بوده است.

حتی اگر همین حالا از دوستی نامه‌ای الکترونیکی دریافت کنیم باز هم خوشحال می‌شویم؛ من که می‌شوم. با وجودیکه می‌شود به او پیام داد و به سرعت پاسخ دریافت کرد اما همین منتظر ماندن برای دریافت پاسخ خودش هیجان ارتباط را بیشتر می‌کند. اینکه دائم به یک صندوق سر می‌زنی و منتظر می‌مانی.

در عصر جدید زندگی به سمت هر چه کوتاه‌کردن زمان انتظار پیش رفته و با سرعت هم پیش می‌رود. هیچ‌کدام از ما طاقت حتی چند ثانیه انتظار را نداریم و توقعمان این است که پاسخ‌مان را در چشم برهم‌زدنی دریافت کنیم. هوش مصنوعی در کسری از ثانیه جواب تمام سوالات ما را می‌دهد.

سرعت عجیبی که وارد زندگی‌مان شده ما را کم‌طاقت و بی‌حوصله کرده است. انسان‌ها در گذشته برای رسیدن به هر نتیجه‌ای مانند یک کشاورز صبور و آرام بودند. نه اینکه من به دنبال آن کُندی باشم، اما می‌دانم که این سرعت هم همیشه سودمند نیست.

یوگا می‌کوشید یاد بدهد که کارها را با طمأنینه انجام دهیم؛ مثلن اگر خانه را تمیز می‌‌کنیم می‌توانیم در حین کار یک لیوان چای را در آرامش بنوشیم و سپس ادامه دهیم. کارکردن در کارگاه تمام آموخته‌های من به عنوان یک یوگی را شست و برد و مرا تبدیل به آدمی بسیار شتابزده کرد که چای را سرپا می‌نوشید و برمی‌گشت سر کار و حتی لحظه‌ای متوقف نمی‌شد.

(اگر تا پایان عمر بابت بیرون آمدن از این کار سپاسگزار خداوند باشم باز هم قصور کرده‌‌ام.)

دارم تلاش می‌کنم خودم را به تنظیمات یوگی‌مآبانه بازگردانم چون با تمام وجود می‌دانم که شتاب‌زدگی با نفْس زندگی در تضاد است چرا که اجازه‌ی درک و دریافت آنچه در لحظه جریان دارد را به انسان نمی‌دهد. وقتی برمی‌گردی و به زندگی‌ات نگاه می‌کنی آن را شبیه به توده‌ای درهم‌وبرهم می‌بینی که انگار هرگز آن را نزیسته‌ای، هیچ دریافتی از آن به عنوان زندگی نداری چون هیچ لحظه‌ای را واقعن زندگی نکرده‌ای.

همین حالا که به گذشته نگاه می‌کنم فقط روزهایی را به خاطر دارم که آن‌ها را حس کرده‌ام؛ روزهایی که در آن‌ها دیده‌ام، شنیده‌ام، چشیده‌ام و در یک کلمه «بوده‌ام»، حضور داشته‌ام و از طریق حواس پنج‌گانه و بدنم آن‌ها را تجربه کرده‌ام. از روزهایی که غرق در افکارم بوده‌ام هیچ چیز به خاطر نمی‌آورم.

نوشتن مرا به ذهن-آگاهی رسانده است و ذهن‌آگاهی مرا به تجربه‌ی بودن در لحظه و بودن در لحظه مساوی شده است با زندگی. به همین علت است که نوشتن برای من مساوی است با زندگی. هر زمان که از نوشتن دور می‌شوم در واقع از بودن دور شده‌ام.

وقتی چیزی را می‌نویسی انگار به آن جسمیت می‌دهی، انگار از چیزی انتزاعی و ذهنی تبدیلش می‌کنی به چیزی که بدن دارد، عینی است، قابل لمس و قابل مشاهده است. حتی فکرهایت را از طریق نوشتن است که می‌توانی واقعن فکر کنی، وگرنه فقط توده‌ای گرد و غبار پراکنده در هوا هستند که با کمترین نسیمی از هم می‌پاشند.

در نه سال گذشته هیچ زمانی نبوده که آزادنویسی روزانه نکرده باشم، حتی در ناجورترین اوضاع،‌ وقتی که زیر فشار کار له شده بودم یا حتی وقتی مادر را از دست دادیم باز هم از نوشتن دست نکشیدم اما این برایم کافی نیست. همیشه این نیاز را داشته‌ام که فکری یا اتفاقی یا چیزی را به این هدف بنویسم که در جایی منتشر کنم حتی اگر هیچ‌کس نخواند. چون این انتشار مرا ملزم می‌کند که به آن موضوع سرو‌سامان بدهم. در واقع انگار که یک بدن بسازم که سر و دست و پا و کمر و باسن و همه‌ی اندام‌ها را دارد. نمی‌توانستم بدنی بسازم که ناقص باشد. نه اینکه لزومن چیز قشنگی از کار دربیاید اما به هر حال باید سر و ته داشته باشد. در واقع این شکل از نوشتن است که به من آرامش می‌دهد.

در پشت صحنه فحش می‌دهم و گریه می‌کنم و فریاد می‌زنم و پس از تحمل درد زایمان بچه‌ای را تحویل می‌دهم و این برایم خوشایند‌ترین احساس است.

در این مقطع، نوشتن جدی‌ترین موضوع زندگی‌‌ام است.

الهی شکرت…

امشب اشتباه نابخردانه‌ای کردم و یک ویدئوی کوتاه دیدم از مادرانی که سرشان را روی پای فرزندان خردسالشان می‌گذاشتند تا عکس‌العمل آن‌ها را ببینند. سال‌ها قبل هم چنین چیزی را دیده بودم اما این‌بار مثل بارهای قبلی نبود، دیگر حریف کودک درونم نشدم. نه اینکه بعد از آن یک‌ هفته‌ای که قرارش را گذاشته بودیم توانسته باشم حریفش شوم، اما امشب دیگر اصلن حریفش نشدم.

من بارها این کار را کرده بودم؛ اینکه سر روی پای مادر بگذارم.

این شکلِ گریه کردنم حتی خودم را متحیر می‌کند، چنین تصویر و تصوری هرگز از خودم نداشتم. گاهی می‌اندیشم شاید اگر مادر به شکلی عادی از دنیا رفته بود این درد انقدر بر سینه‌ی ما سنگین نمی‌شد، گاهی هم می‌اندیشم که دیگر هرگز بر این درد کمر راست نخواهیم کرد.

بعد دردهای بزرگ دیگران را به خودم یادآوری می‌کنم که کم هم نبوده‌اند؛ خاله‌ام سه پسر جوان از دست داد، خاله‌ی دیگرم همسر و سپس دختر چهارده‌ ساله‌اش را خیلی ناگهانی روی تخت بیمارستان از دست داد. یکی از همکارانم همسرش و چهار سال بعد دختر شانزده ساله‌اش را از دست داد درحالیکه دخترش فقط سرما خورده بود. خدا می‌داند که چه کسانی چه عزیزانی را چطور از دست داده‌اند که شاید اگر من به جایشان بودم زنده بیرون نمی‌آمدم.

به خودم می‌گویم درد تو بزرگترین درد نیست و دوران تو تاریک‌ترین دوران نیست. خداوند بهترین شیوه‌ی آمدن و رفتن را برای بنده‌اش در نظر می‌گیرد، آن چیزی که لازم بوده اتفاق بیفتد نه چیزی که ما فکر می‌کنیم درست است.

حالا فقط می‌توانم سر این کودک را روی زانویم بگذارم، شاید قدری آرام بگیرد.

الهی شکرت…

چشم‌های پدرم آبی است؛ نه از آبی‌های سرد یا از آن آبی‌های ترسناک، آبی اصیلی که رگه‌های طوسی ملایمی هم در خودش دارد؛ آبیِ حقیقی، آبیِ صادق، آبی شعرگونه. تنها بخش واقعن رنگ‌دار زندگی‌مان است.

اگر رنگ بودم، آبی چشم‌های پدر بودم.

اگر شعر بودم شعر حافظ بودم تا هزار هزار بار از لبان پدر جاری شوم.

اگر خودکار بودم خودکار سرخابی مادر بودم تا پدر آن را یادگاری نگه دارد و با ارزش‌ترین نوشته‌هایش را با آن بنویسد.

اگر درخت بودم درخت نارنج حیاط بودم که پدر طوری از آن مراقبت می‌کرد که در این نامربوط‌ترین آب‌و‌هوا این‌طور قد بکشد و دلربایی کند.

اگر کفش بودم راحت‌ترین کتانی‌های پدر بودم که ساعت‌ها با آن‌ها پیاده برود.

اگر پنکه بودم پنکه‌ی کوچک با پره‌های آبی رنگ بودم که مادر در جوانی خریده بود و پدر هنوز تابستان را با آن سر می‌کرد و می‌گفت به آن دست نزنید، من خودم تمیزش می‌کنم.

اگر زمان بودم صبح خیلی‌خیلی زود بودم که فقط پدر بیدار است و روی پشت‌بام نرمش می‌کند و چای اول وقت دم می‌کند.

اگر فصل بودم بهار و اگر ماه بودم اردیبهشت بودم که پدر در آن به دنیا می‌آمد.

پدر شعری ساده و صادق است، جاری در زندگی کوچک و بی‌ریایی که دارد، شعری که این روزها غمگین شده اما هنوز شعر است.

الهی شکرت…

در روایت‌های عاشقانه همیشه شیفته‌ی جزئیات یک داستان بوده‌ام نه تصویر کلی آن؛ ممکن است یک داستان عاشقانه روایتی پیچیده از بالا و پایین‌های بسیار یا ماجراهایی عجیب یا حتی منحصر‌به‌فرد از ارتباط دو نفر باشد و داستانی دیگر از آشنایی دو نفر در همسایگی هم اما با جزئیات ظریفی در روایت این آشنایی و عشقی که میان آن‌هاست شکل بگیرد. من قطعن داستان دوم را انتخاب می‌کنم.

به نظرم آنچه که عشق را از داستانی کلیشه‌ای به شعری دلفریب مبدل می‌کند پیچیدگی‌ مسیر عاشقانه نیست بلکه ظرافت‌های ساده‌ اما صادقانه‌ی آن است که می‌تواند همان موضوع هزاران ساله را تبدیل به حسی کاملن تازه نماید.

در یک فیلم عاشقانه ترجیح می‌دهم به جای دیدن مسیری پرهیاهو که قرار است دو نفر را از میان کش‌و‌قوس‌های عجیب به هم پیوند دهد دوربین را در حال حرکت میان صحنه‌هایی صریح و ساده و صمیمی ببینم که جزئیاتی زنده و واقعی از شکل‌گیری این شورآفرین‌ترین احساس بشری را نمایش می‌دهد.

من آدم جزئیاتم نه کلیات؛ تصاویر کلی برایم جذابیتی ندارند، آن‌ها را می‌شکنم به جزئیات ظریفشان تا بتوانم درکشان کنم. عشق هیچ‌گاه نمی‌تواند تصویری کلی باشد که در آن‌صورت نمی‌توانست این همه سال در دل داستان‌ها دوام بیاورد.

وقتی احساس محبتی شفاف در گوشه‌ی قلب کسی سو‌سو می‌زند جزئیاتی شکل می‌گیرند که نمی‌توان آن‌ها را نادیده گرفت وگرنه عشق دیگر شأنیت عشق را نخواهد داشت و تبدیل به یک روزمرگی کسالت‌آور مثل یک شغل خواهد شد.

گاهی حتی یک قطره‌ی اشک و یک آه هم مهم می‌شوند:

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت / گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی*

دلم می‌خواهد روایتی عاشقانه با جزئیات ظریف بنویسم که از رویش فیلمی مثل «در حال‌و‌هوای عشق» ساخته شود.

الهی شکرت…

*فروغی بسطامی

بهترین عکس سه در چهاری که دارم چسبیده است روی کارتی که گروه خونی‌ام را نشان می‌دهد؛ +B بزرگی روی آن نوشته شده است. کارت را می‌گذارم لای داستان «شب سهراب‌کشان».

(گروه خونی مادر چه بود؟ مطمئن نیستم، به نظرم +A، الان دیگر چه فرقی می‌کند؟ گروه خونی آدم‌ها در نبودنشان اطلاعاتی غیرضروری و ناکارا است، چون مربوط به تن آدم است و تن دیگر متعلق به او که رفته نیست. اما خاطرات آدم‌ها احتمالن متعلق به روحشان است و روح انگار همیشه حضور دارد چون خاطراتشان بسیار زنده و پررنگ باقی می‌مانند.)

تصویر چراغ نارنجی افتاده است در آینه‌ای که قبل‌تر تصویر دیوار سبز روشن را در خودش داشته.

نوشته است: «صدای کوچک دویدن بچه‌ها می‌آید.» صدای کوچک… قشنگ است.

تصویر‌های قشنگی به چشمم می‌آید؛ مثلن:

«از گردن به پایین طوری آب را پوشیده بود که برهنگی‌اش دیده نمی‌شد.»
«با انگشتش آب را سوراخ کرده بود.»
«پوتین روی ماسه افتاده بود و تاریکی دستش را در آن فرو برده بود.»

چند روز است این تکه ترانه در سرم می‌چرخد:

«ای که حرف‌‌های قشنگت منو آشتی داده با من.»

فکر می‌کنم به کسی که می‌تواند با حرف‌های قشنگش مرا با من آشتی دهد. چه حرف‌هایی می‌تواند بزند؟ چقدر نیاز دارم که کسی مرا با من آشتی دهد، کسی واسطه شود میان من و من، بزرگتری کند میان ما. احتمالن اصلی‌ترین مشکل این روزهایم همین آشتی نبودن من با من است. ایکاش می‌دانستم چه حرف‌‌هایی باید زده شوند تا این آشتی برقرار شود، آن‌وقت آن حرف‌ها را به خودم می‌گفتم. خیلی چیزها به خودم گفته‌ام اما هیچکدام مرا با من آشتی نداده‌اند.

شاید نباید حرف خاصی با خودم بزنم،‌ شاید باید اجازه دهم زمان ما را با هم آشتی دهد.

یاد فیلم Memento می‌افتم،‌ جایی که شخصیت اصلی که حافظه‌ی کوتاه‌مدتش را از دست داده می‌گوید «چطوری قراره رنجم از بین بره وقتی گذر زمان رو حس نمی‌کنم؟»

عجب رنجی است گذر نکردن زمان، آدمیزاد آمده است برای گذر کردن و نه ماندن، بزرگترین رنج‌های انسان همواره از گیر افتادن در زمان شکل می‌گیرند؛ در ماجرایی که چند سال یا چند روز یا چند ساعت قبل رخ داده است و انسان را در خود گیر انداخته و اجازه‌ی گذر کردن نمی‌دهد. برای من زمان در بیمارستان متوقف شده است، درست مثل Memento. بعد از آن انگار هیچ چیز نیست، فقط بیمارستان است و هر چه قبل از آن بوده. چگونه قرار است رنجم از بین برود وقتی گذر زمان را حس نمی‌کنم؟

باید مثل Memento شروع کنم به خالکوبی روی تنم،‌ هر چیز خوبی را که می‌بینم حک کنم روی بدنم تا یادم بماند؛ بنویسم: آب، روز، شب، پدر، آسمان، خدا.

این‌گونه شاید چیزی تازه در من شکل بگیرد که زمان را از زندان ذهن من آزاد کند و اجازه دهد که به رفتنش ادامه دهد. زمان اهل رفتن است و انسان همسفر زمان.

الهی شکرت…

امروز یکی از دفترهای قدیمی‌ام را ورق می‌زدم؛ حدود پنج یا شش سال پیش، آزادنویسی کرده بودم، این‌ها نوشته شده بود:

این شعریست برای مادر؛
که عزیز می‌دارمش با تمام وجود
او… که بود و هست و خواهد بود
او بود وقتی که توان بودنش نبود
وقتی که چیزی برای بودن نمانده بود
او که از خودش گذشت
او‌ که زندگی را زندگی نکرد اما رها نکرد
او ما را به دندان گرفت ‌و بیرون آورد
از هیاهوی زندگی
او پشت و پناه بود
پاسخ تمام سوال‌ها بود
صبور و‌آرام و مهربان
او ناجی بود

او که درد گرفت و عشق داد
او که تنها بود و کسی نفهمید
گرسنه بود و کسی نفهمید
پیاده بود و کسی نفهید
او بود برای ما؛ بی‌منت، بی‌توقع،
آرام و صبور آنجا بود
بی‌هیاهو آنجا بود
با درد آنجا بود
او معنای عشق است
او مأمن است
در کنار او ایمن‌ترینم، قوی‌ترینم.


مادر:

عشق از جایی شروع می‌شود که تو هستی و تو از جایی شروع شدی که کسی نبود آنجا. تو بودی تنهای تنها در تمام روزهایی که باید کسی می‌بود برای تو. تو عشق بودی و عشق دادی و درد شدی و درد ندادی‌. تو صبور بودی در زمان‌هایی که دیگر طاقت صبر نبود و تو بخشیدی وقتی امکان بخشیدن نبود و‌ من خوب به خاطر دارم که چه کردی و که بودی و من بوسه می‌زنم بر دستان چروکیده‌‌ی مهربانت.


چرا این‌ها را نوشته بودم؟

نمی‌دانم… رابطه‌ی من با مادر به ویژه در سالهای اخیر بسیار عمیق بود که این هم باعث شادی است و هم باعث درد.

فعل‌هایم در پایان نوشته‌ها زمان حال بودند و من نمی‌فهمیدم چه خوشبختم که از فعل‌های حال استفاده می‌کنم. انسان از کنار عمیق‌ترین خوشبختی‌هایش به سادگی می‌گذرد.

امروز تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که برای داشتن چنین مادری تا ابد شکرگزار خداوندم.

 

الهی شکرت…‌

امروز کسی را دیدم که اگر قرار بود خودم پیدایش کنم احتمالن باید هر تخته‌ سنگ را بلند می‌کردم و زیرش را نگاه می‌کردم.

ماجرا اینطور بود که برای کاری اداری دنبال کسی می‌گشتم، خداوند اول گفت برو فلان اداره، رفتم آنجا، خانمی که آنجا بود گفت برو آن یکی اداره، من هم رفتم آنجا. داشتم به آقایی که آنجا بود توضیح می‌دادم که دنبال چه کسی می‌گردم، دیدم همان کسی که دنبالش می‌گشتم داخل اتاق است، خودش را معرفی کرد و گفت من فلانی هستم. سه ماه بود که قرار بود پیدایش کنم اما به خاطر مشغله نتوانسته بودم پیگیر شوم و حالا خودش آنجا بود. بی‌هیچ سوال و‌ جواب و خواهش و تمنایی اطلاعاتی که می‌خواستم را در اختیارم گذاشت و گفت هر کمکی خواستی بگو.

هنوز حیرانم از این همزمانی، از این غافلگیری که فقط و فقط از عهده‌ی خداوند برمی‌آید. حتی از اینکه زمان پیگیری‌ام به دلایل مختلف عقب می‌افتاد تا رسید به امروز که چه بسا اگر عقب نمی‌افتاد و من برایش صبور نمی‌بودم نمی‌توانستم او را ببینم‌.

الان هم ساعت را نگاه کردم و ۱۱:۱۱ را دیدم، تقریبن محال است که اتفاقی به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند نبینم، هر بار به خودم می‌گویم «این یعنی خدا حواسش به ما هست.»

ساعت‌های رند برایم مثل چشمک‌زدن‌های خداوند هستند، انگار که یکی از میان همهمه‌ و شلوغی به تو چشمک بزند و حس کنی که حواسش پی توست.

الهی هزار هزار بار شکرت…

دیشب برای نخستین بار در عمرم خسوف را دیدم. ظاهرن هر دو سه سال یک‌بار خسوف در ایران با وضوح کامل قابل مشاهده است، اما من هیچ‌وقت موفق به دیدنش نشده بودم، هرچند که باید اعتراف کنم کوشش خاصی هم برای دیدنش نکرده بودم. (خیلی‌ها می‌خواستند برای دیدنش به کوه‌های اطراف یا مناطقی که بام محسوب می‌شوند بروند.)

دیشب بالاخره چشمم به جمال خسوف جان روشن شد که البته دیشب هم خودش آمد جلوی پنجره، احتمالن دید من تنبل‌تر‌ از آنم که برای دیدن او که مهمان چند سال یک‌بار ماست تکانی به خودم بدهم. تقریبن اواخر عمرش بود که دیدمش،‌ یعنی من ماه خونین را ندیدم، اما همان چیزی هم که دیدم واقعن زیبا بود.

خسوف زمانی اتفاق می‌افتد که سایه‌ی زمین روی ماه می‌افتد. ظاهرن این می‌شود تعریف خودمانی و قابل فهمش برای مایی که از آنچه در آسمان می‌گذرد سردرنمی‌آوریم. تعریف دقیق‌ترش هم چنین چیزی است:

«ماه گرفتگی تنها در صورتی اتفاق می‌افتد که هنگام نزدیک شدن ماه به صفحه زمین-خورشید (دایرةالبروج)، از نقاطی به نام گره‌های مداری عبور کند. ماه هنگام گردش به‌ دور زمین در طول مدارش دو بار از صفحه زمین-خورشید عبور می‌کند که نقاط تلاقی صفحه دایرةالبروج و مدار چرخش ماه به دور زمین‌ گره نامیده می‌شود.

ماه گرفتگی فقط زمانی اتفاق می‌افتد که زمان عبور ماه از یکی از این گره‌ها با ماهِ کامل همزمان شود. این اتفاق تقریباً هر شش ماه یک‌بار معمولاً دو هفته قبل یا بعد از خورشید گرفتگی اتفاق می‌افتد.»

(این تعریف را در وب‌سایت ایمنا دیده‌ام.)

تصور کنید که زمین آرام و بدون عجله در حال چرخیدن در مداری دایره‌‌ای شکل به دور خورشید است، ماه عزیز هم در مداری بیضوی شکل به دور زمین می‌گردد، خورشید هم که ستاره است و مرکز منظومه‌ی شمسی، پس سر جای خودش محکم می‌ایستد، از آن طرف ماه کامل شده است، یعنی ماه کاملن گرد و بزرگ و درخشان است، نقطه‌ای هست که این سه بزرگوار در آن نقطه به هم می‌رسند به طوریکه زمین عزیزمان قرار می‌گیرد میان خورشید و ماه. خورشید که همیشه نور دارد و نورش را به زمین می‌تاباند، هر چیزی هم که خورشید به آن بتابد دارای سایه خواهد بود، حالا چون زمین میان خورشید و ماه قرار گرفته است، سایه‌ی زمین روی ماهی که گرد و کامل است می‌افتد و خسوف دیده می‌شود.

این هم تصویری از اتفاقی که می‌افتد.

خسوف (ماه‌گرفتگی) - مریم کاشانکی

حالا نمی‌دانم چه اصراری دارم در مورد ماه‌گرفتگی انقدر توضیح بدهم، درحالیکه اطلاعاتش همه جا با جزئیات کامل هست و قاعدتن آخرین جایی که اگر کسی بخواهد در مورد خسوف بداند به آنجا مراجعه می‌کند همین‌جاست.

در واقع من این توضیحات را برای خودم می‌دهم تا دست‌کم یک پدیده را از میان هزاران هزار پدیده‌ی طبیعی کمی بهتر بشناسم.

هر بار که به عظمت آنچه در آسمان جریان دارد می‌اندیشم حیرت‌زده می‌شوم. پی‌می‌برم که چقدر کوچک هستم در مقابل شکوه جهان هستی؛ ذره‌ای به غایت ناچیز اما انباشته از خواسته و ادعا و جهان چقدر صبور است در مقابل مضحک بودن رفتار من. قابلیتش را دارم که وسیله‌ی تفریح کائنات باشم اما همه‌ی کائنات صبورانه و مشتاقانه با من همراه می‌شوند تا به درک و آگاهی برسم، همچون کودکی که همه برای بزرگ‌شدنش صبور و مشتاقند.

احتمالن زمانی که از این جهان بروم چیز خاصی از زندگی دست‌گیرم نشده است، فقط این را می‌دانم که من به قدر فهمم «شیفتگی» و «شگفتی» را تجربه کردم. (این دو کلمه چقدر جالب‌اند، همه‌ چیزشان شبیه هم است.)

 

الهی شکرت…

دل یک‌مرتبه بزرگ شد. از کجا فهمیدم؟ از آنجاییکه دندان‌های شیری‌اش ریختند و دندان‌های اصلی‌ جایشان را گرفتند. گفتم این‌‌ها دیگر دندان‌های اصلی‌ات هستند، باید تا آخر عمر حفظشان کنی. مضطرب نشد، شاید چون شوق بزرگ شدن داشت.

آنقدر بزرگ شد که دندان‌های اصلی‌اش هم ریختند. به جایشان دندان مصنوعی گذاشت. باز هم مضطرب نشد.

گفتم تو چرا مضطرب نیستی؟ دیگر به مرگ نزدیک شده‌ای.

گفت یعنی آن موقع که دندان‌های شیری داشتم از مرگ دور بودم؟

گفتم نه، اما آن موقع امکان عاشق‌‌شدن داشتی و همین امکان امید زنده‌ ماندنت را بیشتر می‌کرد.

گفت به نظرت عشق دلیل زنده ماندن است؟

گفتم آری، دل‌‌های عاشق همیشه زنده‌اند.

گفت اگر هیچ ظرفی برای پختن غذا نباشد آیا غذایی آماده می‌شود؟

گفتم نه.

گفت پس چرا فکر می‌کنی اگر دلی نباشد عشقی می‌تواند وجود داشته باشد؟ دل، ظرف عشق است. بی ظرف، عشق جایی برای ریخته شدن ندارد. پس عشق دلیل زنده‌ ماندن دل نیست، این دل است که عشق را زنده نگه می‌دارد.

گفتم عشق که بیاید بالاخره ظرفی برای خودش دست و پا می‌کند.

گفت آری، اما از میان ظرف‌های زنده. عشق نمی‌تواند نبش قبر کند و دلی مرده را بیرون بکشد و در آن جای بگیرد.

گفتم دلی که قبل از عاشق شدن مرده باشد بدشانس بوده است.

گفت پس می‌گویی ممکن است دلی درحالیکه هنوز دندان‌های شیری دارد بمیرد بی‌آنکه ظرفِ عشق شده باشد؟

گفتم احتمالش هست.

گفت پس چرا فکر می‌کنی آن موقع نباید مضطرب می‌بودم و حالا باید مضطرب باشم؟

گفتم باشد اصلن تو درست می‌گویی. حالا که پیر شده‌ای و دیگر چیزی به مرگت نمانده است، چرا مضطرب نیستی؟

گفت مضطرب نیستم چون دل‌بودنم را زندگی کرده‌ام، منتظر نماندم تا عشق بیاید یا درد برود.

گفتم از کی تا به حال دل‌ها هم اهل شعار دادن شده‌اند؟ چه چیزی را زندگی کرده‌ای پس اگر نه ظرف عشق بوده‌ای نه درد؟ انگار که دیگی خالی بوده باشی گوشه‌ی انبار. معنای بودنت چه بوده پس که می‌گویی آن را زندگی کرده‌ای؟

گفت همان خالی بودنم را. گفت من نگران پر و خالی بودنم نبودم. مظروفِ من مرا تعریف نمی‌کرد که اگر چیزی نباشد من نباشم. من دل بودم، چه اگر پر بودم چه خالی. انگار که درخت بوده باشم؛ پُربار یا بی‌بار، یا خاک بوده باشم؛ با درخت یا بی‌درخت. تو هم اگر می‌خواهی مضطربِ مرگ نباشی بودنت را زندگی کن.

گفتم فکر نمی‌کنی آنچه می‌گویی زیادی دست‌‌فرسود شده باشد؟ تا وقتی اینجا نشسته‌‌ای گفتنش ساده است.

گفت باشد قبول، بیا فرض کنیم که به مرگ نزدیکم (همان‌قدری که در هر زمان دیگری از عمرم نزدیک بوده‌ام) و فرض کنیم که حالا ظرفِ اضطرابم. نقشه‌ات چیست؟

گفتم اینطوری خیلی بهتر شد، دیگر آمادگی داری و اگر بمیری غافلگیر نمی‌شوی.

گفت همین؟

گفتم همین کم است؟ ممکن بود در بی‌خبری بمیری.

گفت پس بالاخره می‌میرم؟ یعنی تو راهکاری برای نمردنم نداری؟

گفتم نمردن که هنوز هیچ‌ راهکاری ندارد اما به هر حال می‌توانی یک کارهایی بکنی تا کمی از مردن دور بمانی.

گفت پس چرا مرا ظرف اضطراب کردی؟ بی‌اضطراب هم می‌توانستم یک کارهایی بکنم، مثلن دندان مصنوعی بگذارم به جای دندان‌های ریخته‌ام. من که همین کار را کرده بودم.

گفتم همین اضطراب انگیزه‌ی حرکتت می‌شود و تو را مرگ‌آگاه می‌کند.

گفت دل همیشه می‌داند که حوالی مرگ زندگی می‌کند. اصلن به همین دلیل است که دل‌بودنش را زندگی می‌کند و به همین دلیل است که مضطرب نمی‌شود. دل می‌داند که عشق و حسرت و شوق و ترس برنامه‌هایی هستند که در تلویزیون پخش می‌شوند، اما تلویزیون بی‌هیچ کدام از آن‌ها هنوز وجود دارد. دل برای مرگ‌آگاه بودن نیازی به اضطراب ندارد، چون می‌داند که پر باشد یا خالی در زمان مقرر خواهد رفت. این ذهن است که خودش را با آنچه درونش است تعریف می‌کند؛ ذهن خودش را با فکرهایش تعریف می‌کند اما دل خودش را جدا از حس‌هایش می‌داند.

گفتم حالا چه می‌شود؟

گفت هستیم؛ فعلن اینجا و شاید فردا جایی دیگر.

الهی شکرت.‌‌..


پی‌نوشت: راستش این یادداشت را امروز ننوشتم، قبلن نوشته بودم اما منتشر نکرده بودم.