دیشب برای نخستین بار در عمرم خسوف را دیدم. ظاهرن هر دو سه سال یک‌بار خسوف در ایران با وضوح کامل قابل مشاهده است، اما من هیچ‌وقت موفق به دیدنش نشده بودم، هرچند که باید اعتراف کنم کوشش خاصی هم برای دیدنش نکرده بودم. (خیلی‌ها می‌خواستند برای دیدنش به کوه‌های اطراف یا مناطقی که بام محسوب می‌شوند بروند.)

دیشب بالاخره چشمم به جمال خسوف جان روشن شد که البته دیشب هم خودش آمد جلوی پنجره، احتمالن دید من تنبل‌تر‌ از آنم که برای دیدن او که مهمان چند سال یک‌بار ماست تکانی به خودم بدهم. تقریبن اواخر عمرش بود که دیدمش،‌ یعنی من ماه خونین را ندیدم، اما همان چیزی هم که دیدم واقعن زیبا بود.

خسوف زمانی اتفاق می‌افتد که سایه‌ی زمین روی ماه می‌افتد. ظاهرن این می‌شود تعریف خودمانی و قابل فهمش برای مایی که از آنچه در آسمان می‌گذرد سردرنمی‌آوریم. تعریف دقیق‌ترش هم چنین چیزی است:

«ماه گرفتگی تنها در صورتی اتفاق می‌افتد که هنگام نزدیک شدن ماه به صفحه زمین-خورشید (دایرةالبروج)، از نقاطی به نام گره‌های مداری عبور کند. ماه هنگام گردش به‌ دور زمین در طول مدارش دو بار از صفحه زمین-خورشید عبور می‌کند که نقاط تلاقی صفحه دایرةالبروج و مدار چرخش ماه به دور زمین‌ گره نامیده می‌شود.

ماه گرفتگی فقط زمانی اتفاق می‌افتد که زمان عبور ماه از یکی از این گره‌ها با ماهِ کامل همزمان شود. این اتفاق تقریباً هر شش ماه یک‌بار معمولاً دو هفته قبل یا بعد از خورشید گرفتگی اتفاق می‌افتد.»

(این تعریف را در وب‌سایت ایمنا دیده‌ام.)

تصور کنید که زمین آرام و بدون عجله در حال چرخیدن در مداری دایره‌‌ای شکل به دور خورشید است، ماه عزیز هم در مداری بیضوی شکل به دور زمین می‌گردد، خورشید هم که ستاره است و مرکز منظومه‌ی شمسی، پس سر جای خودش محکم می‌ایستد، از آن طرف ماه کامل شده است، یعنی ماه کاملن گرد و بزرگ و درخشان است، نقطه‌ای هست که این سه بزرگوار در آن نقطه به هم می‌رسند به طوریکه زمین عزیزمان قرار می‌گیرد میان خورشید و ماه. خورشید که همیشه نور دارد و نورش را به زمین می‌تاباند، هر چیزی هم که خورشید به آن بتابد دارای سایه خواهد بود، حالا چون زمین میان خورشید و ماه قرار گرفته است، سایه‌ی زمین روی ماهی که گرد و کامل است می‌افتد و خسوف دیده می‌شود.

این هم تصویری از اتفاقی که می‌افتد.

خسوف (ماه‌گرفتگی) - مریم کاشانکی

حالا نمی‌دانم چه اصراری دارم در مورد ماه‌گرفتگی انقدر توضیح بدهم، درحالیکه اطلاعاتش همه جا با جزئیات کامل هست و قاعدتن آخرین جایی که اگر کسی بخواهد در مورد خسوف بداند به آنجا مراجعه می‌کند همین‌جاست.

در واقع من این توضیحات را برای خودم می‌دهم تا دست‌کم یک پدیده را از میان هزاران هزار پدیده‌ی طبیعی کمی بهتر بشناسم.

هر بار که به عظمت آنچه در آسمان جریان دارد می‌اندیشم حیرت‌زده می‌شوم. پی‌می‌برم که چقدر کوچک هستم در مقابل شکوه جهان هستی؛ ذره‌ای به غایت ناچیز اما انباشته از خواسته و ادعا و جهان چقدر صبور است در مقابل مضحک بودن رفتار من. قابلیتش را دارم که وسیله‌ی تفریح کائنات باشم اما همه‌ی کائنات صبورانه و مشتاقانه با من همراه می‌شوند تا به درک و آگاهی برسم، همچون کودکی که همه برای بزرگ‌شدنش صبور و مشتاقند.

احتمالن زمانی که از این جهان بروم چیز خاصی از زندگی دست‌گیرم نشده است، فقط این را می‌دانم که من به قدر فهمم «شیفتگی» و «شگفتی» را تجربه کردم. (این دو کلمه چقدر جالب‌اند، همه‌ چیزشان شبیه هم است.)

 

الهی شکرت…

به کودک درونم گفته‌ام بیا فقط یک هفته هر بار که گریه‌مان گرفت این‌ها را بلند بلند بگوییم:

«مادر الان زندگی را خیلی کامل‌تر تجربه می‌کند.
مادر برگشته است پیش خدا، همه‌ی ما برمی‌گردیم.
مادر لباس سنگین تن را از تنش درآورده است.
مادر حالا همه جا هست.
مادر دارد بیشتر برایمان دعا می‌کند.
مادر نزدیک‌تر از همیشه است.»

به او گفته‌ام فقط یک هفته همراه من باش بعد هرقدر تو بخواهی گریه می‌کنیم.

در ده ماه گذشته هر روز به طور متوسط یک ساعت گریه کرده‌ام اما فشار سنگین روی سینه‌ام کمتر نشده است. از هر زاویه‌ای که می‌نگرم عرصه بر قلبم تنگ‌تر می‌شود. هیچ منطقی آرامم نمی‌کند. فهمیده‌ام که دیگر نباید حرف‌های منطقی به خودم بزنم چون بی‌فایده است، کودک که منطق نمی‌فهمد.

واقعن کودکی را در درونم می‌بینم که دست مادرش را رها کرده و گم شده است. حالا خسته و مأیوس و ترسیده همه جا به دنبال مادرش می‌گردد اما اثری از او نمی‌یابد.

هر زمان که قلبم طغیان می‌کند انگار که رسیده‌ام بالای سر یک چاه عمیق که باید از روی آن بپرم، اگر معطل کنم سرم گیج می‌رود و پایم می‌لغزد و درون چاه می‌افتم.

برای پریدن از روی چاه باید یک کاری انجام دهم، کارهای زیادی را امتحان کرده‌ام و به نتیجه رسیده‌ام که تنها کاری که تا حدی جواب می‌دهد خواندن است، وقتی مشغول خواندن چیزی می‌شوم ناخودآگاه توجه‌ام معطوف محتوا یا فرم چیزی که می‌خوانم می‌شود. یعنی ذهنم نمی‌تواند همزمان هم بخواند و هم به آنچه قلبم را فشرده می‌کند بیندیشد و این مثل پریدن از روی چاه است.

چاه‌های زیادی هستند؛ چاهِ «که چی؟»، چاه «دلتنگی»، چاه «احساس گناه»، چاه «ناامیدی»، هر بار به یکیشان می‌رسم و تقریبن همیشه در آن‌ها می‌افتم. حالا فهمیده‌ام که به محض دیدن چاه باید بپرم، کافیست فقط چند لحظه کنار آن بایستم تا افتادنم حتمی شود. سعی می‌کنم همه جا یک چیزی کنار دستم برای خواندن داشته باشم تا به محض رسیدن به چاه چند جمله‌ای بخوانم (حتی‌المقدور با صدای بلند) و این کمک می‌کند دست‌کم موقتن از روی چاه بپرم. در حمام یا هرجایی هم که نمی‌توانم چیزی بخوانم با صدای بلند حرف می‌زنم.

از یک‌ هفته‌ای که با کودک درونم قرارش را گذاشته‌‌ام چهار روز گذشته است و چندین بار تا مرز افتادن در چاه رفته‌ام و به زحمت خودم را کنار کشیده‌ام. همین حالا که این‌ها را می‌نویسم در شرف سقوط در چاهم. بهتر است زودتر بروم تا کار از کار نگذشته است.

 

الهی شکرت…

فقط یک چیز‌ در این جهان هست که همه‌ی ما انسان‌ها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن این‌طور نیست، چون دست‌کم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد.

اما تک‌تک مایی که قدم به این جهان نهاده‌ایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید برخی از ما هرگز مادرمان را ندیده باشیم، یا شاید حتی آنقدر از سمت او آسیب دیده باشیم که دلمان نخواهد او را ببینیم. اما به هر ترتیب همه‌ی ما از کانال وجود مادر به این جهان آمده‌ایم.

مادر کامل‌کننده‌ی برنامه‌ی خداوند برای خلقت است. خداوند از طریق مادر انسان را خلق می‌نماید و در شفقت مادر از او مراقبت می‌کند.

نه اینکه اگر مادر نباشد خداوند راه دیگری برای مراقبت از بنده‌اش نداشته باشد، شفقت او همیشه از طریقی شامل حال انسان می‌شود، با این‌حال برای این مسئولیت مهم از ابتدا گزینه‌ای پیش‌فرض را در نظر گرفته است.

به نظر من خداوند باید توجه‌اش را به بنده‌ای که مادر از او ستانده می‌شود چندین برابر نماید؛ چون حالا حفره‌‌ای در قلب او ایجاد شده است که به این سادگی‌ها پر نمی‌شود. درست است که داشتنش نعمت خداوند بوده است و نداشتنش حکمت او، اما این نعمتْ پیش‌فرض زندگی انسان است، وقتی سرش را می‌چرخاند انتظار دارد او را ببیند و دستش به او برسد. گویی که باقی نعمت‌ها به دست‌آوردنی هستند و مادر داشتنی. انسان انتظار ندارد که یک چیز داشتنی را نداشته باشد، از این رو در نبودنش خود را وسط تونلی تاریک می‌یابد و وحشت‌زده می‌شود.

در این تاریکی به تنها جایی که می‌شود پناه برد آغوش خداوند است. یافتن او در دل و جانت و اعتماد کردن به برنامه‌ریزی او و دریافتن اینکه همه چیز خداوند است (مادر، غم، حفره‌ی خالی، شفقت،‌ تو، عشق) آرامت می‌کند.

من محو خدایم و خدا آن منست / هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما / گویم که کسی هست که سلطان منست

— مولانا

الهی شکرت…

 

گاهی در جمع‌هایی قرار می‌گیرم که ساعت‌ها در مورد خالص بودن روغن زیتون و اینکه از کجا باید تهیه شود و یا فرا رسیدن زمان تهیه‌ی رب‌خانگی صحبت می‌کنند.

در خانه‌هایشان که حضور دارم می‌بینم فلفل‌ها را از نخ آویزان کرده‌اند تا خشک شوند و یا خودشان دست به تهیه‌ی لیموی عمانی و لواشک خانگی زده‌اند. بعضی‌هاشان گلخانه‌ای در خانه‌ی کوچک‌شان دارند و هر از گاهی بی‌مناسبت به فامیل یکی از گلدان‌های خودشان را هدیه می‌دهند.

آن‌ها غیبت نمی‌کنند، آرام و شمرده حرف می‌زنند و حرمت یکدیگر را نگه می‌دارند.

آدم‌های صبور و آرامی که زندگی برایشان در اتفاقات کوچک روزمره جاری است بی‌آنکه چشمداشت دور از انتظاری از آن داشته باشند.

در خانه‌ی آن‌ها دلخوشی‌های کوچک دست در دست هم «عمو زنجیرباف» می‌خوانند و نگرانی‌ها و غم‌ها را پشت کوه می‌اندازند چون می‌دانند که زندگی نه طالب دستاوردهای بزرگ ما که طالب شوق ما برای زیستن است؛ شوقی که در دل همین تجربه‌های ساده جا دارد.

و من چقدر غریبه شده‌ام با شوق زیستن که یک زمانی خودم حلقه به حلقه می‌افزودم بر زنجیرِ عمو زنجیربافش، اما حالا گیس بلند ناامیدی را حلقه به حلقه می‌بافم و بر صورت چروکیده‌ی شوق دست می‌کشم و زنجیر دلخوشی‌های ساده را پشت کوه غم و نگرانی می‌اندازم.

فقط همین امروز به یک دلخوشی ساده توجه کن، شاید آن‌ها بار دیگر دست به دست هم بدهند و این زنجیر را از نو ببافند.

الهی شکرت…

دم صبح خواب دیدم که به آقای راننده‌ای می‌گفتم من می‌خواهم شما را تمام وقت استخدام کنم که از صبح تا عصر مثل یک روز کاری جلوی در خانه‌ی مادر باشی و هر جا خواست او را ببری. ظاهرن چند باری مادر را این‌طرف و آن‌طرف برده بود.

بعد یک دفعه در ماشین بودیم؛ من و مادر روی صندلی عقب. مادر می‌خواست بابت آن چند بار که برایش ماشین گرفته بودم به من پول بدهد، من داشتم فکر می‌کردم چطور مادر را راضی کنم که قید پول دادن را بزند، می‌گفتم مادر حالا این چند بار را بگذر، دفعات بعدی از شما پول می‌گیرم، این‌ها در ذهنم می‌چرخید که دیدم مادر یک عدد دوهزار تومانی نو که از وسط تا شده بود در دستش دارد و می‌خواهد آن را به من بدهد. با خودم گفتم این را می‌‌گیرم به عنوان برکت توی کیفم. پولش را گرفتم و چند بار آن را بوسیدم.

بعد مادر به سمت چپ صورتم دست زد،‌ ظاهرن صورتم سوخته بود، مادر با مهربانی و با لبخند گفت جای سوختگیش را نگاه کن، انگار که خیلی بهتر شده بود و مادر راضی بود.

یک نفر در خیابان بلند بلند با موبایل حرف زد و من بیدار شدم.

قربان دستت بروم که به من پول دادی. برکتت را روی چشمم می‌گذارم، تو که وجودت تمام برکت بود؛ از در خانه‌ات که همیشه به روی غریبه و آشنا باز بود نه یک روز و دو روز، به قدر یک زندگی، تا سفره‌ات که کم یا زیاد همیشه پذیرا بود و هنوز هم هست تا عمرت که برکت خالص بود، حتی وقتی رفتی جز برکت چیزی به جا نگذاشتی.

قربانت بروم که حتی از آن جهان که به دیدار می‌آیی برکت همراهت می‌آوری.

این همه آدم در زندگی‌ام از دور یا نزدیک دیده‌ام، اما هرگز کسی حتی شبیه به تو نبوده است. این را نه فقط من می‌گویم، این را هر کس که تو را دیده و شناخته می‌گوید، این را سیل جمعیت و گلباران سر مزارت می‌گوید، این را قلب سوخته‌ی اطرافیانت می‌گوید. از هر گوشه‌ی زندگی که رد شدی دستی را گرفتی، دلی را با لبخندی قرص کردی، روی سری سایه‌ای انداختی.

این سومین بار بود که در خواب لمست کردم و لمسم کردی. تو دردم را لمس کردی؛ دردم از ماشین گرفتن برایت، از سوختگی، دردی که قلبم را مچاله کرده است. به گمانم تو آمده بودی که مرهم بگذاری بر درد من.

هزار رویا برایت در سر داشتم که هیچکدامشان را نتوانستم محقق کنم. زندگی بی‌هوا از دستم سر خورد و رفت. حالا باید برای یک لمس ساده هزار رویا منتظر بمانم.

الهی که زندگی تازه‌‌ات از تمام رویاهایی که در قلبم خشکیدند هزار برابر رویایی‌تر باشد.

الهی شکرت…

دیروز زنگ زدم به پدر و پرسیدم کجایی؟ گفت می‌خواهم بروم خرید. گفتم بیا پدر جان که شانس مهمانِ امروز خانه‌ی شماست. من جلوی در بودم. پدر گفت باور نمی‌کنی چقدر برایم سخت بود که ماشین بیرون بیاورم، داشتم فکر می‌کردم که کاش می‌شد ماشین نبرم.

یاد روزی افتادم که بی‌هوا در خانه را باز کردم و رفتم داخل، دیدم مادر که پاهایش درد می‌کرد روی زمین نشسته بود و با جاروی دستی فرش آشپزخانه را جارو می‌زد. گفت داشتم فکر می‌کردم که کاش یک نفر کلید بیندازد و بیاید داخل و این جارو را از دست من بگیرد و اینجا را جارو بزند.

خدا هوای دل آدم‌ها را دارد، از دل ما هم مراقبت می‌کند.

(هفتم شهریور؛ ده ماه گذشت.)

الهی شکرت…

امروز رفته بودیم برای مراسم تشییع پدر یکی از دوستان، مزارشان یکی دو قطعه با مادر فاصله داشت. به این فکر می‌کردم که ما از دل تمام نگرانی‌ها و حال‌خرابی‌ها می‌خزیدیم زیر دامن مادر. یاد «طبل حلبی» افتادم؛ انگار که مادر چهار دامن روی هم پوشیده باشد، ما خودمان را آن زیر زیر جا می‌دادیم و آنجا امن بودیم، دست هیچ‌کس انگار به ما نمی‌رسید. آنقدر سایه‌اش روی سرمان بزرگ بود که از هیچ‌چیز نمی‌ترسیدیم.

همیشه یاد جمله‌اش وقتی که از اولین عمل بیرون آمد می‌افتم؛ به پرستار گفت برای این بچه‌ها زود بود که مادرشان را از دست بدهند.

خواهرم امروز حرف قشنگی زد؛ گفت تحلیل نکن، عبور کن.

هیچ‌چیز در این جهان تحلیل‌کردنی نیست، همه چیز عبورکردنی است. اگر بخواهی بایستی به تحلیل کردن خواهی دید که پایت در مرداب تحلیل و تفکر گیر خواهد افتاد و بیشتر و بیشتر در آن فرو خواهی رفت بی‌آنکه هیچ پاسخی در کار باشد، هیچ راه نجاتی نیست، باید از کنار مرداب بگذری. شاید وسوسه شوی که بدانی این مرداب وسط زندگی‌ات چه می‌کند یا تصور کنی که می‌توانی آن را حذف کنی، شاید بیندیشی که تو فرق داری و گیر نمی‌افتی. اما مرداب قوانین خودش را دارد. پایت را که آنجا بگذاری آنقدر مضطرب خواهی شد که شروع می‌کنی به تقلا کردن و دست‌و‌پا زدن و همین فرورفتنت را پر‌شتاب‌تر خواهد کرد.

باید از کنار رفتارهای خواهر عبور کنی، از کنار مرگ مادر و چگونه رفتنش، از کنار حرف‌های پدر، از کنار مسائلی که نمی‌دانی چرا دامنت را گرفته‌اند و به کجا خواهند رسید. تحلیل کردن هر کدام از این‌ها درست مثل این است که در مورد خداوند فکر کنی به جای اینکه بودنش را تجربه کنی. تو باید بودن تمام این اتفاقات را تجربه کنی به جای اینکه در موردشان فکر کنی و در آنچه نمی‌فهمی گیر نیفتی چون قرار نیست بفهمی. اگر می‌توانستی همه‌ی این‌ها را بفهمی نه انسان بودی و نه بخشی از یک جهان مادی. قرار نیست بفهمی پس این توهم که می‌شود فهمید را رها کن.

عبور کن که عبور کردن مساوی است با زندگی کردن.

الهی شکرت…

امروز پدر حرفی زد که مرا فروریخت، کاملن حس کردم که قلبم تلپی افتاد پایین و جایش در سینه خالی شد.

یکی دو روز دیگر باید بروم پیش دکتر و نتایج ثبت فشار خون پدر را در طول دو هفته‌ی گذشته برایش ببرم تا داروهایش را تنظیم کند. به پدر گفتم سونوگرافی را پیدا کردی که به دکتر نشان دهم؟ گفت «نه، نمی‌خواد اون رو ببری. اگر لازم بود خودش می‌نوشت. اون اصلن به درد نمی‌خوره.» گفتم پس من می‌گویم دوباره بنویسد برویم جای بهتری انجامش دهیم. پدر گفت «سمیرا، تو روشِت یه جوریه که آدم رو به مرگ نزدیک می‌کنه.»

(در دوران جنگ بود که فشار پدر به ۲۴ رسید؛ بیمارستان‌های ارتش پذیرا نبودند، دستم به جایی بند نبود، از پزشکی که می‌شناختم وقت اورژانسی گرفتم. پزشک خوبی است، در واقع تشخیصش عالی است، اما آنقدر داروهای درهم و زیادی می‌دهد که بیمار را خسته و سردرگم می‌کند. پدر هنوز معتقد است که داروهای او بیمارترش کرده. دو هفته‌ی قبل از یک فوق‌تخصص درجه‌ی یک نوبت گرفتم، دکتر داروهای اضافه را حذف کرد، پدر راضی شد اما هنوز هم از دست دکتر قبلی شاکی است.)

نمی‌دانم چرا واقعن فروریختم. بار دیگری که چنین حسی را تجربه کرده باشم به خاطر نمی‌آورم. نه اینکه بخواهم نقش قربانی را بازی کنم،‌ بلکه در واقع به تاثیری که در جهان اطرافم گذاشته‌ام اندیشیدم،‌ به مرگ‌هایی که احتمالن تخمشان را این‌طرف و آن‌طرف کاشته‌ام؛ مادر آمد پیش چشمم و خانواده و تمام روابط و همه چیز. شاید واقعن اصرارها و نگرانی‌ها و پیگیری‌‌ها و در یک کلمه دستکاری‌های بیهوده‌ی من تخم مرگ را کاشته باشد.

خالی شدم یک‌مرتبه؛ پوچ پوچ…

هر چه از صبح نوشته بودم پرید؛ ۸۰ جمله نوشته بودم و ۱۹ صفحه‌ی پشت سر هم. جوهر خودکارم به قدر یک بند انگشت خالی شده بود اما همه‌اش پرید.

آدمیزاد معدن احساسات متغیر است که بعضی‌هاشان را هنوز بعد از چهل سال زندگی تجربه نکرده است و گاه‌‌به‌گاه سر و کله‌‌ی یکیشان پیدا می‌شود.

همین، حرف دیگری ندارم برای امروز.

الهی شکرت…

خروسی این حوالی است که چندین نوبت در روز می‌خواند اما در زمان‌های غیراستاندارد؛ در زمان‌های غیرخروسی می‌خواند، زمان‌هایی که عادت نداریم خروس‌ها بخوانند و همین خرق عادت حضورش را بیشتر به چشم می‌آورد و البته دل مرا بیشتر شاد می‌کند. هر از گاهی که بی‌‌هوا و خارج از نوبت می‌خواند یادم می‌آورد که زندگی چه اتفاق عجیب و خوشایندی است.

من هیچوقت آدم خاطرات نبوده‌ام؛ بعضی آدم‌ها همیشه به یاد خاطرات گذشته‌اند، من با گذشته غریبه‌ام. اما در این چند ماه هر تلنگری برایم یادآور خاطره‌ای بوده است؛ حتی سالاد که درست می‌کنم اشکم سرازیر می‌شود، هر حرفی، هر مکانی و هر اتفاقی خاطره‌ای را برایم زنده می‌کند. مورد هجوم خاطرات قرار گرفته‌‌ام و چقدر خاطره چاقوی کندی برای بریدن گلوی لحظه است، لحظه را تبدیل به لاشه‌ای هزار پاره می‌کند.

پنجشنبه دم غروب با وکیل حرف می‌زدم، اگر بخواهم صادق باشم دوست داشتم مکالمه ادامه داشته باشد چون آرامم می‌کرد، انگار که از زبان خدا حرف می‌زد. هزار هزار بار به خداوند گفته‌ام که وکیل تویی، قاضی و دادستان و بازپرس و کارشناس و حتی شاکی و متهم هم تویی. کسی به جز تو نیست، همه کس تویی، تویی که هر بار در چهره‌ای ظاهر می‌شوی و من در میان این چهر‌‌ه‌ها ردپای اعتماد را دنبال می‌‌کنم.

چیزی که در این مکالمه برایم بسیار عجیب و جالب بود این بود که وقتی در پاسخ به پیام چند ساعت قبلم تماس گرفتند اولین چیزی که گفتند این بود که من خواب بودم، چیزی که من هرگز نتوانسته‌ام به آن اعتراف کنم؛ هیچوقت نمی‌توانم بگویم خواب بودم، انگار خجالت می‌کشم اگر خواب بوده باشم، برای اینکه به کسی نگویم خواب بودم تبدیل به آدم سحرخیزی شدم، حتی در موجه‌ترین زمان‌ها برای خوابیدن نمی‌توانم به این طبیعی‌ترین نیاز بدنم احترام بگذارم. نگران نظر دیگران حتی در مورد این مسائل هم می‌شوم، حتی اگر هیچ‌کس نباشد و من تنها باشم باز هم نمی‌توانم راحت و بی‌دغدغه بخوابم. احساس می‌کنم روز از دست رفته است یا من غیرمفید بوده‌ام، حتی بعد از خستگی‌های بسیار طولانی و توان‌فرسا باز هم نمی‌توانم بپذیرم که طولانی بخوابم.

خودم را که واکاوی می‌کنم به تونل‌های تاریکی می‌رسم که نمی‌دانم سر از کجا درخواهند آورد، خیلی وقت‌ها جرأت رفتن تا انتهای تونل را ندارم.

الهی شکرت…

یک جوری خسته‌ام که دلم می‌خواهد باقی عمر بنشینم برنامه‌های صدا و سیما را ببینم؛ چیزهایی در حد «هشدار برای کبرا ۱۱»، مغزم گنجایش چیزی بیشتر از این را ندارد.

گاهی اوقات درحالیکه دست‌هایم روی کیبورد هستند و سعی دارم چیزکی بنویسم خوابم می‌برد، در همان حال نشسته روی صندلی با دست‌های آماده‌ی نوشتن، کافی است یک لحظه تعلل کنم تا چرت بزنم و یک دفعه از خواب بپرم.

به فردا که می‌اندیشم غصه‌ام می‌گیرد، باید برای دهمین بار بروم هشتگرد، تنها دلخوشی‌ام این است که بین راه سری هم به مادر می‌زنم. مادر جانم من نزدیک شده بودم که بیشتر ببینمت، تو چرا دور شدی؟ چرا هیچ‌وقت هیچ میزانی از هیچ چیزی کافی نیست؟ از دیدن و بودن و در آغوش کشیدن ‌و گفتن و شنیدن و …

امروز با یک کلمه حرف باز اشک دوید به چشم‌هایم. زندگی خیلی خیلی بزرگتر از مغز من است، چیزی نیست که من آن را بفهمم، دیگر دست از فهمیدنش کشیده‌ام.

به گمانم مهمترین چیزی که باید از آن دست می‌کشیدم «داشتن» بود، داشتن و احساسِ نیاز به داشتن؛ داشتن هر چیزی یا هر کسی. وقتی حس می‌کنی چیزی را داری حالا برای نگه‌داشتنش با تمام توان می‌جنگی، حالا از نداشتنش درد می‌کشی، حالا از خودت نمی‌پرسی مگر من چیزی داشته‌ام یا چیزی دارم یا می‌توانم داشته باشم؟ غرق می‌شوی در احساسِ داشتن و سپس نیاز به بیشتر داشتن و سپس نگه‌داشتن آنچه گمان می‌کنی داری.

چرا باور نمی‌کنی که هیچ نداری و هیچ نخواهی داشت؟ تو حتی تنت را نداری، باید آن را بگذاری و بروی.

اینجا مثل یک رستوران سلف‌سرویس است، می‌توانی بخوری هر چه می‌خواهی، اما نمی‌توانی چیزی را با خودت ببری. پس فقط می‌توانی مجالِ بودنت را قدر بدانی و این تنها در صورتی ممکن می‌شود که در پی داشتن نباشی و اجازه دهی همه‌ی چیزها از کنارت عبور کنند؛ تو باشی، ببینی، حس کنی بی‌آنکه داشته باشی.

 

الهی شکرت…