ما یک مرتبه بزرگ شدیم، یعنی مجبور شدیم که بزرگ شویم.

تا قبل از این ما بچه‌های کوچکی بودیم پنهان شده زیر دامن مادر. سایه‌ی مادر آنقدر بر سرمان بزرگ بود که نمی‌گذاشت چیزی دست و دلمان را بلرزاند.

حالا انگار ناچار شده‌ایم با زندگی رو در رو شویم. انگار که تازه از رحم مادر بیرون آمده باشیم و با دنیایی عجیب و غریب مواجه شده باشیم. ترس‌های کوچک و بزرگ از این طرف و آن طرف به سراغمان می‌آیند.

اغلب خودمان را کز کرده گوشه‌ی حیاط زندگی می‌یابم، مثل جوجه‌هایی که خیس شده باشند زیر بارانی که یک‌ریز باریده است تمامِ طول شب.

مادر به طرز عجیب و غریبی مستقل بود و ما را به معنای واقعی کلمه مستقل بار آورد؛ اجازه نداد به هیچ چیز و هیچ‌کس، به ویژه به خودش، وابسته باشیم. همواره با رفتاری کاملن طبیعی و بی‌اغراق ما را به سمت استقلال هدایت می‌کرد. او بود که در ما دل و جرأت مواجهه با هر موقعیتی را به وجود می‌آورد.

مادر به تنهایی از عهده‌ی مسائلی برآمده بود که یکیشان کافی بود تا کمر هر کسی را خم کند اما او خم به ابرو نیاورده بود. ما به او نگاه کرده بودیم و یاد گرفته بودیم. جوجه‌هایی بودیم که سینه سپر می‌کردند و با اطمینان راه می‌رفتند. اما نمی‌دانستیم که تمام این اعتماد‌به‌نفس را به واسطه‌ی حضور او داشتیم.

در مراسمِ خاله، سه نفری یک گوشه نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به جمعیت. خیس و ترسیده به نظر می‌آمدیم، انگار که بچه‌ای مادرش را گم کرده باشد و ما واقعن گم کرده بودیم. نه اشکی می‌ریختیم و نه حرفی می‌زدیم، فقط نگاه می‌کردیم. شاید به دنبال ردّی از او در میان جمعیت بودیم تا دوباره خیالمان راحت شود، تا دوباره اعتماد‌به‌نفس پیدا کنیم.

اما هر شب با این حقیقت به خواب می‌رویم که دیگر نمی‌توانیم ادای قوی بودن را دربیاوریم مثل وقتی که دستمان توی دست او بود.

حالا تنها چیزی که ادا نیست این است که ما خیس و ترسیده‌ایم و هرچه می‌گوییم و می‌نویسیم و انجام می‌دهیم جیک‌جیک‌های بی‌رمقِ ماست از سر درماندگی، به دنبال ردّی از او که نمی‌دانم چرا و چطور انقدر ساده گم‌اش کردیم.

من بالاخره نفهمیدم «فردوسی‌پور» استقلالی بود یا پرسپولیسی. طوری دِربی را گزارش می‌کرد که کسی نمی‌فهمید طرفدار کدام تیم است، انگار که او طرفدارِ گزارش کردن بود.

این ویژگی را فقط در مادر دیدم؛ او هم بافتنی بافته بود و هم کارمندی کرده بود. سفر رفتن را همانقدری دوست داشت که در خانه ماندن را. در بیمارستان طوری آرام بود که روی مبل، جلوی تلویزیون.

هرگز نمی‌شنیدی که بگوید چیزی را دوست ندارد، چیزی را به چیزی ترجیح نمی‌داد، فرقی نمی‌کرد کجا باشد یا چطور باشد، او بودن را به «چگونه بودن» آغشته نمی‌کرد.

با اینکه طرفدارِ زندگی کردن بود، اما مطمئنم که حتی زندگی را ارجح‌تر از مرگ نمی‌دانست که اگر می‌دانست چند روز قبل از حادثه برای خودش قبر نمی‌خرید.

ترجیح نداشتن یعنی تسلیم بودن؛ پس می‌توانم بگویم او تنها مسلمانی بود که تا کنون به چشم دیده‌ام.


الهی شکرت…

اگر این درد نبود معلوم نبود تا کجای زندگی به تاخت می‌رفتم یا اجازه می‌دادم که دیگران مرا چهارنعل بتازانند.

اگر این درد نبود هیچ‌گاه از خودم نمی‌پرسیدم: «این بود چیزی که از زندگی می‌خواستی دوست من؟»

اگر این درد نبود نمی‌فهمیدم که کارد به استخوانِ روحم رسیده است و آنقدر چاقو را آنجا نگه می‌داشتم تا از خونریزی می‌مردم.

دردهای بزرگ، التیام‌هایی بزرگ‌تر از خودشان ایجاد می‌کنند.

حالا من شکرگزار این درد و این درمانم.

(امروز دو ماه از رفتن مادر گذشت. سه نفری به خانه‌اش رفتیم. جمعه‌ها صبحانه را با مادر می‌خوریم، مهمان هم زیاد هست آن طرف‌ها، به خیلی‌ها چای می‌دهیم چون مادر عاشق چای بود. سماورش هرگز خاموش نمی‌شد و قوری چایش هرگز خالی نبود. وقتی خسته بود دو تا چای همزمان برای خودش می‌ریخت. مهمان‌هایش هم از چای استقبال می‌کنند.

در آرامستان هیچ‌کس به هیچ‌کس نگاه نمی‌کند، کسی کاری به کار کسی ندارد، می‌توانی خود واقعی‌ات باشی. دردِ مشترک آدم‌ها را نسبت به هم مهربان‌تر و قابل‌احترام‌تر می‌کند.)

 

الهی شکرت…

نمی‌دانم کدامیک غیرمنصفانه‌تر است؛

اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر نشد؟

یا

اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر شد؟

 

غروب در مزار مادر
غروب در مزار مادر

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست

نه اینکه تفأل زده باشم به حافظ، واقعیت این است که حافظ خودش به خودش تفأل زد و این بیت را درست همین امروز به گوشم رساند.

چه خوب می‌دانست که پاسخم چیست؛ «دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار».

عادت کرده‌ایم به خون دل خوردن برای داشتن هر چیزی، اصلن باورمان شده که اگر خون دل نخوریم چیز باارزشی گیرمان نخواهد آمد، تصور می‌کنیم هر چه بیشتر بجنگیم لایق‌تر می‌شویم و غنائم بیشتری نصیبمان می‌شود.

«ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست»

باغ جنانی که بعد از هزار هزار تقلا به دست آید چیز دندان‌گیری نخواهد بود.

من این درس را با خونِ دل آموختم، امیدوارم که فراموشم نشود.

رشد موهایم کاملن متوقف شده است، یا بهتر است بگویم عجیب شده است؛ موهایم از ریشه رشد می‌کنند اما از ساقه نه.

رنگ متفاوتِ ریشه‌ها خبر از بلند شدن موها می‌دهد اما قد مو چیز دیگری می‌گوید. انگار موهایم جایی در وسط راه گم می‌شوند.

شاید در میان موهایم موجودی مخفی شده است که آن‌ها را می‌دزدد، اما چون رشد مو کند است متوجه‌ی این سرقت نشده‌‌ام.

مثل حسابداری که در حساب و کتابها دست می‌برد، اما چون هر بار مقدار کمی برمی‌دارد تا مدت‌ها کسی متوجه‌ی چیزی نمی‌شود.

رفتار عجیب موهایم را نمی‌فهمم. سعی می‌کنم آنها را به حال خودشان بگذارم، احتمالن آنها هم غمگینند و احتمالن آن سارق عجیب، غم است.

گوشه‌ای ایستاده‌ام تا غم هر چه را می‌خواهد با خود ببرد. اگر هم مقاومت کنم باز هم می‌برد اما با تخریب و در نهایت دهن‌کجی می‌کند.

با غم کلنجار نمی‌روم، کسی چه می‌داند، شاید در درون او هم سارقی پنهان شده باشد.

چندی قبل نوشته بودم: «در پاییز آب از سرِ درماندگی‌ها می‌گذرد.»

فکرش را هم نمی‌کردم که در همین پاییز آب از سر درماندگی‌هایم بگذرد.‌

چقدر جهان شبیه چیزهایی می‌شود که می‌گوییم.

حالا می‌هراسم که بگویم ناامید و خسته‌ام.

می‌هراسم که بگویم ما این شهر را بدون تو چگونه طاقت بیاوریم؟ شهری که در آن به دنیا آمدی و زندگی کردی و از دنیا رفتی.

می‌هراسم که بگویم همه‌ی چیزهایی که برایم مهم بودند در نظرم مشتی چیز بیهوده شده‌اند.

گوش‌های جهان تیز است؛ حتی حرف‌های دلت را می‌شنود.

پس روزهایم را در سکوت می‌گذرانم، چون شهامتِ درافتادن با جهان را ندارم.

هر وقت دلم می‌خواست کلید می‌انداختم و داخل می‌شدم. مادر همیشه گرم و دلگشا استقبال می‌کرد؛ هم با لبخند و آرامشش و هم با قوری چای همیشه آماده روی سماورش.

امروز هم کلید انداختم و داخل شدم، عکس مادر درست جلوی در به استقبالم آمد.

پدر گفت: «بالاخره شعری که برای مامان می‌نوشتم رو کامل کردم، بیا برات بخونم.»

غزلِ از دل برآمده‌اش را برایم خواند. به بیت‌های تازه که رسید بغضْ همراه صدایش شد. همان‌طور که اشک می‌ریخت خواند:

به کنج خانه‌ای تنهای تنها
عجب طعمی ز تنهایی چشیدم

نمی‌دانم درد کدامیک از ما بزرگ‌تر است،‌ فقط می‌دانم که مادر آن کسی نبود که تحمل این محنت را داشته باشد.

حالا ما قدردان همین دلخوشی ساده هستیم که این غم به دل او ننشست.

پ.ن: چهل روز گذشت و این «داغ بر دل نشسته» هنوز سرد نشده است.

تو که هر طور می‌رفتی ما در غم می‌سوختیم
چه رسد به اینکه اینطور بروی
چه رسد به اینکه حتی موهای قشنگت سوخته باشند
لابد باید اینطور می‌رفتی
لابد این معامله‌ی تو با خدای خودت بوده است
امیدوارم نگران ما نباشی
امیدوارم قلبت آرام باشد
امیدوارم گذر کرده باشی
امیدوارم در جهانی که تو هستی فراموشی شایع باشد
امیدوارم رنجی حتی نزدیک به این در تجربه‌ات نباشد
سوختنت به اندازه‌ی کافی رنج بزرگی بود
باقی‌ رنج‌ها را برای ما بگذار
ما صبوری می‌کنیم تا تو آرام باشی

نامی ز ما بمانَد و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

و آنگه که چند سال برین حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بی‌نشان شود

این را سعدی جان می‌گوید؛ اینکه نام ما هم بعد از چند سال از صفحه‌ی روزگار پاک می‌شود. نام ما برای دایره‌ی بسیار کوچکی در اطرافمان معنی دارد که وقتی آنها بروند دیگر کاملن بی‌نشان خواهیم شد.

این را سعدی گفته است که نامی پرآوازه و ماندگار داشته، اما نامش برای چه کسانی معنی دارد؟ برای آنهایی که فارسی را می‌فهمند و علاقه‌ی نیم‌بندی هم به شعر و ادبیات دارند.

شاید عده‌ی اندکی هم چشمشان به ترجمه‌ی شعرهای او خورده باشد.

اینکه اوضاع سعدی است، تصور کنید اوضاع ما چه خواهد بود؟

از خودم می‌پرسم که واقعن برای چه چیزی می‌جنگی؟

اگر خودت را فرهیخته به حساب آوری تلاش می‌کنی نامی نیک از تو به جا بماند، اما به جا بماند که بعد چه اتفاقی بیفتد؟ تصور می‌کنی این نام نیک تا چه زمانی تو را در این جهان زنده نگه خواهد داشت؟

می‌دانم دلیلش چیست؛ «ترس از مرگ». وقتی آدم از مرگ می‌هراسد تلاش می‌کند اثری از خود در این جهان به جا بگذارد که به واسطه‌ی آن اثر مثلن جاودانه شود.

این روزها می‌دانم که تمام این‌ها تقلای بیهوده‌اند؛ تقلایی از سر درماندگی و ترس.

تلاش می‌کنم که تلاش نکنم.