پاهایم از درد ذُق ذُق می‌کنند، کمرم را به سختی می‌توانم صاف کنم، دو روز است که بی‌وقفه ایستاده‌ام و راه رفته‌ام. احساس می‌کنم فاصله‌ی بین دو شهر را پیاده طی کرده‌ام. دیروز تمام آشپزخانه را جمع کردم، حتی یخچال را.

امروز اول فریزر را جمع‌آوری کردم به طوریکه آماده‌ی برداشتن و رفتن باشد و بعد به سراغ میز آرایش و میز کار رفتم که هیچ دست کمی از آشپزخانه نداشتند. بعد هم کفش‌ها را جمع کردم و رختخواب‌ها، حوله‌ها، پرده‌‌ها و ملافه‌ها و هر چیزی که اینجا و آنجا مانده بود را جمع کردم. بیست درصد از کار جمع‌آوری باقی مانده که به امید خدا فردا انجام می‌دهم.

احسان هم به مرور کارتن‌های آماده را برده پایین و داخل وانت گذاشته. قرار است ماشین خودمان را هم با وسایل حساسی مثل چراغ‌ها و لوستر‌ها و وسایل یخچال و فریزر پر کنیم و یک سفر به کرج برویم. در این سفر تمام آشپزخانه را با خودمان می‌بریم که خیالمان از بابت شکستنی‌ها راحت باشد.

متاسفانه بعضی از وسایل ما مثل کتابخانه و میز کار و میز نهارخوری بسیار بزرگ هستند و راه پله‌های خانه‌ی جدیدمان برای عبور این وسایل کوچک است. مجبور شده‌ایم که تصمیم به بریدن و دوباره سرهم کردن این وسایل بگیریم تا هم این بار بتوانیم وسایل را راحت بالا ببریم و هم برای دفعه‌ی بعدی که جابه‌جا می‌شویم کارمان راحت باشد. با یک نفر هماهنگ کردیم که بیاید وسایل را ببیند که همین نیم ساعت پیش آمد. قرار شد فردا عصر بیاید برش‌ها را انجام دهد.

دیروز موقع جمع کردن آشپزخانه آنقدر گیج و خسته شده بودم که ناخودآگاه نشستم روی مبل و سرم را بین دستانم گرفتم. بسته‌بندی کردن کاریست که نیاز به فکر کردن زیاد دارد؛ اینکه کدام کارتن را انتخاب کنی، کدام وسیله را اول بگذاری و به چه نحوی بگذاری که بتوانی اولا از فضا به صورت بهینه استفاده کنی، دوما چیزی جا نماند، سوما فضای خالی بین وسیله‌ها نباشد که در حین جابه‌جایی وسایل تکان نخورند چون این باعث شکستن آنها می‌شود.

آنقدر این چند روز فکر کرده‌ام که مغزم از کار افتاده است. اما باید این تعریف را از خودم بکنم و بگویم که طوری حرفه‌ای بسته‌بندی کرده‌ام که خودم متحیرم. روی تمام کارتن‌ها نوشتم که چه چیزهایی داخل آنهاست و تا جایی که یادم بود عکس گرفتم از ظاهر کارتن‌ها که در اسباب‌کشی‌های بعدی همین وسایل را داخل همین کارتن‌ها بگذارم تا دیگر مجبور نباشم انقدر فکر کنم.

اگر زنده باشم تجربه‌ام درباره‌ی اسباب‌کشی را خواهم نوشت. مطمئنن اسباب‌کشی برای خیلی‌ها چالش بزرگی‌ است و نمی‌دانند باید چطور پیش بروند.

این تجربه‌ یک تجربه‌ی کاملا جدید و بعضا طاقت‌فرسا برای هر دوی ما بود. من خودم خیلی وقت‌ها در طول این مسیر کم آوردم و دلم می‌خواست قید وسایلی مانند کتابخانه و کمد بزرگ را بزنم. ذهن و بدنم گرایش داشت که به راحتی تن در دهد،‌ بارها به خودم گفتم چرا ما انقدر وسیله داریم، اصلا آدم باید سبک زندگی کند. الان که تمام آشپزخانه را جمع کرده‌ام فقط دو عدد بشقاب و پیش‌دستی و چهار عدد قاشق و چنگال و یک قابلمه‌ی کوچک و دو عدد استکان و دو تا لیوان داریم و با همین‌ها داریم زندگی می‌کنیم، چه لزومی دارد که آدم این همه وسیله داشته باشد. یعنی در این حد کم می‌آوردم و خودم و زندگی را زیر سوال می‌بردم.

خیلی وقت‌ها نا‌امید و خسته شدم، باید بگویم که احسان خیلی مصمم‌تر و قوی‌تر از من بود در این مسیر. اما هر بار که به چالشی در مورد وسایل برخورد کردیم راه‌حلش را پیدا کردیم و ادامه دادیم. هنوز قست‌های سخت کار باقی مانده اما مطمئنم که به خوبی انجام می‌شود.

این تجربه اعتماد به نفس هر دوی ما را بسیار بالاتر خواهد برد. در واقع ما در تمام این سال‌ها در منطقه‌ی امن بودیم و حالا این به معنی خروج از تمام مناطق امن ماست. خروج از خانه‌ی خودمان، خروج از شغل قبلی، از محل کار قبلی که در آن کارفرما بوده‌ای و همه چیز در اختیار خودت بوده است و بعد ورود به یک دنیای کاملا جدید. در واقع من و احسان کاملا صفر شده‌ایم. انگار که تازه اول مسیر زندگی باشیم.

امروز داشتم به احسان می‌گفتم که انگار که ما با تزریق اولیه همه چیز را شروع کرده‌ بودیم، مثل اینکه وام بگیری برای اینکه کسب و کار را شروع کنی به جای اینکه خودت از صفر شروع کنی و تکاملت را طی کنی. تمام بخش‌های زندگی به ما تزریق شده بود و حالا ما داریم همه چیز را از اول و از نقطه‌ی صفر شروع می‌کنیم. دقیقا به همین شکل است و قطعا چالش‌های بسیاری در این مسیر خواهد بود. به خصوص با توجه به سن و سالی که در آن هستیم. هیچ‌کس انتظار ندارد که در این سن صفر شود. اصولا تا به این سن رسیده باشی خیلی از مسیرها را طی کرده‌ای و تکلیفت در مورد خیلی چیزها روشن است اما ما تازه برگشته‌ایم اول خط.

شاید خیلی وقت‌ها ترسناک و بعضا نا‌امید‌کننده باشد،‌ اما من واقعا خوشحالم. من در تمام این سال‌ها (حتی خیلی قبل از اینکه در مسیر آگاهی قرار بگیرم) می‌دانستم که ما باید قدم در چنین مسیری بگذاریم. ما باید از وابستگی‌ها جدا شویم و مستقل باشیم. اما باید زمانش از راه می‌رسید. ما این برهه از زندگی را پر کردیم و حالا باید وارد موقعیتی کاملا جدید شویم.

ایمان دارم که این شروع تازه از هر نظر برای ما عالی خواهد بود. اصلا من متحیرم از زمانبندی و برنامه‌ریزی خداوند، واقعا هر چه در این باره بگویم کم گفته‌ام.

گربه هم از صبح اول وقت آمد پشت در و من هم با کمال میل اجازه دادم داخل شود. فکر می‌کنم حس کرده است که من سخت نمی‌گیرم و هم اینکه یک عالمه وسیله برای فضولی کردن هست به همین دلیل دوست دارد زود به زود بیاید بالا. یک بار دیگر هم شب آمد. شب که آمد پریده بود روی تشک کمدِ جاکفشی و برای خودش لم داده بود و در سیاهی وسایلی که آنجا بودند کاملا گم شده بود. گربه‌ها عاشق فضاهای تاریک و بسته هستند، این به آنها احساس امنیت می‌دهد.

رول نایلون ضربه‌گیر که حالا حجمش کم و سبک شده است وسط سالن است. دیروز احسان وقتی دید من از خستگی و کلافگی سرم را بین دستهایم گرفته‌ام دستش را داخل رول نایلون ضربه‌گیر برد و آن را مثل لوله‌ی تانک به سمت من گرفت و شلیک کرد. آنقدر وضعیت خنده‌داری بود که خستگی از یادم رفت در حدی که عکس و فیلم هم گرفتم. این بشر در بامزه بودن بسیار خلاق است. با اینکه در ظاهر آدمی خشن و جدی است اما همیشه می‌تواند مرا بخنداند، هوش اجتماعی بسیار بالایی دارد و این یکی از چیزهاییست که همیشه برای من جزء اولویت‌های اول انتخابم بوده است.

اینکه بقیه می‌گویند رابطه در طول زمان تکراری و یکنواخت و کسل‌کننده می‌شود را من اصلا درک نمی‌کنم، چون رابطه برای من هر روز جذاب‌تر شده است و می‌شود.

همین الان اسنپ فود آمد و شام ما را آورد. من این روزها به بدنم سخت نمی‌گیرم و گاهی شام می‌خورم. البته اگر چیزی به عنوان شام موجود باشد 😄

من رفتم شام خوردم و برگشتم و باید بگویم که در مرز ترکیدن هستم. هر دوی ما به شدت گرسنه بودیم و اصلا نمی‌فهمیدیم چطور داریم می‌خوریم. حتی بعد از شام چای هم خوردیم… کارهای نکرده. هر وقت کار فیزیکی سنگین انجام می‌دهم حال افرادی که شغلشان انجام دادن کارهای فیزیکی سنگین است را کاملا درک می‌کنم و می‌فهمم که چرا مرتب چای می‌خورند.

بروم بخوابم که فردا یک دنیا کار هست برای انجام دادن.

الهی شکرت…

به نیمه‌ی مهر ماه رسیدیم، به همین سرعت. این چند روز به لحاظ روحی توان نوشتن نداشتم. البته که وسطِ چیزی شبیه به یک انقلاب هم بودم اما اگر روحیه‌ی نوشتن داشتم می‌توانستم زمانش را جور کنم،‌ اما واقعا دست و دلم به نوشتن نمی‌رفت.

الان که می‌نویسم ساعت هنوز ۶ نشده است. من از ساعت ۴:۳۰ بیدار هستم. بعد از اذان بلند شدم. در واقع دیشب هم خیلی بدخواب شده بودم چون تمام مدت ذهنم مشغولِ‌ بسته‌بندی کردن بود. صبح با یک تبخال روی لب بالا از خواب بیدار شدم که اصلا نمی‌دانم دلیلش چیست!!

دوشنبه صبح کله‌ی سحر قهوه‌ی داغِ داغ روی دستم ریخت. انگشت اشاره و انگشت وسط دست راستم به شدت سوخت. کار عاقلانه‌ای که کردم این بود که دستم را زیر آب نگرفتم. به جایش آرد سرد را از یخچال بیرون آوردم و روی انگشت‌هایم ریختم. آرد را که روی محل سوختگی می‌ریزی اول بیشتر می‌سوزد، اما اگر ده دقیقه‌ای صبور باشی سوزش قطع می‌شود و خوبی بزرگش این است که تاول ایجاد نمی‌شود. در واقع اثر سوختگی به جا نمی‌ماند. اما من با همان آرد روی دستم شروع به نوشتن کردم. به همین دلیل آرد خیلی روی دستم باقی نماند، بنابراین یکی دو تاول کوچک ایجاد شد. اما به هر حال سوزش کاملا از بین رفت اما اگر دستم را زیر آب گرفته بودم تا شب می‌سوخت.

خانه به معنای واقعی کلمه منفجر شده است. تا به حال در تمام این چند سال من هرگز انقدر بی‌خیال نبوده‌ام. وقتی راه می‌رویم پایمان مرتب به همه چیز برخورد می‌کند و من می‌خندم و رد می‌شوم. زمین پر از آشغال است اما اصلا برایم مهم نیست. تنها جایی که می‌شود نشست روی مبل‌هاست. کنج دنجم از چند روز پیش کاملا جمع‌آوری شده است.

متاسفانه ارکیده را از دست دادیم. علی‌رغم تمام تلاش‌هایم موفق نشدم حفظش کنم. عمرش دیگر به دنیا نبود، پیمانه‌اش پر شده بود و وقتی پیمانه‌ای پر می‌شود دیگر وقت رفتن رسیده است و هیچ قدرتی نمی‌تواند جلوی این روند را بگیرد. حالا من وسط همین هاگیر و واگیر برگ‌های باقیمانده از ارکیده را در خاک کاشتم به این امید که شاید زنده بمانند هر چند که خیلی بعید است چون برگ‌ها به تنهایی امکان جوانه زدن ندارند حداقل در مورد ارکیده. اما مثلا گیاهی مثل «قاشقی» حتی برگ‌هایش هم تکثیر می‌شوند.

ما یکی از همین روزهایی که گذشت در حالیکه وانت و ماشین خودمان را تا سرحد ممکن پر از وسیله کرده بودیم به سمت کرج حرکت کردیم. قرار بود من پشت سر بروم که همین کار را هم کردم. تا کرج اجازه ندادم که احسان حتی لحظه‌ای هم احساس کند که گم‌اش کرده‌ام، تمام مدت پشت به پشتش رفتم. خدا را شکر اتوبان هم زیاد شلوغ نبود. هیچکدام بنزین نداشتیم. یک بار وارد جایگاه شدیم،‌ احسان برای من بنزین زد اما نوبت به خودش که رسید شیفت تمام شد و به او بنزین نرسید. دوباره در جایگاه بعدی توقف کردیم و بالاخره با باک‌های پر حرکت کردیم.

به محض رسیدن و گذاشتن بعضی از وسیله‌ها در خانه‌ی پدر و مادر به خانه‌ی خودمان رفتیم. قرار گذاشتیم که تا ساعت ۱۲ همه‌ی وسیله‌ها را بالا برده باشیم که به لطف خدا تا ۱۱:۲۰ کار انجام شده بود. انصافا کارسختی بود، اکثر کارتن‌ها پر از وسایل شکستنی و به شدت هم سنگین بودند.

من واقعا به احسان افتخار می‌کنم. او مردِ عمل است. تا به حال نشده است که من خواسته‌ای داشته باشم و او آن را محقق نکند. در واقع آن کسی که عمل‌کننده‌ی اصلی است اوست. خیلی وقت‌ها شده است که من ایده‌ای یا خواسته‌ای داشته‌ام اما در مرحله‌ی عمل او با جدیت بسیار بیشتری از من آن خواسته یا ایده را دنبال کرده است.

باید اعتراف کنم که در تمام طول این سالها (یعنی در طی شانزده سال که خودش یک عمر به حساب می‌آید) همیشه انتظار من از او حداکثر شش یا هفت بوده است اما او همیشه و همیشه آس رو کرده است. احسان در تمام موقعیت‌ها بسیار فراتر از انتظار من ظاهر شده است. اما آدم‌هایی بوده‌اند که من واقعا کمتر از آس از آنها توقع نداشته‌ام اما بعدا فهمیده‌ام که دستشان خالی است و تمام مدت خالی بازی می‌کرده‌اند.

واقعا و عمیقا به خاطر داشتن یاری مانند او در کنارم سپاسگزارم. ما در طول این سال‌ها به تضادهای بسیار زیاد و بعضا شدید و عجیب و غریبی برخورد کرده‌ایم که هر کدامشان به تنهایی می‌توانستند دخلِ هر رابطه‌ای را بیاورند. حتی الان در همین مرحله از زندگی که هستیم با تضادهایی مواجه هستیم که دمار از روزگارمان درآورده‌اند اما ما به مسیر ادامه دادیم و هر بار با عبور از هر کدام از این تضادها پیوندمان عمیق‌تر شده است. هر دوی ما بسیار صبور بودیم و به طور ناخودآگاه در طول مسیر به دنبال راه حل برای عبور از تضادها بوده‌ایم نه به دنبال پاک کردن صورت مساله.

همان روز که وسیله‌ها را بالا بردیم اولین تجربه‌ی زندگی‌مان از چسباندن کاغذ دیواری را در کنار هم داشتیم. اول همه‌ی برش‌ها را انجام دادیم به این صورت که اولین قسمت را دقیق اندازه‌گیری کردیم و آن را مرجع قرار دادیم. بقیه‌ی قسمت‌ها را بر همان اساس برش زدیم. بعد چسب را آماده کردیم. چسب مخصوص کاغذ دیواری را باید آهسته آهسته به آب اضافه کنی و مرتب هم بزنی تا گلوله ایجاد نشود. دقیقا همان کاری که موقع درست کردن سس سفید (سس بشامل) انجام می‌دهی تا از گلوله شدن آرد جلوگیری شود. چسب را آماده کردیم و قدری هم چسب چوب به آن اضافه کردیم. احسان از قبل زیرساز کار را آماده و کاملا تمیز کرده بود. همان کاغذ دیواری‌های قبلی را هم مرتب کنده بود تا از خود آنها زیر دیوار استفاده کند که چسب روی موکت‌ها نریزید.

خلاصه که مرحله به مرحله پیش رفتیم. من پشت کاغذها و روی دیوار چسب می‌زدم، احسان می‌چسباند و حباب‌ها را از بین می‌برد. تجربه‌ی جالبی بود. چسب دیر خشک می‌شود و این امکان وجود دارد که کاغذ را راحت روی دیوار جابه‌جا کرد تا مرزها کاملا به هم متصل شوند. کارمان پنج ساعت طول کشید و نتیجه بسیار تمیز بود. تنها چیزی که فردای آن روز باعث شد احسان با ذهن کمالگرایش صد درصد رضایت نداشته باشد این بود که قلم‌مویی که با آن چسب زده بودیم کمی رنگ می‌داد و باعث می‌شد چسب‌ها رنگی شوند و کاغذ هم که کاملا روشن بود بنابراین در مرزها کمی ردِ چسب دیده می‌شد. اما من کاملا از نتیجه راضی بودم.

فردای آن روز من در خانه تنها بودم، چند تا از شوفاژها را رنگ کردم، در ورودی خانه را هم تمیز کردم و خانه را جارو و زدم و مرتب کردم تا برای شسته شدن موکت‌ها آماده باشد. در مسیر برگشت روزنامه‌ی باطله خریدم و به خانه رفتم. واقعا در مرز غش کردن بودم از شدت خستگی به خصوص که شب قبلش تا ساعت ۲ شب بیدار بودیم و در مورد تضادهای اخیرمان حرف می‌زدیم.

من در درون تصمیم گرفتم که در مورد چیزهایی که این روزها اذیتم می‌کنند فکر نکنم و در موردشان صحبت نکنم. آدم‌ها نتایج خودشان را بر اساس افکار و عملکردشان برداشت خواهند کرد و من هم نباید اجازه دهم که افکار و عملکرد اشتباه آدم‌ها من را به چالش بکشد و احساس من را خراب کند.

آنقدر خسته بودم که در حالیکه پنبه خانم لباس‌هایش را یکی یکی امتحان می‌کرد که من ببینم و نظر بدهم که کدام‌ها را برای مراسم حنابندان و عروسی و پاتختی که پیش رو دارد بپوشد من بین هر دو تعویض لباس کاملا خوابم می‌برد.

پنجشنبه صبح آمدند موکت‌ها را شستند. راستش نگران بودم که بدقولی کنند و کار ما عقب بیفتد اما به لطف خدا خیلی خوب و به موقع انجام شد. تمام پنجره‌ها را باز گذاشتیم که موکت‌ها کاملا خشک شوند و بو نگیرند. کارشان خیلی دقیق و حرفه‌ای نبود اما همینکه موکت‌ها شسته شدند باعث می‌شود خیال آدم راحت باشد. کل کار یک ساعت و نیم طول کشید. من هم با همان امکانات ناقصِ موجود چای آماده کردم.

بعد از این که کار موکت‌ها انجام شد احسان شیرهای آب مربوط به ماشین ظرفشویی و لباسشویی را آماده کرد و ما برگشتیم، وسیله‌ها را از خانه‌ی پدر برداشتیم و همان موقع راهی شدیم. اتوبان شلوغ بود و برای مسافتی حدود چند کیلومتر من و احسان از هم دور افتادیم اما بالاخره به هم رسیدیم. یک جایی وسط مسیر احسان توقف کرد و گفت که خوابش گرفته. خیلی به موقع بود چون من به شدت نیاز به دستشویی داشتم. احسان چرت خیلی کوتاهی در حد ده دقیقه زد. خدا را شکر در وسیله‌هایم تخمه‌ داشتم که به او دادم و دوباره راهی شدیم.

فکر می‌کنم ساعت ۳ بود که رسیدیم و من به محض رسیدن و بدون اینکه نهار خورده باشیم شروع به جمع کردن کردم. تمام مدت در ذهنم برنامه‌ریزی کرده بودم که از کجا شروع کنم و چطور پیش بروم. می‌خواهم آشپزخانه را کاملا جمع کنم و بعد به سراغ بقیه‌ی قسمت‌ها بروم.

فکر می‌کنم قبلا نوشتم که من در بسته‌بندی کردن خیلی مهارت دارم، هرچقدر هم که بیشتر پیش می‌روم راهکارهای بهتری به ذهنم می‌رسد. جوری وسیله‌ها را در کارتن‌ها جا می‌دهم که تکان نمی‌خورند. در کارتن‌هایی که این سری با خودمان بردیم بانکه‌ی نمک وجود داشت، من فراموش کرده بودم که در بانکه را چسب بزنم که تکان نخورد، وقتی کارتن را بالا بردیم من متوجه‌ی صدای ریخته شدن نمک شدم، فکر کردم که بانکه شکسته است اما وقتی در کارتن را باز کردم دیدم طوری وسیله‌ها به هم چسبیده بوده‌اند که امکان تکان خوردن و شکستن وجود نداشته فقط در ظرف باز شده و نمک بیرون ریخته.

موقع قرار دادن وسیله‌ها در کارتن نباید هیچ فضای خالی‌ای بین آنها باقی بماند، همه چیز باید کاملا به هم چسبیده باشند و اگر فضای خالی وجود دارد باید با چیزی مثل نایلون ضربه‌گیر یا مقوا کاملا پر شود، وگرنه وسیله‌ها به هم برخورد می‌کنند و می‌شکنند.

شب احسان جوجه بروستد گرفت و آورد. هر دوی ما به شدت گرسنه بودیم. گربه آمده بود خانه‌ی ما و برای اولین بار هر کجا دلش می‌خواست می‌رفت و به تمام وسایل سرک می‌کشید و من هیچگونه حساسیتی نداشتم. چون الان از نظر من همه چیز و همه جا کاملا کثیف است پس مهم نیست گربه کجا می‌رود. دائم دور و بر من می‌چرخید و خودش را به پایم می‌مالید اما من توجهی نمی‌کردم. طفلکی نا‌امید شد و رفت.

اینکه می‌گویند جای سوزن انداختن نیست مصداق بارز وضعیت‌ِ کنونی خانه‌ی ماست. جالب این است که در همین وضعیت قهوه دم می‌کنم و صفحات صبحگاهی‌ام را هر روز می‌نویسم و جالب‌تر این است که احسان با همین وضعیت اسفبار اینترنت سریال کمدی دانلود کرده است. من دیشب از خستگی به مرزی رسیدم که همه چیز را در همان وضعیت موجود رها کردم و نشستم سریال را دیدم و خندیدم.

بهترین زمان برای نوشتن روزانه‌هایم همین صبح اول وقت است. حالا خدا می‌داند که تا شب چه اتفاقاتی بیفتد. اگر بتوانم تلاش می‌کنم که در روزهای آینده هم بنویسم.

کارها تا الان نرم و روان و به موقع پیش رفته‌اند و امیدوارم که بقیه‌ی مسیر هم به همین شکل پیش برود.

الهی شکرت…

ساعت چهار و چهل دقیقه چشم باز کردم. ساعت چهار و چهل و دو دقیقه اذان شد. اذان که تمام شد بلند شدم. کنج دنجم هنوز قابل استفاده است. می‌شود نشست و نوشت. بعد از نوشتن و قهوه، لباس عوض کردم، ته آرایش ملایمی هم کردم که در طول روز احساسم خوب باشد،‌ صبحانه خوردم و دست به کار شدم. کمد بزرگ را تمیز کردم و بعد به سراغ کتابخانه رفتم. کتابها را با دستمال تمیز می‌کردم و داخل کارتن‌ها می‌گذاشتم. چهار کارتن بزرگ و بسیار سنگین شد.

وسط‌ کار کردن به سراغ غذا هم می‌رفتم. از ساعت ۴ بعد از ظهر تا ساعت ۱۰ شب قطعات داخلی کمد بزرگ را دو نفری باز کردیم و یکی یکی پایین بردیم. دارم در مورد قطعات سنگین و بسیار بزرگ صحبت می‌کنم. یک چرخ خریده‌ایم مخصوص پایین و بالا بردن از پله‌ها. بعضی از قطعاتِ خیلی سنگین را با چرخ حمل کردیم، بقیه را هم با دست. در نهایت چهار بار دیگر هم پایین و بالا رفتیم و تمام کتابها را هم به پیلوت رساندیم تا خانه جا داشته باشد برای بقیه‌ی وسایل.

وقتی فکر می‌کنم باورم نمی‌شود که ما دو نفری این کار را کرده باشیم. البته که من و خواهرهایم بارها اسباب و اثاثیه‌ی بسیار سنگینی را بین طبقه‌ی بالا و پایین جابه‌جا کرده‌ایم. من و احسان هم خیلی زیاد این کار را انجام داده‌ایم. اما به هر حال سن‌مان خیلی بیشتر شده، هر دوی ما هم حسابی لاغر شده‌ایم، مدت زیادی هم هست که ورزش نکرده‌ایم. اصلا انتظار نداشتم که بتوانیم از پس این کار بربیاییم. وقتی آدم انگیزه داشته باشد هر کاری از او ساخته است.

قرار است این هفته با دو ماشین برویم و وسیله‌هایی که می‌شود را با خودمان ببریم.

چند روز است که از عصر اینترنت کاملا مختل می‌شود.

من امروز بابت موضوعی بی‌نهایت ناراحت شدم و باید اعتراف کنم که خیلی برایم سخت است که بتوانم ذهنم را کنترل کنم و به جوانب مختلف موضوع فکر نکنم. تنها چیزی که به خودم می‌گویم این است که تمام این اتفاقات باید بیفتند و هر اتفاقی که می‌افتد برای من و ما سبب خیر خواهد بود.

تمام تلاشم را می‌کنم که آرام و رها باشم و فکر و خیال باطل نکنم.

به خودم می‌گویم که آدم‌ها دارند قلک خودشان را پر یا خالی می‌کنند. آدم‌ها نتایج خودشان را برداشت می‌کنند. هر رفتاری که مطابق میل من نباشد باعث می‌شود که من مصمم‌تر شوم و به من نشان می‌دهد که سطح فرکانسی من با بعضی از آدم‌ها کاملا متفاوت است.

تلاش می‌کنم قضاوت نکنم و فکر نکنم که اگر من بودم چه رفتاری داشتم یا من در گذشته چه رفتارهایی داشته‌ام. باوجودیکه من در تمام موقعیت‌های زندگی برای تمام اطرافیانم همیشه با انرژی بالا حضور داشته‌ام و حداقل تلاش کرده‌ام که انرژی مثبتی را منتقل نمایم اما این را به خودم می‌گویم که من آن رفتارها را به این دلیل نداشتم که حالا از کسی متوقع باشم، بلکه به این دلیل داشتم که قلک خودم را پر کنم و هدایت شوم به مسیرهای بهتر و زندگی عالی‌تر.

قطع به یقین عملکرد گذشته‌ی من از طرف جهان بی‌پاسخ نمانده و نخواهد ماند. تمام این هدایت‌هایی که دریافت کرده‌ایم و مسیرهایی که به طور معجزه‌وار در آنها قرار گرفته‌ایم نشان‌دهنده‌ی پاسخ جهان به عملکرد ماست.

پس تلاش می‌کنم رها کنم و همه چیز را به خداوند بسپارم. ایمان دارم که او امور را به بهترین شکل مدیریت خواهد کرد. تنها وظیفه‌ی من این است که با حفظ ایمان به مسیرم ادامه دهم.

شب اولیا (اُلگا اهل روسیه است،‌ اولیا نام ایرانی اوست) با یک کاسه لوبیا که در سینیِ سفید گذاشته بود و خیلی با سلیقه در کنارش آبلیمو و روغن زیتون و فلفل سیاه دانه درشت و چند تکه نان سنگک و یک قاشق قرار داده بود آمد بالا. ببین خداوند چقدر روزی‌رسان است!! احسان هم خورد و گفت که طعمش عالی است.

اولین بار است که یکی از مبل‌های تکی درست روبروی تلویزیون قرار گرفته است. احسان روی آن مبل نشست و ما شب وسط این بازار شامی که در خانه به راه افتاده نشستیم و یک قسمت از یک سریال نسبتا کمدی را دیدیم. بعد از یک کار سنگین باید به خودت جایزه بدهی. اولین جایزه‌ی من به خودم دوش گرفتن بود و بعد هم هیچ کاری نکردن.

تخته وایت‌برد را پاک کرده‌ام. البته یک قسمت‌هایی پاک نشده‌اند باید فردا بیشتر تلاش کنم. کارهای فردا را روی تخته نوشته‌ام. همه‌ی کارها را به خدا می‌سپارم و از او می‌خواهم که در هر قدم ما را هدایت کرده و امور را برای ما ساده کند. (یَسّرلی امری)

الهی شکرت…

تمام امروز صرف خالی کردن کمد بزرگ، باز کردن درهای آن و بسته‌بندی کردن درها با استفاده از نایلون‌های ضربه‌گیر شد. عجب پروژه‌ای بود. در عرض همین یک روز خانه تبدیل به صحرای محشر شده است. اولین بار است که خانه‌ی من در چنین وضعیتی قرار داد و من ناراحت نیستم. عملا جایی برای نشستن وجود ندارد. تمام فرش‌ها را جمع کرده و بسته‌بندی کرده‌ام. در واقع این اولین کاری بود که انجام دادم تا از کثیف شدن فرش‌ها جلوگیری کنم.

لباس‌های داخل کمد را با همان چوب‌کارهایشان (گیره‌های رخت‌آویز) داخل کیسه‌های بزرگ گذاشتم تا در مقصد باز کردن و جابه‌جا کردنشان کار ساده‌ای باشد. من تقریبا داخل تمام کشوها مقسم‌هایی دارم برای نظم دادن به وسایل داخل کشوها. تصمیم دارم محتویات داخل کشوها را هم تا حد ممکن با همین مقسم‌ها داخل کارتون‌ها بگذرام که در مقصد کارم راحت‌تر باشد.

این اولین تجربه‌ی واقعی من از اسباب‌کشی است. ما قبلا (منظورم در خانه‌ی پدر و مادرم است) چندین بار اسباب‌کشی کرده‌ایم اما بین طبقه‌ی بالا و پایین خانه. البته پدر و مادرم چند بار اسباب‌کشی واقعی کرده‌اند اما مربوط به زمان بچگی ما می‌شود (قبل از شش سالگی من) بنابراین ما در آن‌ها دخالت خاصی نداشتیم. البته آخرین اسباب‌کشی را به خاطر دارم و یادم می‌آید که کمک می‌کردیم. اما به هر حال کمک خاصی از ما برنمی‌آمده.

پس در واقع این اولین تجربه‌ی واقعی من است. همه چیز برایم تازه است. اما مطمئنم که تجربه‌ی جالبی خواهد بود. من کلن در بسته‌بندی کردن مهارت زیادی دارم، چون خیلی خیلی زیاد این کار را انجام داده‌ام و کاملا به آن مسلط هستم. بنابراین این بخش کار برایم سخت نیست.

امروز متوجه شدیم که پسرِ مریم (عیسی را نمی‌گویم، پسر مریم دخترخاله‌ام را می‌گویم. بله،‌ اسم دختر‌خاله‌ام هم مریم هست. اگر تصور می‌کنید در خانواده‌ی ما قحطی اسم بوده است و چند تا از دختر‌ها اسمشان مریم است کاملا درست فکر می‌کنید 😐) داشتم می‌گفتم پسر دختر‌خاله‌ام روز هفتم مهر ماه به دنیا آمده است. تولدش دقیقا با ساناز یکی است و از این بابت من دیگر هیچوقت فراموش نخواهم کرد.

ظاهرا اسمش «لئو» است. بچه‌مان اسم خارجی دارد. کلن ما خیلی خارجی هستیم 😎

الان که می‌نویسم لپ‌تاپ را روی میز نهارخوری گذاشته‌ام و زیر میز بسته‌های بزرگ لباس قرار دارد که پاهایم را روی آنها گذاشته‌ام. جای راحتی دارم، خدا را شکر.

سخت‌ترین قسمت این روزها از نظر من آماده کردن نهار است. امروز که خدا با ما بود و مامان خوراک زبان خوشمزه‌ای فرستاده بود و من هم تا مرز خفگی خوردم. فردا هم خدا بزرگ است. (یعنی من حاضرم یک دنیا کار انجام دهم فقط غذا درست نکنم 🥴)

آخرین وعده‌ی من معمولا ساعت ۸ است که آن هم وعده‌ی شام نیست بلکه معمولا شیر‌قهوه‌ یا یک چیز سبک است. احسان امشب سیب‌زمینی سرخ‌کرده خورد که آن هم از مهمانی چند روز پیش در یخچال مانده بود. فقط داخل سرخ‌کن ریخت که کمی داغ و برشته شود و با سس خورد. البته نه اینکه فکر کنید شب‌های قبلی که اوضاع مرتب بود من شام درست می‌کردم. کلن وعده‌ی شام را از سر خودم باز کرده‌ام و احسان هم پذیرفته‌ است 🤭 البته خدا روزی‌رسان است و همیشه یک چیزی از پایین برای شام به احسان می‌رساند 😄

من واقعا از برنامه‌ریزی خداوند حیرت می‌کنم؛ حیرت می‌کنم از اینکه خداوند چگونه همه چیز را دقیق و منظم در کنار هم قرار می‌دهد تا موقعیت‌های نامناسب در نظر آدم آنقدر کوچک شوند که دیگر اصلا به چشم نیایند و تو تعجب کنی از اینکه اصلا چرا قبلا به این موقعیت‌ها اهمیت می‌دادی! آنقدر از فضای فکری تو دور می‌شوند و آنقدر برایت بی‌اهمیت می‌شوند که خنده‌ات می‌گیرد.

سال گذشته این موقع ذهنم درگیر موقعیت‌ها و آدم‌هایی بود که الان دیگر در تاریک‌ترین نقطه‌ی ذهنم هم جایی ندارند. بعد از آن هم آدم‌ها و موقعیت‌های نامناسب دیگری به سادگی هر چه تمامتر حذف شدند. الان که فکر می‌کنم می‌بینم که آن آدم‌ها و موقعیت‌های نامناسب آنقدر از فضای فکری و احساسی من دور بوده‌اند و هستند که تعجب می‌کنم از اینکه چطور یک زمانی برایم مهم بوده‌اند!!

آنقدر و آنقدر و آنقدر خوشحالم از حذف شدنشان و از رها شدن خودم که خدا می‌داند. انگار که خداوند تمام مدت دارد بار من را سبک و سبک‌تر می‌کند، انگار که آدم‌ها و موقعیت‌های اطراف من را داخل سَرَند ریخته است و مرتب دارد آن‌ها را سرند می‌کند و فقط چیزهای به درد بخور را نگه می‌دارد.

اما جالب‌ترین قسمت قضیه این است که یک جوری شرایط را مهیا می‌کند که هیچگونه فشاری به من وارد نمی‌شود. کاملا می‌داند که من به چه میزان زمان و به چه شرایطی نیاز دارم تا بتوانم از بحران‌ها عبور کنم. واقعا که خداوند «نعم‌ الوکیل» است به معنای واقعی کلمه.

اگر ما آدم‌ها تسلیم بودن را بلد باشیم و اجازه دهیم که خداوند مدیریت امور زندگی‌مان را به عهده بگیرد فقط شاهد معجزه خواهیم بود؛ معجزه پشت معجزه.

الهی شکرت…

حالا که کمی از نوشتن جا مانده‌ام تصمیم گرفتم ماجراهای این چند روز را با هم بنویسم. در واقع فقط یک گزارش نویسی کنم خالی از هر گونه فکر و احساسی فقط برای اینکه بعدا یادم بماند این چند روز چه اتفاقاتی افتاده است.

سه‌شنبه روز شلوغ اما خوبی بود. صبح با مراسم کله‌پاچه خورانِ دسته جمعی شروع شد. حدودا ۲۵ نفر خانم بودیم که از قبل جایی را رزرو کرده بودیم. دور هم صبحانه خوردیم که بسیار لذتبخش بود. من بعد از صبحانه برای خرید کردن رفتم که تقریبا تا ساعت ۲ طول کشید. بعد از آن هم تمام مدت مشغول کار کردن بودم چون شب مهمان داشتیم. مهمانی هم به خوبی برگزار شد البته همه کمی خسته بودند از فشردگی کارها در این روزها اما به هر حال انجام شد. تا دیروقت با مسافر کوچک بازی می‌کردم.

او واقعا هدایت‌کننده‌ی خوبی است. کلن بچه‌ای دوست‌داشتنی است که حرف گوش می‌کند و اصلا دردسرساز و اذیت‌کن نیست.

تمام چهارشنبه را از صبح خیلی زود پای کامپیتر بودم و کارم تا عصر طول کشید. دیگر واقعا خسته و ناتوان بودم. دوش گرفتم و زود به رختخواب رفتم هرچند که چندان هم زود خوابم نبرد. کلن در به خواب رفتن مشکل دارم. آدمی نیستم که سریع و راحت بخوابم اما اوضاع خوابم با سالهای قبل اصلا قابل مقایسه نیست و از این بابت سپاسگزار خداوندم.

پنجشنبه ساعت ۷ صبح از قزوین حرکت کردیم و به موقع به فرودگاه رسیدیم. Check in را انجام دادیم و دوباره بیرون آمدیم و یک ساعتی کنار هم بودیم. مسافر کوچک تمام مدت به دایی‌اش چسبیده بود. با هم رفتند بستنی خوردند. قبل از ساعت ۱۱ از مسافرها خداحافظی کردیم و آنها را به خدای بزرگ سپردیم. وضعیت اینترنت هم اصلا مناسب نبود برای خبر دادن و خبر گرفتن.

خلاصه که دیگر کاری نمیشد کرد به جز سپردن به خدا و راهی شدن. بعد از فرودگاه مستقیم به کارگاه رفتیم. بابا و مامان هم آمدند کارگاه و سری به آنجا زدند و بعد رفتند. ما تا ساعت ۴ کار کردیم و بعد برگشتیم کرج. مهدی هم تنها بود و با ما آمد. ما به محض رسیدن رفتیم سراغ کاغذ دیواری و به طرز معجزه‌آسایی در آخرین دقایق از گشت و گذارمان در نمایندگی پالاز موکت به کاغذ دیواری مناسبی برخوردم کردیم و همانجا خریدیم و به خانه برگشتیم.

جمعه صبح به خانه‌ی خودمان رفتیم. ساناز هم آمد آنجا. من و ساناز در طی یک همکاری خوب روکش‌های داخل کابینت‌ها و کمد‌ها را انداختیم. اگر ساناز نبود کار خیلی بیشتر طول می‌کشید. احسان هم خیلی مفید کار کرد و چند کار اساسی از جمله کندن کاغذ‌ دیواری قبلی را انجام داد. ساعت ۵ کارمان تمام شد و برگشتیم. فکر می‌کنم ساعت ۶ بود که حرکت کردیم به سمت قزوین.

خیال من بعد از انجام دادن این کارها خیلی خیلی راحت شد. از فردا باید شروع کنم به جمع کردن وسیله‌ها.

الهی شکرت…

امروز فقط می‌نویستم که بگویم پروژه‌ی روزانه‌نگاری‌ام سه ماهه شده است. با خودم فکر می‌کردم که اگر من خانه‌ای در دل طبیعت داشتم و هر روز با صدای پرنده‌ها بیدار می‌شدم و در طبیعت قدم می‌زدم،‌ نوشتن کار سختی نبود. اما اینکه بتوانی تا زانو در زندگی باشی، آن هم وقت‌هایی که زندگی اینطور پرتلاطم است و با این حال هر روز بنویسی قاعدتا کار ساده‌ای نیست.

متعهد ماندن به مسیری که برای خودت تعیین می‌کنی خیلی وقت‌ها طاقت‌فرساست. درجا زدن و ادامه ندادن ساده‌ترین انتخاب است. اما من آدم انتخاب‌های ساده نیستم. من به هر چالشی که برای خودم تعیین می‌کنم کاملا متعهد باقی می‌مانم تا زمانی که احساس کنم به نقطه‌ای که می‌خواستم رسیده‌ام و برداشتم را از آن چالش داشته‌ام.

اگر به خودمان متعهد نباشیم به چه کسی می‌توانیم متعهد باشیم؟

من آدم احساساتی‌ای هستم، به ویژه در حوزه‌ی روابط انسانی؛ کوچکترین حرکات و حرف‌ها و رفتارها احساسات مرا عمیقا تحریک می‌کنند. بر خلاف آنچه که تلاش کرده‌ام از خودم در تمام عمر نشان دهم که مثلا من آدمی کاملا منطقی و عقل‌گرا هستم اما در واقع احساساتم فرمانروای اصلی سرزمین وجودم بوده‌اند.

البته دیگر آنقدر بزرگ شده‌ام که بفهمم این نه تنها بد نیست بلکه هر چقدر احساساتمان قویتر باشند راهنمای خردمند‌تری را در کنارمان داریم.

اما خیلی وقت‌ها احساساتم مدت‌ها مرا درگیر خودشان نگه می‌دارند. با وجود تمام یادگیری‌‌هایی که در این سالها‌ داشته‌ام هنوز هم در دام قضاوت کردن دیگران می‌افتم و اجازه می‌دهم احساسات منفی وجودم را در بر بگیرند.

امروز بالاخره موفق شدم به برخی مسائل از زوایای دیگری نگاه کنم و این نگاه جدید حال و احساسم را کاملا تغییر داد. واقعا درک کردم که اگر من هم به جای بعضی از آدم‌ها بودم و همان تجربه‌ها را پشت سر گذاشته بودم چه بسا که بسیار عجیب‌تر هم رفتار می‌کردم.

اولا خدا را شکر کردم به خاطر داشتن تجربه‌هایی فوق‌العاده در زندگی‌ام و دوما به طور کامل وارد فاز پذیرش شدم و توانستم از احساسات ناخوشایند عبور کنم.

امروز هم تا عصر پای کامپیوتر بودم. بعد دوش گرفتم و آماده شدم. شب خانه‌ی الناز دعوت بودیم. سر راه تخمه‌ی آفتابگردان و انجیر خشک خریدم برای فردا.

شب بسیار خوبی بود. بعد از مدت‌ها من سر موضوعی از ته دل خندیدم. موضوع در مورد خانمی بود که ظاهرا بیشتر از هشتاد سال سن دارد اما بسیار سرحال است. من کنجکاو شدم که درباره‌اش بیشتر بدانم. پروین خانم گفت که این خانم کاملا مستقل است، برای انجام دادن کارهایش منتظر هیچکس نمی‌ماند؛ مثلا اگر در خانه کولر یا یخچال دچار مشکل می‌شود صبر نمی‌کند تا بچه‌هایش بیایند، خودش کار را پیگیری می‌کند و با افراد تماس می‌گیرد که بیایند و درست کنند.

تمام مدت می‌رقصد و مهمانی و مسافرت می‌رود و همواره سرحال و سرزنده است. من به این نتیجه رسیدم که او «خودش را نمی‌اندازد». یعنی فکر نمی‌کند که سنش زیاد شده و حالا باید یک گوشه‌ای بنشیند و منتظر باشد که بچه‌ها کی به دیدنش می‌آیند. آنقدر از شنیدن درباره‌ی این خانم لذت برده بودم که خدا می‌داند.

بابا و علی آقا کنار هم نشسته بودند. بابا وسط صحبت درباره‌ی این خانم از علی آقا پرسیده بود که «چاقه یا لاغر؟» (می‌خواسته بداند دلیل سلامت بودنش لاغر بودن است یا نه) علی آقا در جواب بابا قیافه‌اش را کج و کوله کرده بود و گفته بود «پیره»

انگار که بخواهد بگوید «چون پیره به درد نمی‌خوره حالا چه چاق چه لاغر» 😄😄

مامان متوجه‌ی این صحنه شده بود و برای ما گفت. آنقدر ما خندیدیم که من کم مانده بود غش کنم. رو به علی آقا گفتم «علی آقا سن یه عدده، آدم باید دلش جوون باشه» 😄

خلاصه که شب خیلی خوبی بود.

الهی شکرت…

ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه چشم باز کردم. فقط در دفترم نوشتم و قهوه خوردم و ساعت ۶:۳۰ پای کامپیوتر بودم. حتی صبحانه را احسان با یک سینی آورد پشت میز کار و من همانجا در حین کار کردن خوردم. گربه هم طبق معمول آمد پشت در و اصرار کرد که بیاید داخل. یک سری هم به من زد که به شدت مشغول کار کردن بودم و هیچ فرصتی برای توجه کردن به او نداشتم.

تا ساعت ۱ بدون توقف کار کردم. نهار را پایین خوردیم و من به سرعت دوباره برگشتم بالا و کار را ادامه دادم.

احسان ظرف‌های شسته شده را از ماشین خارج کرده و هر کدام را در جایی که فکر می‌کرده جای درستش است گذاشته. حالا هر کابینتی را که باز می‌کنم ظرفی آنجا هست که جایش آنجا نیست و من هر بار با دیدن این صحنه لبخند می‌زنم. چطور می‌شود که جابه‌جا گذاشتن ظرف‌ها می‌تواند لبخند روی لب آدم بیاود؟

این فکر که کسی هست که دلش می‌خواهد به تو کمک کند لبخند روی لب آدم می‌آورد. مجموع همین چیزهای بسیار ساده است که رابطه‌ای را عمیق می‌کند و عشق چیزی به جز همین تجربه‌های کوچک نیست.

هر چه از عمر یک رابطه می‌گذرد شکل آن رابطه تغییر می‌کند، در واقع رابطه در گذر زمان بالغ می‌‌شود درست همانطور که خود ما می‌شویم. در ابتدا رابطه یک کودک سرخوش و رها است، زندگی برایش چیزی نیست به جز لذت همین لحظه و لذت برایش خلاصه می‌شود در شور و هیجانِ دلدادگی؛ پیغام دادن و پیغام گرفتن، دیدن و بودن در کنار هم و خوش بودن با هم. در این دوران همه چیز هیجان‌انگیز است و هر چه کودک می‌خواهد مهیا می‌شود …

کم کم رابطه تبدیل به یک نوجوان می‌شود که دوران بلوغی پُر تنش را می‌گذارند؛ درگیری‌های عاطفی سر برمی‌آورند، سازش نکردن‌ها، دیدن نقاط ضعف و کمبودها، خواسته‌های متفاوت، افکار و باورهای متفاوت… دورانی که فقط تفاوت‌ها به چشم می‌آیند. تمام آن چیزهایی که یک زمانی باعث ایجاد این اتصال بوده‌اند حالا همان‌ها تبدیل می‌شوند به تفاوت‌هایی که قابل پذیرش نیستند و این احساس را ایجاد می‌کنند که ما به درد هم نمی‌خوریم.

پس از این مرحله (اگر از آن جان سالم به در ببری) رابطه وارد دوران جوانی می‌شود؛ زمانی که کم کم پذیرش را یاد می‌گیری و می‌فهمی که تفاوت‌ها اجتناب‌ناپذیرند چون ما انسان هستیم و هر کدام دنیای خودمان را داریم، می‌فهمی که تفاوت‌ها نه تنها چیز بدی نیستند بلکه دیدگاه جدیدی به تو می‌دهند و باعث رشد و پیشرفت تو می‌شوند. می‌فهمی که رابطه چیزی ایستا نیست که اگر باشد جذابیتش را از دست می‌دهد. در مرحله‌ی جوانی مهارت‌های تازه‌ای می‌آموزی که کمک می‌کنند رابطه از مرحله‌ی بودن در «سطح» خارج شده و وارد مرحله‌ی «عمیق شدن» شود.

در مرحله‌ی میانسالی رابطه چیزی کاملا متفاوت خواهد بود؛ ابراز احساسات آدم‌ها نسبت به هم کاملا تغییر خواهد کرد، دیگر کلام ابزاری برای نشان دادن احساسات نخواهد بود، در واقع دیگر کلام توان انجام چنین کاری را ندارد. حتی نوع رفتارها کاملا تغییر می‌کنند. رفتارهای به ظاهر ساده‌ی روزمره نشان‌دهنده‌ی عمق رابطه خواهند بود. صبور بودن، پذیرفتن، همراه شدن و ویژگی‌هایی از این دست تبدیل به بخش‌های لاینفکی از شخصیت آدم می‌شوند.

تجربه کرده‌ام که تا زمانی که ۵ سال از عمرت را زیر یک سقف با کسی نگذرانده باشی اصلا نمی‌توانی ادعا کنی که رابطه‌‌ای را تجربه کرده‌ای. مراقبت و نگهداری از یک رابطه برای مدت زمانی طولانی کاری بسیار پیچیده و گاها طاقت‌فرساست، اما اگر بتوانی رابطه را برای این مدت زنده نگهداری خواهی دید که عمق و معنایی کاملا متفاوت پیدا خواهد کرد.

بعد از کار دوش گرفتم، ساعت ۸ شیرقهوه خوردم و ساعت ۸:۳۰ شب شروع کردم به تمیز کردن خانه. خودم هم باورم نمی‌شود که توانسته باشم از پس این کار بربیایم. می‌خواستم خانواده را دعوت کنم تا در این روزهای آخر که مسافرها ایران هستند و البته ما در این خانه ساکن هستیم دور هم باشیم. می‌دانستم که تمام فردا را هم باید پای کامپیوتر باشم بنابراین هیچ فرصتی برای نظافت کردن نداشتم. گردگیری کردم، جارو زدم، دستشویی را هم شستم. ساعت ۱۱ روی مبل در حالیکه سردم بود و منتظر تماس سمانه بودم خوابم برده بود. ساعت ۱ شب متوجه شدم که سمانه زنگ نزده، نگرانش شدم و پیام دادم. بعد از آن بدخواب شدم و ساعت‌ها بیدار بودم تا خوابم ببرد.

به هر حال تمام این روزها بخشی از زندگی هستند. سپاسگزارم که سلامت هستم و توانمند برای انجام دادن تمام این کارها.

الهی شکرت…

با شروع هر فصل جدید من دفتر جدیدی برای نوشتن برمی‌دارم. دیروز چون کرج بودم دفتر جدیدم را نداشتم، از امروز در دفتر جدید می‌نویسم. دفتر این فصلم جلدی به رنگ نارنجیِ پاییزی دارد که کاملا ساده است و فقط در گوشه‌ی سمت چپ پایینش تصویر یک دوربین عکاسی قرار دارد. دفتری ضخیم با جلد محکم ِ سیمی و ورق‌های سفید و زیباست که از نوشتن در آن لذت می‌برم.

امیدوارم این شروع تازه لبریز از تجربه‌های فوق‌العاده و روزها و لحظات به یاد ماندنی باشه.

عمیقا سپاسگزار خداوندم که فرصت تجربه کردن یک تابستان دیگر را در اختیار داشتم و حالا لذتِ تجربه‌ی یک پاییز دیگر به من عطا شده است و من قدردان این موهبت هستم.

با جدیت تصمیم گرفته‌ام که دیگر پرنده‌ها را در بالکن نپذیریم. هر بار که سر و کله‌ی یکی از آنها پیدا می‌شود و من متوجه می‌شوم به بالکن می‌روم و او را پر می‌دهم. حتی با تمام این‌ها باز هم می‌آیند و کثیف کاری می‌کنند.

پروژه‌ای دارم که باید در این چند روز انجام شود،‌ کار زیادی هم برای انجام دادن دارد. تمام روز بی‌وقفه پای کامپیوتر بودم. هر بار تایمر اجاق گاز را برای انجام کاری تنظیم می‌کردم؛ یک بار زنگ زد و رفتم پیاز را رنده کردم و کمی آبش را گرفتم و گوشت و پیاز و ادویه‌ها را مخلوط کردم و ورز دادم. نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد و رفتم گوشت را داخل تابه پهن کردم و تقسیم‌بندی کردم و روی حرارت گذاشتم. برنج را هم همین‌طور. دوباره که زنگ خورد برنج را دم کردم و گوجه‌فرنگی‌ها را روی کباب‌ها گذاشتم.

یعنی اگر تایمر اجاق گاز نباشد ما یا هیچ چیزی برای خوردن نخواهیم داشت یا تمام غذاها می‌سوزند. این تایمر با آن صدای بلندش، که نمی‌توان نشنیده‌اش گرفت، مرا مجبور می‌کند که حواس‌جمع باشم و کارها را انجام دهم. به لطف این تایمر است که ما غذا داریم برای خوردن.

تا عصر لاینقطع پای کامپیوتر بودم و الان که دارم می‌نویسم اصلا یادم نمی‌آید که چه کار دیگری انجام دادم آن روز.

آنقدر این روزها کارهایم در هم پیچیده شده است که خدا می‌داند. همین چند خطی که می‌نویسم جای شکرش باقیست.

الهی شکرت….

امروز اول مهرماه است. یک فصل تمام شد و فصلی جدید آغاز شد. شروع‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند. امسال این شروع جدید همزمان خواهد شد با یک جابه‌جایی و شروع فصل جدیدی از زندگی ما.
چقدر من نیاز داشتم به خون تازه‌ای در رگ‌های زندگی و چقدر خوشحالم از این شروع تازه. فقط خدا می‌داند که سال آینده این موقع هر کسی کجاست و مشغول به چه کاریست و همین غیرمنتظره بودن جذابیت زندگی را هزار برابر می‌کند.

امروز هم رفتیم کارگاه. هنوز کلی کار مانده بود که باید انجام می‌شد.

من از قبل شرط کرده بودم که شرکت باید امروز به ما کباب بدهد وگرنه من کار نمی‌کنم. سر ظهر همه را جمع کردم و رفتیم کباب‌خوران. یک رستوران در نزدیکی کارگاه هست که همه‌ی کباب‌هایش خوشمزه‌اند. من کباب برگ بدون نان و برنج خوردم، بقیه هم چنجه و کوبیده و برگ خوردند.

این چند روزی که کارگاه بودم متوجه‌ی موضوعی شدم که دوست دارم درباره‌اش بنویسم. اول این توضیح را بدهم که در کارگاه وسیله‌ای داریم به اسم «سرنخ زن» که با آن نخ‌های اضافه را از روی لباس می‌گیرند یا انتهای نخ را با آن قطع می‌کنند یا حتی خیلی وقت‌ها برای شکافتن دوخت‌ها از آن استفاده می‌شود.

در واقع برای هر شخصی که به هر نحوی در یک کارگاه تولیدی پوشاک حضور دارد وسیله‌ای ضروری به حساب می‌آید. فرقی هم نمی‌کند که وظیفه‌ی آن شخص چه باشد به هر حال همیشه نیاز است که یک نخ بریده شود. بنابراین به هر شخص یکی داده می‌شود. اما چون وسیله‌ی کوچکی است قاعدتا به طرق مختلف گم می‌شود و مصرف آن زیاد است.

بچه‌ها تصمیم گرفتند که راهکاری برای مدیریت کردن این موضوع داشته باشند؛ بنابراین نام هر شخص را روی سرنخ خودش نوشتند و آن شخص را مسئول مراقبت و نگهداری از آن قرار دادند و اعلام کردند که هر کس سرنخ‌زن را گم کند جریمه‌ی نقدی می‌شود (۳۵ هزار تومان). این اعلام در همین چند روز اخیر اتفاق افتاد و من متوجه شدم که چند نفر از بچه‌ها می‌آمدند به احسان می‌گفتند که ما سرنخ زن نیاز نداریم، این را از ما بگیرید.

آنقدر این مساله برایم عجیب شده بود که خدا می‌داند. بعضی از افراد حاضر نبودند مسئولیت سرنخ‌زن را به عهده بگیرند از ترس اینکه مبادا نتوانند از آن مراقبت کنند و سرنخ زن گم شود و مجبور شوند مبلغی از حقوقشان را به عنوان جریمه‌ی این اهمال‌کاری از دست بدهند. در واقع آنها نمی‌خواستند ریسکِ قبولِ این مسئولیت را بپذیرند و با وجودیکه سرنخ زن وسیله‌ای ضروری برای همه‌ است و قطعا به آن نیاز خواهند داشت حاضر نیستند از منطقه‌ی امن خودشان خارج شوند. حتی حاضرند از موهبتِ داشتن وسیله‌ای سودمند محروم باشند اما ریسکِ از دست دادنش را نپذیرند.

حاضر نیستند به خودشان بگویند من به این وسیله نیاز دارم و کار من را بسیار راحت‌تر می‌کند، پس من تمام تلاشم را می‌کنم که از آن مراقبت و نگهداری کنم، اگر هم در نهایت گم شد مسئولیتش را می‌پذیرم و جریمه‌اش را پرداخت می‌کنم اما در عوض کارم خیلی راحت‌تر شده است.

بعضی از افراد ترجیح می‌دهند تا این اندازه در منطقه‌ی امن خودشان باقی بمانند و ریسکِ پذیرفتنِ هیچگونه مسئولیتی را قبول نکنند، مبادا که نتوانند از پس‌ آن بربیایند. درحالیکه می‌توانند به جای اینکه به گم شدن آن و تبعاتش فکر کنند به داشتن آن و موهبت‌هایش فکر کنند. فوقش هم این است که گم می‌شود، بهتر از این است که از این نعمت برخوردار نبوده باشی.

حالا همین را تعمیم بدهید به مسائل بزرگتر در زندگی؛ بسیاری از ما تا پایان عمرمان کارمند باقی می‌مانیم چون حاضر نیستیم مسئولیتِ داشتن یک کسب و کار را بپذیریم از ترس اینکه مبادا نتوانیم از پس آن بربیاییم. به جای اینکه به خودمان بگوییم من تمام تلاشم را می‌کنم که این کار را به بهترین شکل انجام دهم، اگر هم نشد مسئولیتش را می‌پذیرم و راه حلی برایش پیدا می‌کنم. چه بتوانم چه نتوانم پذیرفتن این مسئولیت برای من سرشار از موهبت خواهد بود، من خیلی چیزها یاد خواهم گرفت، نعمت و ثروت بسیار بیشتری به دست خواهم آورد، اعتماد به نفس پیدا خواهم کرد و از ههمه مهمتر جای افسوس و پشیمانی برایم باقی نخواهد ماند. خیلی از ما تا پایان عمرمان در منطقه‌ی امن باقی می‌مانیم چون حاضر نیستیم هیچگونه مسئولیتی بپذیریم و هیچگونه ریسکی را متقبل شویم.

خیلی برایم عجیب بود این موضوع، چون فکر نمی‌کردم که تا این سطح هم خودش را نشان دهد. اما همین چیزهای کوچک روحیات آدم‌ها را مشخص می‌کند. البته قرار هم نیست که همه بتوانند مسئولیت‌پذیر و ریسک‌پذیر باشند. بالاخره بعضی‌ها هم باید چنین روحیه‌ای داشته باشند تا تمام نقش‌ها در این جهان پر شود.

تا دیروقت کار کردیم و برگشتیم قزوین.

الهی شکرت….

در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت می‌تونیم مسالمت‌آمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره می‌تونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولک‌ها وقتی آدم را می‌بینند قفل می‌کنند و همانجا که هستند می‌ایستند.

دلم برای سوسک‌های بیچاره سوخت، هیچکس فکر نمی‌کند که می‌تواند با سوسک‌ها مسالمت‌آمیز زندگی کند و هیچکس هم نظر آنها را نمی‌پرسد. همه به محض دیدنشان فقط به فکر حمله هستند یا شاید هم به فکر دفاع از خودشان. واقعا انگار که ناگهان صحنه تغییر می‌کند و دوربین خطوط مرزی را نشان می‌دهد درحالیکه دشمن پشتِ دوشکا آن هم در یک قدمی ایستاده است و آماده است تا آدم را به رگبار ببندد. حالا یا تو باید با آرپی‌جی حمله کنی یا محکوم به مردنی. خیلی از آدم‌ها خودشان را در این وضعیت می‌بینند و قاعدتا آرپی‌جی (یا همان دمپایی) را رو می‌کنند و با افتخار از میدان نبرد خارج می‌شوند. بعضی‌ها هم به یک اسلحه‌ی کمری (پیف پاف) رضایت می‌دهند و فقط کمی دشمن را زخمی می‌کنند. عده‌ی زیادی هم هستند که در لاک دفاعی فرو می‌روند و پا به فرار می‌گذارند.

طوری که بعضی از آدم‌ها از سوسک فرار می‌کنند واقعا این تصور را ایجاد می‌کند که سوسک می‌تواند بلایی سر آنها بیاورد. در واقع انگار که خودشان را بسیار ضعیف‌تر از او می‌بینند و فکر می‌کنند قصد حمله کردن دارد. در حالیکه این موجود بیچاره عملا کور است،‌ دلیل اینکه گیج می‌شود و دور سر خودش می‌چرخد هم همین است. مطمئنم که وقتی آدم‌ها از او می‌ترسند و فرار می‌کند برایش جای تعجب دارد، خودش هم انقدر خودش را باور ندارد که ما باورش داریم.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]در کارگاه نود درصد افراد مرا سمیرا صدا می‌زنند چون تعداد اعضای خانواده که مرا به نام مستعارم صدا می‌زنند بیشتر است و قاعدتا افراد اولین بار همین اسم را می‌شنوند. در واقع فقط احسان مرا مریم صدا می‌زند که زور او هم به این همه آدم نمی‌رسد.

من هم هیچ تلاشی نمی‌کنم که تغییری ایجاد کنم، در واقع اولا زور خودم هم نمی‌رسد دوما چند سالی می‌شود که با سمیرا آشتی کرده‌ام. به خوبی به خاطر می‌آورم زمانی را که در مقابلش کاملا جبهه داشتم و در واقع در یک نبرد کامل و دائم با او بودم. من آن روزها حتی به اندازه‌ی سر سوزن خودم را دوست نداشتم و در واقع اصلا نمی‌دانستم که خود را دوست داشتن دقیقا چه شکلی است. نه اینکه حالا بدانم ها، نه… هنوز هم خیلی فاصله دارم از یک دوست داشتن واقعی و بی‌قید و شرط. اما این را می‌دانم که با آن روزها هم خیلی فاصله دارم.

تازه دارم سمیرا را می‌فهمم؛ تازه دارم می‌فهمم این دختر کوچک با موهای صاف و نسبتا روشن، پوست سفید و بدن لاغر چقدر از طرف من ندیده گرفته شده است، چقدر سرخورده شده است، می‌فهمم که این بچه چرا خشم دارد، چرا مضطرب است، چرا بدغذا شده است.

می‌فهمم که این بچه چقدر نیاز دارد که دست نوازشم را روی سرش بکشم، دختر اردیبهشت نیاز دارد نوازش شود، محبت دریافت کند… او یک‌دنده و کله‌شق و لجباز می‌شود چون نوازش کلامی و رفتاری دریافت نکرده است.

سمیرا در تمام این سالها به نوازش درونی من نیاز داشته، اما من همواره تحقیرش کردم و از او خواستم که کنار بایستد و مزاحم من نشود. حاضر نبودم حتی به کسی بگویم که او وجود دارد. دلیل اینکه سالهای سال اسم مستعارم را به زبان نمی‌آوردم همین بود، من وجود سمیرا را تکذیب می‌کردم چون فکر می‌کردم او ضعیف و ناتوان و مایه‌ی خجالت من است. حالا می‌فهمم که او صرفا نیازمند محبت و توجه من بوده. چیزی که من کاملا از او دریغ می‌کردم. من تمام توجه‌ام را به مریم معطوف کرده بودم و فقط به او اجازه‌ی زیستن داده بودم و باید اعتراف کنم که این اشتباه بزرگی بود. تکذیب کردن کودک درون و میدان دادن به بالغ درون اشتباه بسیار بزرگی بود که من در تمام عمرم مرتکب شدم و حالا باید این اشتباه را جبران کنم. اصلا هم ساده نیست اما مطمئنن نشدنی هم نیست.

با اینکه پنجشنبه بود و اصولا پنجشنبه‌ها کارگاه نیمه وقت است اما ما تا دیروقت کار کردیم. فردا هم باید کار کنیم.

الهی شکرت…