امروز فقط می‌نویستم که بگویم پروژه‌ی روزانه‌نگاری‌ام سه ماهه شده است. با خودم فکر می‌کردم که اگر من خانه‌ای در دل طبیعت داشتم و هر روز با صدای پرنده‌ها بیدار می‌شدم و در طبیعت قدم می‌زدم،‌ نوشتن کار سختی نبود. اما اینکه بتوانی تا زانو در زندگی باشی، آن هم وقت‌هایی که زندگی اینطور پرتلاطم است و با این حال هر روز بنویسی قاعدتا کار ساده‌ای نیست.

متعهد ماندن به مسیری که برای خودت تعیین می‌کنی خیلی وقت‌ها طاقت‌فرساست. درجا زدن و ادامه ندادن ساده‌ترین انتخاب است. اما من آدم انتخاب‌های ساده نیستم. من به هر چالشی که برای خودم تعیین می‌کنم کاملا متعهد باقی می‌مانم تا زمانی که احساس کنم به نقطه‌ای که می‌خواستم رسیده‌ام و برداشتم را از آن چالش داشته‌ام.

اگر به خودمان متعهد نباشیم به چه کسی می‌توانیم متعهد باشیم؟

من آدم احساساتی‌ای هستم، به ویژه در حوزه‌ی روابط انسانی؛ کوچکترین حرکات و حرف‌ها و رفتارها احساسات مرا عمیقا تحریک می‌کنند. بر خلاف آنچه که تلاش کرده‌ام از خودم در تمام عمر نشان دهم که مثلا من آدمی کاملا منطقی و عقل‌گرا هستم اما در واقع احساساتم فرمانروای اصلی سرزمین وجودم بوده‌اند.

البته دیگر آنقدر بزرگ شده‌ام که بفهمم این نه تنها بد نیست بلکه هر چقدر احساساتمان قویتر باشند راهنمای خردمند‌تری را در کنارمان داریم.

اما خیلی وقت‌ها احساساتم مدت‌ها مرا درگیر خودشان نگه می‌دارند. با وجود تمام یادگیری‌‌هایی که در این سالها‌ داشته‌ام هنوز هم در دام قضاوت کردن دیگران می‌افتم و اجازه می‌دهم احساسات منفی وجودم را در بر بگیرند.

امروز بالاخره موفق شدم به برخی مسائل از زوایای دیگری نگاه کنم و این نگاه جدید حال و احساسم را کاملا تغییر داد. واقعا درک کردم که اگر من هم به جای بعضی از آدم‌ها بودم و همان تجربه‌ها را پشت سر گذاشته بودم چه بسا که بسیار عجیب‌تر هم رفتار می‌کردم.

اولا خدا را شکر کردم به خاطر داشتن تجربه‌هایی فوق‌العاده در زندگی‌ام و دوما به طور کامل وارد فاز پذیرش شدم و توانستم از احساسات ناخوشایند عبور کنم.

امروز هم تا عصر پای کامپیوتر بودم. بعد دوش گرفتم و آماده شدم. شب خانه‌ی الناز دعوت بودیم. سر راه تخمه‌ی آفتابگردان و انجیر خشک خریدم برای فردا.

شب بسیار خوبی بود. بعد از مدت‌ها من سر موضوعی از ته دل خندیدم. موضوع در مورد خانمی بود که ظاهرا بیشتر از هشتاد سال سن دارد اما بسیار سرحال است. من کنجکاو شدم که درباره‌اش بیشتر بدانم. پروین خانم گفت که این خانم کاملا مستقل است، برای انجام دادن کارهایش منتظر هیچکس نمی‌ماند؛ مثلا اگر در خانه کولر یا یخچال دچار مشکل می‌شود صبر نمی‌کند تا بچه‌هایش بیایند، خودش کار را پیگیری می‌کند و با افراد تماس می‌گیرد که بیایند و درست کنند.

تمام مدت می‌رقصد و مهمانی و مسافرت می‌رود و همواره سرحال و سرزنده است. من به این نتیجه رسیدم که او «خودش را نمی‌اندازد». یعنی فکر نمی‌کند که سنش زیاد شده و حالا باید یک گوشه‌ای بنشیند و منتظر باشد که بچه‌ها کی به دیدنش می‌آیند. آنقدر از شنیدن درباره‌ی این خانم لذت برده بودم که خدا می‌داند.

بابا و علی آقا کنار هم نشسته بودند. بابا وسط صحبت درباره‌ی این خانم از علی آقا پرسیده بود که «چاقه یا لاغر؟» (می‌خواسته بداند دلیل سلامت بودنش لاغر بودن است یا نه) علی آقا در جواب بابا قیافه‌اش را کج و کوله کرده بود و گفته بود «پیره»

انگار که بخواهد بگوید «چون پیره به درد نمی‌خوره حالا چه چاق چه لاغر» 😄😄

مامان متوجه‌ی این صحنه شده بود و برای ما گفت. آنقدر ما خندیدیم که من کم مانده بود غش کنم. رو به علی آقا گفتم «علی آقا سن یه عدده، آدم باید دلش جوون باشه» 😄

خلاصه که شب خیلی خوبی بود.

الهی شکرت…

ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه چشم باز کردم. فقط در دفترم نوشتم و قهوه خوردم و ساعت ۶:۳۰ پای کامپیوتر بودم. حتی صبحانه را احسان با یک سینی آورد پشت میز کار و من همانجا در حین کار کردن خوردم. گربه هم طبق معمول آمد پشت در و اصرار کرد که بیاید داخل. یک سری هم به من زد که به شدت مشغول کار کردن بودم و هیچ فرصتی برای توجه کردن به او نداشتم.

تا ساعت ۱ بدون توقف کار کردم. نهار را پایین خوردیم و من به سرعت دوباره برگشتم بالا و کار را ادامه دادم.

احسان ظرف‌های شسته شده را از ماشین خارج کرده و هر کدام را در جایی که فکر می‌کرده جای درستش است گذاشته. حالا هر کابینتی را که باز می‌کنم ظرفی آنجا هست که جایش آنجا نیست و من هر بار با دیدن این صحنه لبخند می‌زنم. چطور می‌شود که جابه‌جا گذاشتن ظرف‌ها می‌تواند لبخند روی لب آدم بیاود؟

این فکر که کسی هست که دلش می‌خواهد به تو کمک کند لبخند روی لب آدم می‌آورد. مجموع همین چیزهای بسیار ساده است که رابطه‌ای را عمیق می‌کند و عشق چیزی به جز همین تجربه‌های کوچک نیست.

هر چه از عمر یک رابطه می‌گذرد شکل آن رابطه تغییر می‌کند، در واقع رابطه در گذر زمان بالغ می‌‌شود درست همانطور که خود ما می‌شویم. در ابتدا رابطه یک کودک سرخوش و رها است، زندگی برایش چیزی نیست به جز لذت همین لحظه و لذت برایش خلاصه می‌شود در شور و هیجانِ دلدادگی؛ پیغام دادن و پیغام گرفتن، دیدن و بودن در کنار هم و خوش بودن با هم. در این دوران همه چیز هیجان‌انگیز است و هر چه کودک می‌خواهد مهیا می‌شود …

کم کم رابطه تبدیل به یک نوجوان می‌شود که دوران بلوغی پُر تنش را می‌گذارند؛ درگیری‌های عاطفی سر برمی‌آورند، سازش نکردن‌ها، دیدن نقاط ضعف و کمبودها، خواسته‌های متفاوت، افکار و باورهای متفاوت… دورانی که فقط تفاوت‌ها به چشم می‌آیند. تمام آن چیزهایی که یک زمانی باعث ایجاد این اتصال بوده‌اند حالا همان‌ها تبدیل می‌شوند به تفاوت‌هایی که قابل پذیرش نیستند و این احساس را ایجاد می‌کنند که ما به درد هم نمی‌خوریم.

پس از این مرحله (اگر از آن جان سالم به در ببری) رابطه وارد دوران جوانی می‌شود؛ زمانی که کم کم پذیرش را یاد می‌گیری و می‌فهمی که تفاوت‌ها اجتناب‌ناپذیرند چون ما انسان هستیم و هر کدام دنیای خودمان را داریم، می‌فهمی که تفاوت‌ها نه تنها چیز بدی نیستند بلکه دیدگاه جدیدی به تو می‌دهند و باعث رشد و پیشرفت تو می‌شوند. می‌فهمی که رابطه چیزی ایستا نیست که اگر باشد جذابیتش را از دست می‌دهد. در مرحله‌ی جوانی مهارت‌های تازه‌ای می‌آموزی که کمک می‌کنند رابطه از مرحله‌ی بودن در «سطح» خارج شده و وارد مرحله‌ی «عمیق شدن» شود.

در مرحله‌ی میانسالی رابطه چیزی کاملا متفاوت خواهد بود؛ ابراز احساسات آدم‌ها نسبت به هم کاملا تغییر خواهد کرد، دیگر کلام ابزاری برای نشان دادن احساسات نخواهد بود، در واقع دیگر کلام توان انجام چنین کاری را ندارد. حتی نوع رفتارها کاملا تغییر می‌کنند. رفتارهای به ظاهر ساده‌ی روزمره نشان‌دهنده‌ی عمق رابطه خواهند بود. صبور بودن، پذیرفتن، همراه شدن و ویژگی‌هایی از این دست تبدیل به بخش‌های لاینفکی از شخصیت آدم می‌شوند.

تجربه کرده‌ام که تا زمانی که ۵ سال از عمرت را زیر یک سقف با کسی نگذرانده باشی اصلا نمی‌توانی ادعا کنی که رابطه‌‌ای را تجربه کرده‌ای. مراقبت و نگهداری از یک رابطه برای مدت زمانی طولانی کاری بسیار پیچیده و گاها طاقت‌فرساست، اما اگر بتوانی رابطه را برای این مدت زنده نگهداری خواهی دید که عمق و معنایی کاملا متفاوت پیدا خواهد کرد.

بعد از کار دوش گرفتم، ساعت ۸ شیرقهوه خوردم و ساعت ۸:۳۰ شب شروع کردم به تمیز کردن خانه. خودم هم باورم نمی‌شود که توانسته باشم از پس این کار بربیایم. می‌خواستم خانواده را دعوت کنم تا در این روزهای آخر که مسافرها ایران هستند و البته ما در این خانه ساکن هستیم دور هم باشیم. می‌دانستم که تمام فردا را هم باید پای کامپیوتر باشم بنابراین هیچ فرصتی برای نظافت کردن نداشتم. گردگیری کردم، جارو زدم، دستشویی را هم شستم. ساعت ۱۱ روی مبل در حالیکه سردم بود و منتظر تماس سمانه بودم خوابم برده بود. ساعت ۱ شب متوجه شدم که سمانه زنگ نزده، نگرانش شدم و پیام دادم. بعد از آن بدخواب شدم و ساعت‌ها بیدار بودم تا خوابم ببرد.

به هر حال تمام این روزها بخشی از زندگی هستند. سپاسگزارم که سلامت هستم و توانمند برای انجام دادن تمام این کارها.

الهی شکرت…

با شروع هر فصل جدید من دفتر جدیدی برای نوشتن برمی‌دارم. دیروز چون کرج بودم دفتر جدیدم را نداشتم، از امروز در دفتر جدید می‌نویسم. دفتر این فصلم جلدی به رنگ نارنجیِ پاییزی دارد که کاملا ساده است و فقط در گوشه‌ی سمت چپ پایینش تصویر یک دوربین عکاسی قرار دارد. دفتری ضخیم با جلد محکم ِ سیمی و ورق‌های سفید و زیباست که از نوشتن در آن لذت می‌برم.

امیدوارم این شروع تازه لبریز از تجربه‌های فوق‌العاده و روزها و لحظات به یاد ماندنی باشه.

عمیقا سپاسگزار خداوندم که فرصت تجربه کردن یک تابستان دیگر را در اختیار داشتم و حالا لذتِ تجربه‌ی یک پاییز دیگر به من عطا شده است و من قدردان این موهبت هستم.

با جدیت تصمیم گرفته‌ام که دیگر پرنده‌ها را در بالکن نپذیریم. هر بار که سر و کله‌ی یکی از آنها پیدا می‌شود و من متوجه می‌شوم به بالکن می‌روم و او را پر می‌دهم. حتی با تمام این‌ها باز هم می‌آیند و کثیف کاری می‌کنند.

پروژه‌ای دارم که باید در این چند روز انجام شود،‌ کار زیادی هم برای انجام دادن دارد. تمام روز بی‌وقفه پای کامپیوتر بودم. هر بار تایمر اجاق گاز را برای انجام کاری تنظیم می‌کردم؛ یک بار زنگ زد و رفتم پیاز را رنده کردم و کمی آبش را گرفتم و گوشت و پیاز و ادویه‌ها را مخلوط کردم و ورز دادم. نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد و رفتم گوشت را داخل تابه پهن کردم و تقسیم‌بندی کردم و روی حرارت گذاشتم. برنج را هم همین‌طور. دوباره که زنگ خورد برنج را دم کردم و گوجه‌فرنگی‌ها را روی کباب‌ها گذاشتم.

یعنی اگر تایمر اجاق گاز نباشد ما یا هیچ چیزی برای خوردن نخواهیم داشت یا تمام غذاها می‌سوزند. این تایمر با آن صدای بلندش، که نمی‌توان نشنیده‌اش گرفت، مرا مجبور می‌کند که حواس‌جمع باشم و کارها را انجام دهم. به لطف این تایمر است که ما غذا داریم برای خوردن.

تا عصر لاینقطع پای کامپیوتر بودم و الان که دارم می‌نویسم اصلا یادم نمی‌آید که چه کار دیگری انجام دادم آن روز.

آنقدر این روزها کارهایم در هم پیچیده شده است که خدا می‌داند. همین چند خطی که می‌نویسم جای شکرش باقیست.

الهی شکرت….

امروز اول مهرماه است. یک فصل تمام شد و فصلی جدید آغاز شد. شروع‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند. امسال این شروع جدید همزمان خواهد شد با یک جابه‌جایی و شروع فصل جدیدی از زندگی ما.
چقدر من نیاز داشتم به خون تازه‌ای در رگ‌های زندگی و چقدر خوشحالم از این شروع تازه. فقط خدا می‌داند که سال آینده این موقع هر کسی کجاست و مشغول به چه کاریست و همین غیرمنتظره بودن جذابیت زندگی را هزار برابر می‌کند.

امروز هم رفتیم کارگاه. هنوز کلی کار مانده بود که باید انجام می‌شد.

من از قبل شرط کرده بودم که شرکت باید امروز به ما کباب بدهد وگرنه من کار نمی‌کنم. سر ظهر همه را جمع کردم و رفتیم کباب‌خوران. یک رستوران در نزدیکی کارگاه هست که همه‌ی کباب‌هایش خوشمزه‌اند. من کباب برگ بدون نان و برنج خوردم، بقیه هم چنجه و کوبیده و برگ خوردند.

این چند روزی که کارگاه بودم متوجه‌ی موضوعی شدم که دوست دارم درباره‌اش بنویسم. اول این توضیح را بدهم که در کارگاه وسیله‌ای داریم به اسم «سرنخ زن» که با آن نخ‌های اضافه را از روی لباس می‌گیرند یا انتهای نخ را با آن قطع می‌کنند یا حتی خیلی وقت‌ها برای شکافتن دوخت‌ها از آن استفاده می‌شود.

در واقع برای هر شخصی که به هر نحوی در یک کارگاه تولیدی پوشاک حضور دارد وسیله‌ای ضروری به حساب می‌آید. فرقی هم نمی‌کند که وظیفه‌ی آن شخص چه باشد به هر حال همیشه نیاز است که یک نخ بریده شود. بنابراین به هر شخص یکی داده می‌شود. اما چون وسیله‌ی کوچکی است قاعدتا به طرق مختلف گم می‌شود و مصرف آن زیاد است.

بچه‌ها تصمیم گرفتند که راهکاری برای مدیریت کردن این موضوع داشته باشند؛ بنابراین نام هر شخص را روی سرنخ خودش نوشتند و آن شخص را مسئول مراقبت و نگهداری از آن قرار دادند و اعلام کردند که هر کس سرنخ‌زن را گم کند جریمه‌ی نقدی می‌شود (۳۵ هزار تومان). این اعلام در همین چند روز اخیر اتفاق افتاد و من متوجه شدم که چند نفر از بچه‌ها می‌آمدند به احسان می‌گفتند که ما سرنخ زن نیاز نداریم، این را از ما بگیرید.

آنقدر این مساله برایم عجیب شده بود که خدا می‌داند. بعضی از افراد حاضر نبودند مسئولیت سرنخ‌زن را به عهده بگیرند از ترس اینکه مبادا نتوانند از آن مراقبت کنند و سرنخ زن گم شود و مجبور شوند مبلغی از حقوقشان را به عنوان جریمه‌ی این اهمال‌کاری از دست بدهند. در واقع آنها نمی‌خواستند ریسکِ قبولِ این مسئولیت را بپذیرند و با وجودیکه سرنخ زن وسیله‌ای ضروری برای همه‌ است و قطعا به آن نیاز خواهند داشت حاضر نیستند از منطقه‌ی امن خودشان خارج شوند. حتی حاضرند از موهبتِ داشتن وسیله‌ای سودمند محروم باشند اما ریسکِ از دست دادنش را نپذیرند.

حاضر نیستند به خودشان بگویند من به این وسیله نیاز دارم و کار من را بسیار راحت‌تر می‌کند، پس من تمام تلاشم را می‌کنم که از آن مراقبت و نگهداری کنم، اگر هم در نهایت گم شد مسئولیتش را می‌پذیرم و جریمه‌اش را پرداخت می‌کنم اما در عوض کارم خیلی راحت‌تر شده است.

بعضی از افراد ترجیح می‌دهند تا این اندازه در منطقه‌ی امن خودشان باقی بمانند و ریسکِ پذیرفتنِ هیچگونه مسئولیتی را قبول نکنند، مبادا که نتوانند از پس‌ آن بربیایند. درحالیکه می‌توانند به جای اینکه به گم شدن آن و تبعاتش فکر کنند به داشتن آن و موهبت‌هایش فکر کنند. فوقش هم این است که گم می‌شود، بهتر از این است که از این نعمت برخوردار نبوده باشی.

حالا همین را تعمیم بدهید به مسائل بزرگتر در زندگی؛ بسیاری از ما تا پایان عمرمان کارمند باقی می‌مانیم چون حاضر نیستیم مسئولیتِ داشتن یک کسب و کار را بپذیریم از ترس اینکه مبادا نتوانیم از پس آن بربیاییم. به جای اینکه به خودمان بگوییم من تمام تلاشم را می‌کنم که این کار را به بهترین شکل انجام دهم، اگر هم نشد مسئولیتش را می‌پذیرم و راه حلی برایش پیدا می‌کنم. چه بتوانم چه نتوانم پذیرفتن این مسئولیت برای من سرشار از موهبت خواهد بود، من خیلی چیزها یاد خواهم گرفت، نعمت و ثروت بسیار بیشتری به دست خواهم آورد، اعتماد به نفس پیدا خواهم کرد و از ههمه مهمتر جای افسوس و پشیمانی برایم باقی نخواهد ماند. خیلی از ما تا پایان عمرمان در منطقه‌ی امن باقی می‌مانیم چون حاضر نیستیم هیچگونه مسئولیتی بپذیریم و هیچگونه ریسکی را متقبل شویم.

خیلی برایم عجیب بود این موضوع، چون فکر نمی‌کردم که تا این سطح هم خودش را نشان دهد. اما همین چیزهای کوچک روحیات آدم‌ها را مشخص می‌کند. البته قرار هم نیست که همه بتوانند مسئولیت‌پذیر و ریسک‌پذیر باشند. بالاخره بعضی‌ها هم باید چنین روحیه‌ای داشته باشند تا تمام نقش‌ها در این جهان پر شود.

تا دیروقت کار کردیم و برگشتیم قزوین.

الهی شکرت….